پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۳:۳۹

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی
بخش 8
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
بی بی و صدای ناله چرخ نخ ریسی او چیزی نبود که ازیاد علی اکبر برود. درآن چند روز، دلش برای بی بی خیلی تنگ شده بود. گاهی در میان سر و صدای بچه ها، گوشه ای می نشست و به فکر فرو می رفت. هنوز، دلیل بی وفایی بی بی را درک نکرده بود. نمی دانست چرا بی بی او را در یتیم خانه رها کرده و رفته بود. صدای گریه های آن شب بی بی هنوز در گوشش بود. می دانست که چه قدر علی اکبرش را دوست دارد. مثل کبوتر دست پرورده ای بود که دلش می خواست به بام آشنای خانه کاهگلی بی بی پر بکشد. این بود که یک روز بعد از خوردن ناهار، فکر فرار از یتیم خانه به سرش زد. کم کم از بچه ها فاصله گرفت و پاورچین پاروچین به طرف درخروجی یتیم خانه راه افتاد. هنوز چند قدم مانده بود که «شیخ غلامحسین» را در برابر خود دید؛ پیرمردی با حوصله که نگهبان یتیم خانه بود. علی اکبر فکر اینجا را نکرده بود. مدتی زل زد به چشم های شیخ غلامحسین، می دانست که هر قدر هم تند بدود، نمی تواند از دست او فرار کند. کمی عقب عقب رفت و ناگهان خیز برداشت به طرف در، اما حتی نتوانست از شیخ غلامحسین رد شود. او دست علی اکبر را محکم گرفته بود و می گفت:«کجا می روی بچه جان! بیرون خبری نیست، برگرد.» چاره ای نبود. «وقتی دیدم راه فراری نمانده، با گریه و التماس افتادم روی دست و پای شیخ غلامحسین. گفتم دلم برای دیدن بی بی تنگ شده، بگذار برای چند لحظه ای هم که شده سراغ بی بی بروم. قول دادم که زود برگردم. یادش بخیر! شیخ غلامحسین وقتی دید بدجوری التماس می کنم، گفت تا غروب نشده، خودش بی بی را خبر می کند و به یتیم خانه می آورد».
علی اکبر وقتی دید که التماس فایده ای ندارد، سرش را پایین انداخت و با دلی پر از غم و اندوه پیش بچه ها برگشت، اما هنوز چند قدم دور نشده بود که شیخ غلامحسین از پشت سر صدایش کرد و با خنده گفت: «صبر کن! بی بی این جاست. همین چند لحظه پیش آمده». بی بی در چارچوب در، آغوش باز کرده و منتظر علی اکبر بود. هر دو با اشتیاق به طرف هم دویدند و در آغوش هم از خوشحالی گریه کردند. علی اکبر بعد از مدتها گرمای دست های پینه بسته بی بی را حس می کرد، غافل از آن که بی بی همین چند لحظه پیش نیامده بود، بلکه از صبح پشت دیوار یتیم خانه به انتظار ایستاده بود تا یک نظر علی اکبرش را ببیند. علی اکبر نمی توانست بفهمد که بعد از او، بی بی چه قدر تنها شده است. در حالی که او روزها با بچه های یتیم خانه باز می کرد، بی بی اوقاتش را در آن اتاق تاریک و بی نور می گذراند.
او بدون علی اکبر، دیگر حوصله چرخاندن چرخ نخ ریسی را هم نداشت. از آن روز به بعد، وقت و بی وقت به یتیم خانه سر می زد. «اغلب، جیب قبایش پر از مویز و کشمش بود. نه فقط به خاطر بخشیدن به من، که بی بی همان مختصر مویز و کشمش ها را هم میان بچه ها تقسیم می کرد. مدتی گذشته بود که سوای من، سایر بچه ها هم عادت به دیدن بی بی کردند. تا بی بی پا به یتیم خانه می گذاشت، دور او حلقه می زدند و سراغ مویز و کشمش را از او می گرفتند»

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *