سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۰ فروردین ۱۳۹۵، ۲۳:۲۲

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش بیست و یکم
گفت:«برای همین سبب با برادرت گفتگو کرده ام چون او محرم است و به او می فروشم.» مادرم دیگر سکوت کرد اما معلوم بود باطناً از این کار راضی نیست. همان روز رفت در محضر و به قیمت نازل تری سه دانگ خانه را فروخت و از فردا با عده ای کارگر مشغول تسطیح زمین و پر کردن خندق دبستان ایتام شد. روز بعد خریدار خانه که دایی من بود، نصفی از خانه را اشغال کرد. مشارالیه دو زن داشت یکی عقدی و دیگری صیغه! این زن ها مانند کارد و خیار با هم عداوت و حسادت داشتند. از همان روز اول متاسفانه سکونت شان آرامش خانه ما را مبدل به کانونی از فتنه و سر و صدا و داد و فریاد کردند. بدتر از همه چون برای زن های آقا دایی پدرم نامحرم حساب می شد، به جلو درب خانه پرده ضخیم کرباسی آویختند و بایستی وقتی که پدرم می آید از پشت پرده صدا بکند و خبر بدهد تا زن‌‌های حاجی یا بروند توی اتاقی یا چادر نمازی روی سرشان بیاندازند.
چیزی که زیاد اسباب زحمت شده بود کری گوش پدرم بود. او می آمد پشت پرده و چند دفعه بلند می گفت:«عبدالحسین!» و همه می شنیدند و در جوابش می گفتند کسی نیست. بیایید تو. اما چون صدای آن ها را نمی شنید سرگردان می شد. باز صدا می کرد. عبدالحسین اگر من بودم می دویدم به جلو او و پرده را بالا می زدم و اگر نه مادرم بایستی برود و پرده را بالا بگیرد و او بیاید داخل خانه و برود توی اطاق و درب اطاق را ببندد.
همین که عصر می شد و سایه دیوار غربی خانه می افتاد. زن های حاجی دایی منقل را آتش می کردند و می آمدند توی حیاط و تشتچه کوچکی که دسته مسی داشت با کمی آب روی آتش می گذاردند و مقداری برک(نوعی نان) سبز که بی شباهت به برگهای حنا نبود در آن ریخته و همین که به جوش و قوام می آمد. هر کدام آیینه ای را در جلوی خود گذارده و مشغول وسمه و ابرو کشیدن می شدند.
این زن ها یک نفرشان چاق و فربه بود. بینی پهن و لب های درشت گوشت آلودی داشت و نامش سکینه و آن دیگری که باریک اندام و قلمی و چشم و ابروی مشکی داشت. نامش فاطمه و زن عقدی حاجی دایی بود. و این دو زن با رقابت زیادی که با یکدیگر داشتند مدت ها به ابرو کشیدن مشغول می شدند. گاهی سکینه به ابروهای فاطمه نظر می انداخت و سپس در آیینه ای که در جلوش گذارده بود ابروهای خودش را با ابروهای او مقایسه می کرد. اگر بهتر از فاطمه نشده بود تمام را از اول تا آخر پاک می کرد و از نو می کشید و گاهی نیز فاطمه همین کار را تجدید می کرد و خلاصه ساعت ها این دو رقیب صحن حیاط را قرق می کردند و پدرم توی اطاق مانند محبوسی بایستی بنشیند و از آنجا خارج نشود و از استنشاق هوای آزاد محروم بماند.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *