پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | تهران رنگارنگ از نگاه همسایه

روایت‌هایی از پزشک و نماینده مجلس افغانستان از گشت‌و‌گذار در پایتخت

تهران رنگارنگ از نگاه همسایه

نیلوفر ابراهیمی: در افغانستان بیشتر از هرچیزی جنگیدیم و کشورمان را فرسوده کردیم





۱۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰:۰۰

شاید بهترین تعبیر برای سفرنامه‌ها همان شعر مولانا باشد که می‌گوید «هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من» بسیار پیش آمده که در سفر به شهری آن را با زادگاه خود مقایسه کنیم و در ذهنمان به آن صفت تفضیلی بدهیم، مثلا بگوییم تهران از اصفهان آلوده‌تر است یا پکن از توکیو شلوغ‌تر است. وقتی از ویژگی‌های شهر مقصد حرف می‌زنیم، شاید شهروندان ساکن در آن تصور کنند که همه چیز به سیاهی یا سفیدی تعاریف ما نیست، مساله‌ای که به نگاه اولیه ما و جایی که از آن آمده‌ایم بر می‌گردد اینجاست که شعر مولانا به کارمان می‌آید. مانند همین اتفاق در سفرنامه پیش رو هم رخ داده است. نیلوفر ابراهیمی، پزشک و نماینده مجلس افغانستان چندی پیش به ایران سفر کرد و تهران را در مقایسه با کابل شهری امن و زیبا دانست که مردمش آگاه‌تر و پیشرفته‌ترند. او بیشتر در مناطق بالای پایتخت تردد کرده و روایت جالبی از گشت‌و‌گذار در مراکز درمانی و متروی تهران دارد. این سفرنامه را زهرا مشتاق، نویسنده و روزنامه‌نگار اجتماعی نوشته که اکنون بخش نخست آن در روزنامه «پیام‌ما» منتشر می‌شود.

 

بدون پاسپورت دیپلمات و مثل یک‌ شخص عادی به ایران سفر کردم و دو هفته تمام میان مردم کوچه و بازار چرخیدم و از احساس عمیق امنیت لذت بردم. دو هفته بدون حتی یک انفجار کوچک. به هیچ کجا نه راکتی پرتاب و نه حتی بمبی منفجر شد. در هیچ فروشگاه و رستورانی هم تلاشی(بازرسی) نبود. چون در هیچ کجا انتحار کننده‌ای نبود. من دو هفته با آسودگی تمام در ایران زندگی کردم و چیزهای جالبی دیدم.
۱۳ میزان سال ۲۰۱۹ است و تهران چندان سرد نیست. حتی می‌شود با یک شولای ساده، بدون کت و پالتو بیرون آمد. ایرانی‌ها به برج میزان، مهر می‌گویند. پاییز شروع شده، اما خبری از باران نیست و‌ آفتاب مفصلی میدان تجریش را روشن کرده. من برای یک آزمایش پزشکی به تهران آمده‌ام. ایرانی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید خیاط به کوزه افتاد. حالا من که خودم یک پزشک هستم، آمده‌ام ایران تا از وضعیت بیماری خود بیشتر مطلع شوم. البته که در کابل هم پزشک و بیمارستان داریم. من خودم متخصص نسایی و ولایی هستم و سند لیسانس خود را سال ۱۳۸۲ از دانشگاه بلخ گرفته‌ام و سال‌های زیادی در شفاخانه کشم در ولایت بدخشان کار کرده‌ام و بچه‌های زیادی به دنیا آورده‌ام در روزهای سخت جنگ. میان صدای انفجارهای پی در پی و مرگ، که بخش جدایی ناپذیر از زندگی می‌شود. مادرها در بدخشان و همه ولایت‌های دیگر با همین سختی زندگی می‌کنند و در ترس نوزادانی به دنیا می‌آورند که معلوم نیست چه آینده‌ای داشته باشند. برای همین شد که من جگر گوشه‌هایم را به بیرون از افغانستان گسیل کردم تا مبادا جنگ آن‌ها را از من بگیرد. آن‌ها پنج طفل خرد بودند که جدایشان کردیم و رفتند به استرالیا. آن‌ها در آن کوچکی آغوش مادر می‌خواستند. می خواستند چشم باز کنند و مرا ببینند. اما جنگ بود. طالب‌ها بودند. انتحاری‌ها بودند. سرنوشت افغانستان را اصلا با درد نوشته‌اند اما آن طرف‌تر مرز ایران است که مردم با آرامش زندگی می‌کند. درست در همسایگی ما.
هتل هما باید چهار پنج ستاره‌ای داشته باشد. در شمال تهران و حوالی میدان ونک. اعتراف می‌کنم که در این سفر دوست روزنامه‌نگاری نداشتم که مرا به جاهای فقیر‌نشین ببرد و مثلا زندگی حاشیه‌نشین‌ها را نشانم بدهد. میزبانم مرا هر کجا که برد، جاهای خوب و مردمان متمول ایران بودند. ما چند زن بودیم که به قصد انجام جراحی زیبایی به ایران آمده بودیم. جراحی زیبایی ایران، حرف اول را در منطقه می‌زند. کلینیک‌ها پر از مردها و زن‌هایی بود که برای کارهای زیبایی آمده بودند. هر کاری. از ژل و بوتاکس تا عمل. به نظرم دکترهای خوبی بودند. چون با یک آزمایش خون بیماری مرا تشخیص دادند و کمک کردند مشکلم حل شود. چیزی که در افغانستان تشخیص داده نشد. خب امکانات و تجهیزاتی که در ایران است، ما در افغانستان نداریم. نه فرصتش بوده و نه بودجه‌اش. در عوض هر چیز جنگیده‌ایم و خود را و کشورمان را فرسوده کرده‌ایم. تهران اما در عوض قشنگ است. اما ترافیک بدی دارد. درست مثل کابل. وقت زیادی در ترافیک هدر می‌شود. دوستم گفت خب از مترو استفاده کنید. مترو! چه ایده درخشانی. در سفر به کشورهای دیگر سوار مترو شده بودم، اما در افغانستان از مترو خبری نیست. و متروی تهران، هزار تویی عجیب برای دیدن هر آدمی، هر چیزی است. از پله‌های برقی که به پایین سرازیر می‌شوی، درست در اعماق زمین، به جهان دیگری می‌رسید. یک دنیای مستقل که با قواعد خاص خودش اداره می‌شود. من روی صندلی می‌نشستم و مبهوت زنان فروشنده‌ای می‌شدم که همه چیز برای فروش داشتند. هر چیزی که به هر کجا مربوط می‌شد در بساط یکی‌شان وجود داشت. از درزگیر پنجره تا خودکار و کش‌سر و روغن تقویت‌کننده ناخن تا رژ لب و ریمل و مداد و شانه مو. دوستم می‌گفت هر چیزی که روی زمین پیدا نمی‌کنیم، در زیرزمین قابل پیدا شدن است. راست می‌گفت مترو همه چیز داشت. من خودم کلی چیز از مترو خریدم. از زن‌هایی که از فروشندگی خود راضی به نظر می رسیدند. زیبا و آرایش کرده بودند. موهای بلند و رنگ شده داشتند با دماغ‌هایی که اغلب عمل شده بود. زن‌هایی که شاد به نظر می‌رسیدند و با صدای بلند محصولات خود را معرفی می‌کردند. تنوع میان زن‌های ایرانی حرف اول را می‌زند. هر چه به دور و برم نگاه می‌کنم، هیچ زنی را نمی‌بینم که مانتویش شبیه مانتوی کنار دستی‌اش باشد. مدل و رنگ مانتوها با هم فرق دارد. حتی اگر پنجاه زن دور و برت باشد، می‌شود پنجاه مدل مانتو و کفش مختلف دید. این وفور نعمت است، چیزی که در افغانستان وجود ندارد. در کابل و شهرهای دیگر، هنوز زن‌های زیادی هستند که با برقع بیرون می‌آیند. برقع چادرهای بلند رنگی است که در قسمت جلوی آن حالت توری مانند می‌شود و از آن بیرون را نگاه می‌کنند. در زمان حکومت طالبان زن‌ها بدون برقع و بدون همراهی یک محرم اجازه نداشتند از خانه بیرون بیایند. هنوز جاهایی که تحت سیطره طالب‌هاست وضعیت زنان همین طور است. اما در کل و در شهرهای مختلف خیلی از زنان با مانتو بیرون می‌روند یا لباس سنتی ولایت خود را می‌پوشند. حجاب اجباری نیست. اما تقریبا هیچ زنی که سر لخت باشد، دیده نمی شود. چون جامعه به شدت ساختاری سنتی و حتی در ولایت‌های دور دست ساختاری بنیادگرایانه دارد. در عوض در تهران زن‌ها آزادانه می‌روند و می‌آیند. با هرکس که دلشان بخواهد گپ می‌زنند و لباس‌های راحت و قشنگ می‌پوشند. هر بازار و دکانی که وارد می‌شوی فروشنده‌ها چه مرد باشند، چه زن، اهل گپ زدن هستند. نگاه دارند، از مسائل کشور حرف می‌زنند. آگاهی دارند، بحث می‌کنند. من در همین دکان‌ها آدم‌هایی دیدم که بسیار دانش بالایی برای گفت‌و‌گو داشتند و این مرا متعجب کرد. در حالی‌که در افغانستان سطح دکانداران چنین نیست. آن‌قدر بدبختی و گرفتاری دارند که وقت و دانش گفت و گپ ندارند. جلوی کافی‌شاپ‌ها پر بود از دختران و پسران جوانی که همه مد روز لباس پوشیده بودند. قهوه می‌نوشیدند، سیگار می‌کشیدند و با هدفون‌هایی که به گوش داشتند با صدای بلند موسیقی می‌شنیدند. اغلب هم موسیقی غربی. من شخصا گشت ارشاد را ندیدم و پوشش جوانان هم به نظرم مشکلی نداشت. اما من تا این را می‌گفتم، دادشان هوا می‌رفت و از نداشتن آزادی و چیزهای اجباری دیگر. مشکل اینجا بود که من از افغانستان آمده بودم. کشوری که جنگ‌های طولانی همه چیزش را نابود کرده و ناگهان از آن شرایط سخت به جایی پرتاب شده بودم که به زبان من حرف می‌زدند و درست مثل یک بهشت بود. خیابان‌بندی‌های خوب داشت. ماشین‌های مدل بالا، فروشگاه‌های شیک با چراغ‌های روشن پر نور. مردم خوش لباس که آزادانه راه می‌رفتند و خرید می‌کردند. بازار تجریش پر از خوراکی‌های خوشمزه و رنگ به رنگ بود. و انبوهی از مردم که به نظر می‌رسید مشکلی برای خرید کردن نداشتند و من وقتی در گپ‌هایم به این چیزها اشاره می‌کردم مردم اعتراض می‌کردند و می‌گفتند، همه چیز آن‌قدرها هم خوب نیست. ایران نزدیک‌ترین همسایه ماست. هم زبان ما و با اشتراکات فرهنگی بسیار زیاد. مهم‌ترین نقطه مشترک ما زبان و دین است. من خیلی از کشورهای دنیا را رفته‌ام. هر چقدر هم که آنجا احساس آسودگی داشته باشیم، تفاوت زبان اولین توقف و شوک بزرگ است. اما در ایران چنین نیست. نیاز به استفاده از زبان دیگر نبود. ایران برای من بهشت بود چون احساس عمیقی از امنیت را تجربه کردم. احساسی که برای دوستان ایرانی من قابل درک نبود و نمی‌فهمیدند وقتی من از برکت وجود امنیت حرف می‌زنم معنایش چیست.
من تهران را با کابل مقایسه می‌کردم، دو پایتخت در نزدیکی هم. تهران هم مثل کابل ترافیک‌های بدی داشت. اما نظم قابل وجود داشت. پلیس، چراغ‌های راهنمایی و رانندگی و دوربین‌های مدار‌بسته در تمام شهر. حتی فروشگاه‌ها. در کابل ما برای داشتن چیزهای اولیه می‌جنگیم. امنیت که حق همه انسان‌هاست در کشور ما وجود ندارد. کابل از پاییز به بعد دود آلود می‌شود و هر چه به زمستان نزدیک‌تر می‌شویم غلظت این دود چنان زیادتر می‌شود که شهر اصلا دیده نمی‌شود و ماشین‌ها و آدم‌ها در هاله‌ای از دود راه می‌روند و زندگی می‌کنند. چون مثل ایران خانه‌ها لوله کشی گاز ندارد و مردم ناچارند از زغال سنگ استفاده کنند. زغال سنگ بیشتر در نواحی مرکزی کشور است و به شکل سنگ‌های عظیم الجثه راهی شهرها می‌شود خرد می‌شود و فروخته می‌شود. خانواده‌هایی که دستشان به دهانشان می‌رسد زغال‌سنگ مورد‌نیاز سالانه خود را یک جا خرید می‌کنند. اما خانواده هایی هستند که وسع خرید زغال سنگ ندارند و اگر پولی دستشان بیاید می‌خرند در غیر این صورت حتی شده لاستیک و پلاستیک می‌سوزانند. کرسی می‌گذارند و در خانه لباس گرم می‌پوشند. مثل ایران نیست که راحت شعله بخاری را زیاد کنند و حتی در سرما لباس‌های تابستانی بپوشند. چون نرخ انرژی گران است و هر خانواده به پول ایران، تا حدود دو میلیون تومان پول برق می‌دهد. وقتی به کاخ سعدآباد رفتم چرایی افتخار ایرانی‌ها به گذشته‌شان را درک کردم، کاخی با شکوه و انباشته از زیبایی. به خصوص موزه لباس‌های سلطنتی با آن لباس‌های زیبای سوزن دوزی شده و طرح‌های درخشان.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *