پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۲:۴۳

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی
بخش 6
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
بی بی«…موهایم را نوازش می کرد و قربان صدقه ام می رفت. در همان حال و هوای کودکی از رفتار بی بی حیرت زده شده بودم. بی بی چرا گریه می کند؟ چرا مرا نوازش می کند/ بی بی هیچ وقت اهل گریه و نوازش نبود. مهربانی های بی بی همیشه درون دلش بود. لحظاتی بعد مرا رها کرد، رفت از بالای رف یک کیسه پر از مویز و کشمش پایین آورد و گذاشت مقابل روی من. هی می گفت بخور، انگاری که می خواست یکجا همه کشمش و مویزها را در حلقم فرو کند». علی اکبر می خورد و بی بی گریه می کرد و مرتب می گفت:«بخور، باز هم بخور!» علی اکبر پیش خودش فکر می کرد: «بی بی و این همه بخشش؟» تا دیروز سهمیه کشمش و مویز او مشخص بود. روزی چند دانه بیش تر نمی داد، اما حالا چه شده بود که کیسه ای پر از کشمش و مویز را جلوی او گذاشته بود و هی می گفت بخور؟ آن روز، علی اکبر نمی دانست که بی بی با همه دارایی خود که همان کیسه مویز و کشمش بود، جشن آخرین روز با هم بودن را برپا کرده است. خبر نداشت که بی بی تصمیم گرفته است از فردا او را به یتیم خانه بسپارد و به خاطر همین است که دلش می سوزد و اشک از چشم هایش می جوشد. «برخلاف شب های جمعه که بی بی برنج مختصری می پخت، ظهر برایم زیره پلو درست کرده بود. هنوز عطر زیره پلوی آن ظهر را در مشامم احساس می کنم. عجب روزی بود! بی بی گاه به شدت گریه می کرد و گاه می خندید». عصر آن روز بی بی مثل آن که برایش مهمانی آمده باشد، برای علی اکبرش چای دم کرد. استکان چای را در سینی گذاشت و تعارفش کرد. در روشنایی آخرین پرتوهای طلایی خورشید، کنار در چوبی اتاق مقابل هم نشستند، و بی بی همانطور که چایی خوردن علی اکبر را به دقت تماشا می کرد، شروع کرد به درد دل کردن. «بی مقدمه حرف از پدرم را به میان کشید. با بغض و دلتنگی یتیمی ام را به رخم کشید. گفت، نگران آینده من است. گفت دیگر توان نگاهداری مرا اندارد. می ترسد شبی ناغافل سر بر زمین بگذارد و دیگر بیدار نشود. گفت آن وقت تو آواره می شوی و بی بی ساعت ها حرف می زد و علی اکبر با تعجب به دهان او خیره شده بود. کم کم حرف یتیم خانه را پیش کشید. می گفت:«تو باید سایه یک پدر بالای سرت باشد. حاج علی اکبرصنعتی، صاحب یتیم خانه کرمان، حکم پدر را برای یتیمان شهر دارد. از فردا باید به یتیم خانه حاجی بروی! آن جا تو را نان و آب می دهند؛ تو را به مدرسه می فرستند؛ سواد یاد می گیری؛ برای خودت در آینده آدم قابلی می شوی. دیگر نباید کنار من زندگی کنی. اگر پیش من بمانی روزگارت سیاه است. درست مثل بخت خود من،سیاه سیاه» حرف های بی بی به این جا که رسید، چهره علی اکبر درهم رفت و یکدفعه شروع کرد به شیون و زاری . حالا می فهمید که علت آن گریه ها و خنده ها و آن همه بذل و بخشش چه بوده است. علی اکبر هیچ وقت یتیم خانه را از نزدیک ندیده بود.خیال می کرد او را در آن جا به سیاهچال خواهند انداخت و زندانی خواهند کرد. تا آن روز هیچ وقت به جدایی از بی بی فکر نکرده بود. اشک های علی اکبر، بی بی را به گریه انداخته بود، اما سعی می کرد لبخند بزند و پسر کوچکش را دلداری بدهد. به او قول داد هرگز در یتیم خانه تنهایش نگذارد. می گفت:«تند تند می آیم سراغت». و قول داد که همیشه برایش مویز و کشمش بیاورد…

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *