پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۲۲:۰۵

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

بخش 5
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
ضربه های ترکه چوب، کف پای علی اکبر را بی حس کرده بود. دیگر درد را نمی فهمید، وقتی چند لحظه چشم صاحب کارگاه را دور دید، در حالی که اشک می ریخت، لنگان لنگان از کارگاه قالی بافی پا به فرار گذاشت و برگشت به آغوش بی بی. بی بی وقتی کودک دلبندش را با آن حال و روز دید، شروع کرد به ناله و نفرین تمام آدمهای بد روزگار و صاحب کارگاه. بی بی از روزگار شکایت داشت، نمی دانست که چرا عده ای بی خیال و آسوده خاطر به جمع کردن ثروت مشغولند و عده ای باید به خاطر یک لقمه نان، کتک بخورند و زجر بکشند. آن شب علی اکبر تا دیروقت بیدار بود و فکر می کرد. شاید اگر پدرش زنده بود، آن قدر سختی نمی کشیدند و بی بی مجبور نبود شب ها تا دیر وقت چرخ نخ ریسی را بگرداند و دست هایش پینه ببندد. شاید صاحب کارگاه هم جرئت نمی کرد او را کتک بزند. شاید هم می توانستند برگردند به روستای خودشان و همراه پدرش – سیدمحمدرضا – کشاورزی کنند.
بی بی می گفت وقتی جوان بودند در روستای «کرون» سیرجان زندگی می کردند، اما بعدها عده ای سودجو زمین های سیدمحمدرضا را با فریب و نیرنگ از چنگش درآوردند و او که دیگر زمینی نداشت تا بر روی آن کار کند، مجبور شد با بی بی به کرمان بیاید بلکه کاری پیدا کند. بعد از مدتی آوارگی و بیکاری، عاقبت تصمیم گرفت فروشنده دوره گرد شود. چندسال بین راه کرمان و بندرعباس در رفت و آمد بود. دزدان و راهزنان، بارها تمام چیزهایش را بردند، اما او دوباره از اول شروع کرد. چاره ای نداشت، باید می جنگید. بی بی می گفت:«این جنگ با به دنیا آمدن تو، دو چندان شد. هنوز شش ماهه بودی که یک روز خبر فوت پدرت را آوردند. رفته بود از بندرعباس کالاهایی برای فروش به کرمان بیاورد، ولی وسط راه طاعون گرفته بود.» حالا هشت سال از آن روزها گذشته بود. بی بی هشت سال تمام رنج و سختی کشیده بود و علی اکبر را با تنگدستی بزرگ کرده بود، اما دیگر نمی توانست خرج او را بدهد. دلش می خواست علی اکبر مدرسه برود و سواد یاد بگیرد، اما درس خواندن با دست خالی امکان نداشت.

علی اکبر صبح زود از خواب بیدار شده بود و سرگرم بازی با سایه های روی دیوار بود. دست های بی بی مدام حرکت می کرد و ناله چرخ نخ ریسی را در می آورد. سایه چرخ کهنه و فرسوده، بر روی دیوار به اندازه یک سنگ آسیاب دیده می شد. علی اکبر همین طور که بازی می کرد، با گوشه چشم مراقب بی بی بود. او انگار در دنیای دیگری سیر می کرد. به نقطه نامعلومی خیره شده بود و اعتنایی به علی اکبر نداشت. علی اکبر از روی کنجکاوی چند بار از جلوی چشم بی بی این ور و آن ور رفت، اما انگار نه انگار! مدتی هم چنان در سکوت گذشت. بی بی کم کم برگشت و نگاهش را به چشم های علی اکبر دوخت. آن قدر به او خیره ماند که قطره های اشک، نرم نرمک روی گونه های پرچین و چروکش لغزید. علی اکبر نمی دانست چه شده است. هیچ وقت بی بی را آن قدر غمگین ندیده بود. می ترسید حرفی بزند و او از خشم بر سرش فریاد بزند. منتظر ایستاده بود. ناگهان بی بی از پای چرخ بلند شد و رفت به طرف علی اکبر. او را در بغل گرفت و بغض ترکید. های های شروع کرد به گریه کردن.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *