پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | یادبود

یادبود





۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۲:۰۵

حاج یونس زنگی آبادی
در سال 1340 خورشیدی در خانواده ای متدین در روستای زنگی آباد کرمان دیده به جهان گشود. پدرش ملاحسین، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود. وقتی از دنیا رفت، یونس دوازده سال بیش تر نداشت. پس از فوت پدر، مادرش با سختی برای تامین زندگی تلاش کرد. اما از آن پس یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن به کارگری روی آورد. با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموزی دبیرستانی بود، در تظاهرات و حرکت های انقلابی کرمان نقش جدی داشت.
با پیروزی انقلاب برای درگیری با ضد انقلاب به کردستان رفت و در سال 1360 به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیات هایی چون فتح المبین، بیت المقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر زبانزد بود. وی در 26 دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
زنگی آبادی یکی از شهدای بی نظیر تاریخ انقلاب است.
همسرش در بیان خاطرات شهید زنگی آبادی می گوید که مادر حاج یونس، خاله من بود و فقط دو تا پسر داشت.حاج یونس و مرتضی. خاله ام چون دختر نداشت، مرا مثل دخترش می دانست. اگر برای بچه های خودش لباس می خرید، همیشه برای من هم چیزی می خرید. من یادم نمی آید که مثلا مادر خودم برایم کفش خریده باشد. همیشه مادر حاج یونس برایم خرید می کرد. روزهای عید هم برایم پیراهنی یا چادری می آورد. از همان بچگی با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم..
در همان زمان ها بود که من فهمیدم او رساله امام را دارد. یک دفعه که به خانه ما آمده بود به من گفت:من رساله امام را دارم. به شرط این که هیچ کس نفهمد، می دهم تا تو هم بخوانی. خودم شب ها آن را می خوانم. تو هم روزها برو و از زیر کاه های کاهدانی، کتاب را بردار و بخوان!
بعد از اینکه دوره راهنمایی حاج یونس تمام شد، چون توی زنگی آباد دبیرستان نبود، خاله ام حاج یونس و برادرش را برداشت و رفتند کرمان. در آن جا اتاق کوچکی در خیابان سرباز اجاره کردند. خاله ام برای تامین کمک خرجی به خانه یکی از همان معلم هایی که در زنگی آباد بچه هایشان را مادری می کرد، می رفت و کار می کرد و کرایه اتاقی را که اجاره کرده بود، در می آورد. اما وقتی حاج یونس سوم دبیرستان را تمام کرد، مادر حاج یونس به خاطر مشکلات زندگی و سختی هایی که وجود داشت، دوباره به زنگی آباد برگشت. حاج یونس هم مجبور شد سال آخر دبیرستان را خودش به تنهایی در یک اتاق کوچکی که اجاره کرده بود، زندگی کند.
حاج یونس در جبهه با همه توان تلاش می کرد. خیلی کم می خوابید. چشم هایش خاطره خواب را از یاد برده بود. انگاری چشم هایش سفیدی نداشت. مثل خورشید رنگ خون گرفته بود از زور خستگی. گوشه چادر نشست و دست برد زیر خاک کف چادر. پشته کوچکی ساخت. بالشی از خاک برای خواب. رو کرد به بچه ها و گفت:«من با اجازه شما ۱۰ دقیقه می خوابم.» همین که سرش به بالش خاکی رسید؛ به خوابی عمیق فرو رفت. بچه ها ساکت شدند تا حاجی کمی استراحت کند؛ می دانستند که چقدر خسته است. سر ده دقیقه؛ شاید چند ثانیه هم زودتر، حاجی از خواب شیرین برخاست و نشست. بچه ها با تعجب به حاجی نگاه کردند و پرسیدند:«حاجی خوابت همین بود؟»
حاج یونس مثل همیشه خندید و گفت:«توی جبهه بیشتر از ۵ دقیقه خواب سهم آدم نمی شود. من ۴۸ ساعت بود که نخوابیده بودم؛ به اندازه سهمیه ام ۱۰ دقیقه خوابیدم.»

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *