پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چند ترجمه ی شعر از مهدی گنجوی

چند ترجمه ی شعر از مهدی گنجوی





۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۳:۰۲

چند ترجمه ی شعر از مهدی گنجوی
او شمال من بود، جنوب من، شرق من و غرب من
آواز تدفین
و اچ آدن
همه ساعت ها را متوقف کنید، تلفن را قطع کنید
با استخوانی تازه مانع پارس سگ شوید
پیانوها را ساکت کنید و با درامی خفه
تابوت را بیرون آورید، بگذارید عزاداران بیایند

بگذارید هواپیما بالای سر نالان بچرخد
روی آسمان این پیام را حک کند: او مرده است.
قوسی از ابریشم سیاه دور گردنِ سفیدِ فاخته های عمومی بیندازید
بگذارید پلیس راهنمایی دستکش‌های سیاه پنبه ای بپوشد

او شمال من بود، جنوب من، شرق من و غرب من
هفته کاری من، و استراحت یک شنبه هام
ظهر من، نیم شبم، حرفم، آوازم
بر آن بودم عشق برای همیشه می ماند: اشتباه می کردم.

ستاره ها دیگر خواستنی نیستند، همه را خاموش کنید
ماه را در بقچه بگذارید، خورشید را از هم باز کنید
اقیانوس را بیرون بیندازید و جنگل ها را بروبید
چرا که دیگر هیچ چیز هیچ وقت ثمر ندارد

کارگر
ارنست همینگوی
آن پایین پایین ها در شکمِ سوزانِ کشتی
سوخت رسان بیلچه اش را تاب می دهد
جایی که دست های لرزانِ نشانگرِ سوخت کنترل می شود
جایی که ماهیچه ها و زردپی ها و رباط ها متلاشی می شود
و هوا برای یک آدم ِزنده داغ تر از جهنم است
او بیلچه سوزانش را به سختی در کار می گیرد
او دارد زندگی اش را می پزد و عرق می ریزد
در آن وزشِ خروشِ گرما
در عوضش با باد و جریان آب می جنگد
در تمام طول راه تا شما سوار باشید
و در طول این راه او کنار شما فقط می تواند
کار کند و بخوابد و غذا بخورد

مرا ببخش
کنت کوچ
من خانه‌ای که کنار گذاشته بودی در تابستان آتی تویش زندگی کنی ریز ریز کردم
متاسفم، اما صبح بود، و کاری نداشتم بکنم
و تیغه‌های چوبی‌شان طلب می‌کرد.
ما با هم به ختمی‌ها می‌خندیدیم
من بهشان آب قلیایی پاشیدم
مرا ببخش، من واقعا حالیم نمی‌شود دارم چه کار می‌کنم.
من پولی که برای زندگی در ده سال آتی کنار گذاشته بودی رد کردم رفت.
مردی که از من آن‌ها را خواست ژنده‌پوش بود
و روی ایوان باد تند ماه مارچ خیلی باطراوت بود و سرد.
دیروز عصر ما داشتیم می‌رقصیدیم و من پای تو را شکستم.
مرا ببخش. دست‌وپا چلفتی بودم و
می‌خواستم در این اطاق بیماران باشی، این‌جا که من طبابت می‌کنم

من به رویا بافتن ادامه می‌دهم
لنگستون هیوز
من رویاهایم را می‌گیرم و با آن‌ها یک گلدان برنزی می‌سازم
و یک چشمه گِرد، با یک مجسمه زیبا در مرکزش،
و یک سرود با یک قلب شکسته، و از تو می‌پرسم:
تو رویاهای مرا می‌فهمی؟
گاهی می‌گویی که می‌فهمی
و گاهی می‌گویی که نه
در هر دو حال مهم نیست
من به رویا بافتن ادامه می‌دهم

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر