پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰:۳۵

روزگاری که گذشت

عبدالحسین صنعتی زاده
بخش نود و یک
[عبدالحسین صنعتی زاده پس از این که در تهران یک طاقه پارچه را از او می دزدند…]
… به امید این که اگر چندین روز هم باید سعی و کوشش کنم در جست و جوی این شخص شیاد بوده و بالاخره او را پیدا کرده و مال خود را از او بگیرم به راه افتادم. کوچه و خیابانی نبود که به آن جا سرکشی نکرده باشم. نزدیک ظهر از فرط دوندگی با کفش های تنگ به نوعی خسته و مانده بودم که قادر به راه رفتن نبودم و در گوشه خیابان باب همایون ایستادم و متوجه عابرین بودم.
غفلتاً از حسن اتفاق چشمم به آن کسی که در دنبالش بودم افتاد. به جلویش شتافته و سلامش کردم. او هم بدون آن که ذره ای از آن چه کرده به روی خود بیاورد جواب سلامم را داد. به او گفتم قرار بود امروز شما به نزد من بیایید خیلی انتظار شما را داشتم. پاسخ داد البته باز خدمت می رسم نمی دانستم از چه راه و به چه وسیله موضوع مفقود شدن پارچه را مطرح کنم. او هم به اندازه ای کار کشته و تودار بود که نمی خواست نم پس بدهد. متاسفانه از قیافه و سیمایش چیزی استنباط نمی کردم. از طرفی یقینم این بود همین شخص طاقه پارچه را سرقت کرده اما اظهار چنین حرفی بدون دلیل و بی داشتن برگه خیلی مشکل بود. عاقبت به خود جرأت داده گفتم قرارمان بر این بود پارچه ای که انتخاب کردید اگر پسند نشده باشد پس بیاورید یا پولش را بدهید. باز با همان قیافه آرام گفت یک رقم از پارچه های شما را پسندیدم و در نظر دارم روزی خدمت رسیده به اندازه یک قواره پالتو خرید کنم.
به او گفتم این فکر تازه شما مربوط به کار سابق نیست. مقصودم روشن شدن تکلیف طاقه پارچه ای است که روز قبل برده اید. اگر آن را پسندیده اید پولش را بدهید و الا پارچه را رد نمایید. شخص سارق اخم هایش را به هم کشیده گفت چه طور پارچه ای را که در مغازه شما موجود است پولش را می خواهید. کمی صدایم را بلند کرده گفتم این قدر خودت را به کوچه حسن چپ نزن. خیال می کنی از این حرف هایی که روز قبل به قالب زدی من گول می خورم.
مشار الیه نظری به اطراف خودش انداخت شاید می خواست بداند آیا حرف هایی را که من زدم دیگری هم شنیده با ناراحتی گفت: آقا شما به حیثیت من توهین می کنی. من هم می توانم صدای خود را بلند کنم. برای آن که یکی به نعل و یکی به میخ زده باشم. گفتم آقا من می دانم که شما شخص آبرومند و با حیثیتی هستید ولی گاهی ممکن است اشتباهی بشود. حالا همراه شما وجهی موجود نباشد. ممکن است قول و قراری بدهید که در یک روز معینی طلب مرا بپردازید.
مشارالیه سرش را تکان داده و مثل این بود که می خواهد در این پیشنهاد من فکر کند.این فکر کردن سبب این شد که در نظریه خود نسبت به او یقینم بیش تر شود. گوشه ای از عبای او را گرفته پارچه آن را با دستم کمی امتحان کرده و برای آن که مهلتی نداشته باشد که جواب منفی بدهم گفتم باز یک معامله دیگر هم می کنم و آن این که عبای خودتان را هم عوض کنیم. حقیقتش این است که این عبای من ضخیم و سنگین است و عبای شما سبک وزن و برای من که بیش تر پیاده روی می کنم تولید خستگی نمی نماید. عباها را عوض کنیم و من هم از حق خود صرف نظر می نمایم.
مشار الیه سرسری نظری به عبای من انداخته و با سرش اظهار موافقت کرد. من هم بدون معطلی به جای آن که اول عبای خود را به او تسلیم کنم. عبای او را از دوشش برداشته و دیگر مطمئن شدم که مشار الیه سارق است. زیرا اگر او پارچه را نبرده بود چرا باید برای رفع ادعای من حاضر شود عبایش را تعویض کند…

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *