پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | مدرسه‌ای که می‌رفتیم

روایتی از حس از دست رفته هویت در سازه‌های جدید شهر اهواز

مدرسه‌ای که می‌رفتیم





مدرسه‌ای که می‌رفتیم

۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰:۰۰

مدرسه‌ای که می‌رفتیم حالا ۷۸ ساله است اما مثل شهری که دیگر نمی‌شناسیمش آن را هم نمی‌توان شناخت. هیچ ردی از نقشش در هدایت دانش‌آموزان اهوازی در این ۸ دهه پیدا نیست. روزگاری این مدرسه هم یکی از المان‌های «امانیه»، به عنوان محله‌ای پویا بود. نخل‌های کمرباریک سر به آسمان برده تزیینی میان بلوار، خیابان‌هایی که به میدان راه‌آهن می‌رسیدند؛ ترکیبشان با «سه‌گوش» که همان دانشگاه جندی‌شاپور باشد و میدان ساعت محله‌ای بود که حکم سکوی پرتاب را داشت. سکوی پرتاب به دانشگاه و فضای توسعه.

 

مدرسه‌ای که می‌رفتیم قرار بود سکوی پرتاب باشد. همه مدرسه‌ها می‌خواهند این نقش را برعهده داشته باشند. اما این یکی در اهواز فرق می‌کرد. همین که آنجا ثبت نام شده بودیم مایه فخرفروشی بود. مدرسه‌ای که قرار بود راه رفتن به کلاس‌ها درس دانشگاه شریف یا پلی‌تکنیک را نشانمان دهد. اگر نه، دانشگاه تهران یا شهید بهشتی. مدرسه‌ای که می‌رفتیم مثل همه مدرسه‌های دیگر کلاس درس داشت. کلاس‌هایی از مجموع 559 هزار و 243 کلاس. مهم نیست شما در آخرین روز بهار نخستین سال سده پانزدهم این مطلب را می‌خوانید. کلاس‌های مدرسه‌ای که می‌رفتیم از سال ۱۳۲۳ مشمول آمارهای کلاس‌های فعال بوده و هست. مدرسه‌ای که می‌رفتیم «دبیرستان شهدا» بود، همان «دبیرستان دکتر کریم فاطمی».

آن زمان اسمی از دبیرستان البرز تهران نشنیده بودیم. آن قدرها هم تاریخ حالی‌مان نبود که حواسمان باشد «دارالفنون» چه بوده و یا سابقه مدرسه‌های نظامیه دوران سلجوقی را از نظر بگذرانیم. فقط خوشحال بودیم که نمراتمان جوری است که همه رشته‌ها را می‌توانیم انتخاب کنیم! و مهمتر اینکه قرار است در دبیرستان شهدا درس بخوانیم

آن زمان اسمی از دبیرستان البرز تهران نشنیده بودیم. آن قدرها هم تاریخ حالی‌‌مان نبود که حواسمان باشد «دارالفنون» چه بوده و یا سابقه مدرسه‌های نظامیه دوران سلجوقی را از نظر بگذرانیم. فقط خوشحال بودیم که نمراتمان جوری است که همه رشته‌ها را می‌توانیم انتخاب کنیم! و مهمتر اینکه قرار است در دبیرستان شهدا درس بخوانیم؛ همان سال که که دانش‌آموز دبیرستان شهدا شدیم یک بنر بسیار بزرگ در ورودی مدرسه نصب کرده بودند. نام دانش‌آموزانی بود که همان سال از دبیرستان شهدا به دانشگاه شریف یا پلی تکنیک راه یافته بودند. آینده را از آن خود می‌دیدیم که «ریاضی‌فیزیک» می‌خوانیم و مهندسی خواندن در تهران نصیب بی‌شک ماست. حالا ۳۱ سال از آن سال سپری شده است. به جز سه یا چهار نفر از ما تهران قبول نشدند. اینک بعد از ۳ دهه تنها خاطره‌‌مان از آن دوره یک گروه واتس‌آپی است که نامش را گذاشته‌ایم «دوستان دبیرستان شهدا». اما اگر هر کداممان بر حسب عادت و آنچه از اهواز به خاطر داریم به محدوده میدان راه‌آهن، میدان‌ساعت، به خیابان دکتر فاطمی برویم دیگر نمی‌توانیم آن مدرسه را پیدا کنیم. با اینکه دو نبش بود آن هم نبش خیابان پهنی به نام «سپهر» و با وجود آنکه حسینیه ارشاد هنوز نشانه خوبی برای یافتن مدرسه است.
مدرسه‌ای که می‌رفتیم هنوز هم یک واژه مشترک با مدرسه کنونی دارد؛ «دبیرستان هیئت امنایی شهدا». مَحبت شامل حال دانش‌آموزان کنونی اهواز شده و سازه‌ای که هیچ معماری خاصی ندارد در یال شمالی آن ساخته شده است. در ورودی را به خیابان «سپهر» منتقل کرده‌اند. باز باید خدا را شکر کرد که هنوز فضایی به نام حیاط مدرسه باقی است. آن زمان مدرسه دو در ورودی داشت. یکی خاص دبیران و پرسنل بود و یکی خاص دانش‌آموزان. الان وقتی از سر در بی‌حس و حال مدرسه قدم بگذارید به داخل حیاط نخستین چیزی که محکم به صورتتان سیلی می‌زند ردیف سرویس‌بهداشتی‌هاست. دانش‌آموزی که هر روز می‌خواهد در این مدرسه درس بخواند از معماری منظر هر روز با این صحنه مواجه است. هیچ نشانه‌ای که بتواند حس و حال دیگری به کسی که وارد می‌شود القاء کند وجود ندارد. آن هم در شهری متأثر از آفتاب و گرما حتی سایه‌بانی برای دانش‌آموزی که بخواهد در فضای مدرسه قدم بزند نیست چه رسد به درخت؛ حتی آن درختان کمر باریک بلندقامت نخل زینتی.
مدرسه‌ای که می‌رفتیم، آن زمان همه نگاهمان را به فیزیک و شیمی و جبر و مثلثات معطوف کرده بود. حالا که نه سر از دانشگاه شریف درآوردیم و نه رشته‌های مهندسی، سرنوشت مدرسه‌ای که می‌رفتیم ما را به یاد «وینستون اسمیت» قهرمان داستان «جرج اورول» می‌اندازد. لحظه‌ای آن قسمت از رمان «۱۹۸۴» را از ذهنتان بگذرانید؛ «حتی اطمینان نداشت که سال، سال ۱۹۸۴ باشد. از آنجا که تقریباً مطمئن بود سی و نه سال دارد و باور داشت که سال تولدش ۱۹۴۴ یا ۱۹۴۵ بوده است حدس زد که باید حدود سال ۱۹۸۴ باشد؛ اما این روزها هیچ‌تاریخی را نمی‌شد دقیق و بدون یکی دو سال جابه‌جایی تعیین کرد. ناگهان فکری به ذهنش هجوم آورد. خاطراتش را برای چه کسی می‌نویسد؟ برای آیندگان، کسانی که هنوز زاده نشده‌اند. برای لحظه‌ای افکارش بر روی قطعی نبودن تاریخ بالای صفحه دور زد و سپس متوجه کلمه «دوگانه باوری» در زبان نوین شد. برای اولین بار عظمت کاری را که به عهده گرفته بود، احساس کرد. چطور می‌توانست با آینده ارتباط برقرار کند؟ این کار اصولاً غیر ممکن بود. یا آینده به زمان حال شباهت داشت که در این صورت به حرف‌های او توجه نمی‌کردند و یا با آن تفاوت داشت و همه این دغدغه‌های او بی‌معنی می‌شد.»
در سه‌دهه‌ای که گذشت فرصت خیلی مقایسه‌ها دست داد. مثلاً همین که با خودمان مرور کنیم فارغ‌التحصیل مدرسه البرز از هر جای دنیا که هستند زمانی با هم قرار می‌گذارند و می‌آیند در مدرسه دور هم جمع می‌شوند. ساختمان مدرسه البرز هنوز همان ساختمان است. مثل خیلی از مدرسه‌های مهم دنیا. همکلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌هایی که در گروه واتس‌آپ «دوستان دبیرستان شهدا» با هم گاهی چت می‌کنیم همه ایران نیستند. اتفاقاً چندتایی به انگلیس مهاجرت کرده‌اند. هیچ‌کدام برای مقایسه سرنوشت مدرسه‌ای که می‌رفتیم به مقایسه آن با «آکسفورد» نپرداختیم. همینجا در همین ایران؛ پرسشمان این بود که چرا هویت مدرسه‌ای که می‌رفتیم را قربانی نوسازی کردید؟ مدرسه‌ای که می‌رفتیم و دانش‌آموزانی که از آن فارغ‌التحصیل شده‌ایم می‌توانست فرصتی باشد برای آنکه برگردیم و ببینیم چه شد که امروز شهرمان، زادگاهمان دیگری شهری نیست که بتوانیم بشناسیمش. همین الان که این گزارش را می‌خوانید نام «اهواز» در میان ۵ شهر نخست جهان است؛ ۵ شهری که گرمترین شهرهای جهانند. آیا ما می‌توانیم در حیاط بزرگ دبیرستان شهدا بایستیم و ببینیم آن فضایی که ما را به دانشگاه هدایت کرد و سکویی شد برای پرتاب به زندگی چرا به بخشی از گرم‌ترین شهری از شهرهای جهان تبدیل شده است؟

در شهری متأثر از آفتاب و گرما حتی سایه‌بانی برای دانش‌آموزی که بخواهد در فضای مدرسه قدم بزند نیست چه رسد به درخت؛ حتی آن درختان کمر باریک بلند قامت نخل زینتی.
مدرسه‌ای که می‌رفتیم، آن زمان همه نگاهمان را به فیزیک و شیمی و جبر و مثلثات معطوف کرده بود. حالا که نه سر از دانشگاه شریف درآوردیم و نه رشته‌های مهندسی، سرنوشت مدرسه‌ای که می‌رفتیم ما را به یاد «وینستون اسمیت» قهرمان داستان «جورج اورول» می‌اندازد

مدرسه‌ای که می‌رفتیم تنها سازه‌ای نیست که دیگر هیچ نشانی از تاریخ ندارد. اگر «کارون» نبود و اگر پل‌ معلق و پل‌سیاه نبود آیا می‌شد این شهر را که روزی زادگاهمان بوده را بازشناسیم؟
اصلاً برای حل هیچ مشکلی نمی‌خواهیم در اهواز قدم بزنیم. می‌خواهیم خاطره‌ای بازگوییم. از آن روزهایی که از مدرسه به تاخت خارج می‌شدیم تا در همان «امانیه» سر ایستگاه نزدیک به دبیرستان حضرت معصومه(س) بایستیم تا آن دختر مورد علاقه‌امان را ببینیم. بگوییم نوجوانی ما اینجا در این محله گذشت. دبیرستان حضرت‌معصومه(س) نسبت به دبیرستان «نظام‌وفا» در محله باغ‌معین و دبیرستان پروین‌اعتصامی شانس بیشتری داشته است که هنوز به حکم نوسازی هویتش را از دست نداده. رنگی به غایت نامانوس بر دیوارهای آجری نشسته ولی هنوز آن فضا و راهروهای بزرگ جلوی کلاس‌ها را دارد.
حق داشته‌اند «عارف شمسایی» و «جمال ریاحی‌فرد» دو نویسنده مقاله «بررسی معماری بومی در شهر اهواز و تاثیر آن بر هویت بخشی به شهر» که در بررسی خود تأکید کرده‌اند« معماری گذشته دارای هویت بوده چرا که متناسب با فرهنگ، اقلیم، کاربران و منطقه طراحی می‌شد، که در آن آرامش و راحتی احساس می‌شد ولی امروزه هیچ رنگ و بویی از این معماری و خطوط در ساختمان‌ها مشاهده نمی‌شود. معماری امروز نه تنها انعکاس دهنده فاکتورهای بومی، محله‌ای، منطقه‌ای و اقلیمی سایت خود نیست بلکه از پتانسیل‌های فرهنگ اقتصادی نیز بی‌بهره است.
مدرسه‌ای که می‌رفتیم، شاید حتی مثل آن مهری که ما وارد دبیرستان شهدا شدیم دیگر آن فهرست بلند بالا را ندارد تا روی بنر منتشرش کند و هر مهر فخر بفروشد که چه تعداد قبولی در دانشگاه صنعتی شریف یا پلی‌تکنیک یا تهران یا بهشتی دارد. مدرسه‌ای که می‌رفتیم حتی نمی‌تواند نسل‌هایی که در این ۸ دهه پرورش داده را به هم پیوند دهد.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *