پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | کرمان بر پشت اسب

کرمان بر پشت اسب





۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۲۰:۳۵

کرمان بر پشت اسب
بخش 9
سفرنامه«سراسر ایران بر پشت اسب» نوشته الاسایکس خواهر «سرپرسی سایکس» است. ترجمه این سفرنامه محمد علی مختاری اردکانی است، الا به همراه برادرش به جهانگردی پرداخت و اوقات زیادی را در ایران گذراند. یکی از مقاصد این سفر کرمان بود و صفحات قابل ملاحظه ای از این سفرنامه به کرمان گزیده ای از اختصاص یافته است. صفحه کرمون خلاصه با عنوان «کرمان بر پشت اسب» به صورت دنباله دار به شما علاقه مندان تقدیم می کند؛
در نوروز ایران مرسوم است که به هر نوکر یک دست لباس یا یک ماه مواجب عیدی بدهند. برادرم از تهران لباس سورمه ای برای تابعین تعبیه کرده بود و آن ها اکنون پوشیده بودند تا بر کرمانی ها تأثیر بگذارند. در حدود سیزده کیلومتری کرمان شب پیش از روز بزرگ توقف کردیم و برادرم و اکثر خدمه ساعت هفت و نیم روز بعد رفتند و مرا با دو سه نفر تنها گذاشتند که بعد از ظهر بیاییم.
ظاهراً زمان برای همه کسانی که عقب مانده بودند، بسیار دیر می گذشت. خدمه می خوابیدند و چیق می کشیدند و هر نیم ساعت پیش من می آمدند تا بپرسند وقت ناهار من شده یا خیر؟ و سرانجام در ساعت نه و نیم ناهار را آماده کردند.
تا آن جا که به من مربوط می شد می خواندم و می نوشتم؛ اما افکارم سخت مشغول هدف سفر طولانی خودمان بود. حالا که سفر به پایان رسیده بود می خواستم مستقر شوم و خانداری را در خانه ای که چند روز پیش نصرالله خان رفته بود تا اجاره کند، شروع کنم. حدود ساعت سه سروکله مهتر پیدا شد، اسب مرا آورد و لبخند شادی تمام چهره او را پوشانده بود. تا مرا سوار نکرده بود و راه نیفتاده بود یک کلمه خوب و بد به کسی نگفت. بعد نطقش باز شد و شرح کشافی در مورد زیبایی خانه ما داد. چون برای توصیف زیبایی آن، واژه کم آورد از این رو عنان احساسات را در موضوع استقبال از کف داد. به من گفت که صاحب، استقبال را از دو سه کیلومتری کرمان شروع کرده است که چادری برافراشته بودند که در آن افراد متشخص شهر جمع شده بودند و با صرف چای و شربت با او آشنا شدند. بعد از او دعوت کردند تا سوار اسب کوچکی با زین ایرانی شود که به طور باشکوهی با مخمل و تزئینات طولایی تزئیین شده بود. اما برادرم از اسب وفادار خود کاتمور جدا نشد.
مهتر کوچولوی من بعد در مورد سربازان اونیفورم پوش فصیح و بلیغ شد. فراش ها عصای نقره در دست داشتند با اسب و کتل، مقامات شهری و ارتش که در دروازه های شهر به استقبال با زدن طبل ادای احترام می کردند در فواصل تکرار می کردند تا این که کنسول به مقر خود رسید. مهتر با خنده نقل کرد که چگونه والی، صاحب دیوان مسن، همه چیز را به زعم خود پنهانی از ارگ نزدیک دروازه شهر تماشا می کرد. به کرمان نزدیک شدیم. این شهر محوطه ای با دیوارهای گلی با خانه های گنبدی خشتی و گله به گله مساجد و امامزاده ها بود. برادرم به استقبال ما آمد.
زبان از توصیف علاقه شدید من به دیدن خانه ای که انتظار داشتم سال بعد را در آن بگذرانم، قاصر است. سرانجام آستانه سفیدی که در میان درختان می درخشید دیدیم و به سردر کنسولگری رسیده بودیم. از سردری گذشتیم که سربازان از آن محافظت می کردند، به حیاط سنگ فرشی با حوض معمول ماهی های طلایی و باغچه هایی از جعفری و زنبق رسیدیم که دور آن اتاق هایی با دیوارهای سفید گچبری ساخته شده بود.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *