پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روایتی از کار یک کاسب متفاوت سنگ، چوب و کلوخ نمی فروشم!

روایتی از کار یک کاسب متفاوت سنگ، چوب و کلوخ نمی فروشم!





۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۲۱:۴۷

روایتی از کار یک کاسب متفاوت
سنگ، چوب و کلوخ نمی فروشم!

در دوره و زمانه ای زندگی می کنیم که همه دوست دارند متفاوت باشند. برای بسیاری هم فرقی نمی کند که این تفاوت و تمایز برای آن ها خوشنامی به بار بیاورد یا نیاورد. آرامش در پی داشته باشد یا نداشته باشد. تفاوت؛ مهم است به هر طریقی و به هر قیمتی!
اما در گوشه و کنار شهر کرمان آدم های ناشناسی زندگی می کنند که آرام و بی صدا، متفاوت هستند. به دنبال معرفی خود نیستند.
نه شغل شان متفاوت از دیگران است و نه چهره شان جذابیتی برای بیننده ایجاد می کند. تنها وجه تمایزشان با دیگران در منش و رفتارشان است.
اولین بار سال 1394 بود که نامش را از زبان پهلوان عطا احمدی شنیدم و خیلی زود فراموش کردم. اما مرام او به یادم ماند. پهلوان می گفت که این مرد متفاوت، فروشنده حبوبات است. روزها درب مغازه اش می نشیند. سبد حبوبات را روی پایش می گذارد و پاک شان می کند. می گوید که من به مردم حبوبات می فروشم نه سنگ و چوب و کلوخ!
داستان این مرد را برای برخی تعریف کردم و دو سه بار هم به مغازه اش رفتم؛ اما ندیدمش! تا این که دیروز موفق به دیدارش شدم. همان جایی که شنیده بودم و در همان حالت نشسته بود. سبد سبزرنگی روی پاهایش بود و در حال جدا کردن سنگ و چوب از حبوباتی که باید تمیز و پاکیزه در اختیار مشتریان قرار بگیرد. قامتش کاملا منحنی است. به طوری که در حال صحبت کردن، زمین را نگاه می کند. اما بسیار مودب و خنده روست. چهره آرامی دارد. بر خلاف بسیاری از هم سالان خود به راحتی تن به صحبت می دهد. به سادگی می پذیرد که از چهره اش عکس تهیه کنم. کوتاه سخن می گوید. عزیز الله ایرانمنش؛ متولد 1312 است و هشتاد و سه سال از سنش می گذرد. می گوید:«بنا بودم. تا زمانی که توان داشتم بنایی کردم. اوایل انقلاب مغازه خوار و بار فروشی راه انداختم و تا امروز به همین کار مشغول هستم.» می پرسم:«ضرر نمی کنید؟» پاسخ می دهد:«خدا برکت می دهد. ما همان سود ده یک(ده درصد) را از مشتری می گیریم. از گوشه و کنار شهر هم مشتری دارم.»
می پرسم:«شما سال هاست که از صبح تا شب در حال پاک کردن حبوبات هستید. خسته نمی شوید؟» می خندد و می گوید:«آمُخته شده ام!»(*) این خوار و بار فروش کهنه کار با اطمینان از رضایت خود از کار و زندگی اش می گوید. کوتاه جواب می دهد:«طوری ام نیست که ناراضی باشم.» می گویم دلیل رضایت تان از زندگی چیست؟ می گوید:«تا جایی که توانسته ام اشتباه نکرده ام.» استدلال جالبی است. تا جایی که توانسته ام اشتباه نکرده ام! یعنی هر انسان تا جایی که می تواند باید از کار اشتباه خودداری کند. پیرمرد در مصرف کلمات خیلی صرفه جویی می کند. خنده رو و مهربان؛ اما کم حرف است. می پرسم:«حاج آقا! اگر بخواهید پسرتان را نصیحت کنید چه می گویید؟» می گوید:«من که خدمت تان عرض کردم، اصلاً داماد نشده ام و تنها هستم.» و من یادم نمی آید که چنین چیزی گفته باشد. فایل صوتی ام هم چنین چیزی را تأیید نمی کند. با این حال ادامه می دهم:«حالا اگر داشتید چه نصیحتی می کردید؟» می گوید:«حالا که ندارم!» و دوباره اصرار از من که:«اگر داشتید چه؟» می گوید:«به او می گفتم با مردم درست رفتار کن!»
عطا احمدی علاوه بر تعریف هایی که به صورت شفاهی از این مرد متفاوت کرده بود، در کتاب«پند پدر» نیز از عزیزالله ایرانمنش به عنوان عزیز خدا نام می برد و این چنین می نویسد:«یکی از برادران که پیر و خمیده شده و توان کار ساختمانی ندارد، یک اتاق از خانه قدیمی را با همان حالت به مغازه کوچک خوار و بار فروشی تبدیل کرده و برای گذراندن(زندگی ساده و کم خرجش) با کمر خمیده و لب خندان، نخود و لوبیا و ماش و عدس و… می فروشد و نام عزیزش عزیز الله است. استاد عزیز الله نخود و لوبیاها را در قدح های نیکلی ریخته و دائم آن ها را پاک می کند. خرده چوب ها و دانه های خراب و سنگ ریزه ها را بیرون می ریزد و پاک شده ها را و آن چه در مغازه کوچکش دارد با قیمت ارزان می فروشد. به استاد عزیزالله عرض کردم: شما با این وضع فروش درآمدی که نداری؟ مثل همیشه با لبخند فرمود:حلال هایش چیست؟ که حرامش باشد. و هم چنان با رضایت و لبخند خدا را سپاس می گوید و هیچ گله ای از روزگار ندارد. و با همت بلندش در همه چیز قناعت می کند. چه قدر عزیزی ای (عزیز خدا) تو اگر چه از مال دنیا چیزی نداری. تو والایی ای پیرمرد خمیده خوش رو! یک عمر زحمت کشیدی و صادقانه به مردم خدمت کردی. تو شریفی، تو عزیزی و باعث افتخار آدمی. ای جوانمرد! خدا پدر و مادر خوبت را رحمت کند که چنین فرزندان خوبی پروراندند.»
عطا به مقایسه بین عزیزالله و یک سرمایه دار می پردازد و ادامه می دهد:«سرمایه دار، بنکدار ثروتمند با نرخ پایین از کشاورز زحمتکش جنس سلف خسته خرید می کند و زارع بیچاره را بیچاره تر نگه می دارد که بتواند سال ها او را استثمار کند و برای سود بیش تر و بیش تر به نخود و لوبیا و عدس و… مقداری سنگ ریزه و کلوخ اضافه می کند و با لودر به هم مخلوط می کند و در انبارهای بزرگ نگه می دارد تا به موقع به بازار عرضه کند و خود به سفر اروپا و خاور دور و آن طرف خلیج فارس به خوش گذرانی می رود.
چه قدر پستی ای ناپاک! اگر چه از مال دنیا فراوان داری تو کثیفی، پلیدی و باعث ننگ انسانی، ای نامرد! به او گفتم:با این ثروت این چه جنایتی است که می کنی؟ گفت:ول کن بابا! کاسب باید کیّس باشد. گفتم:کیّس چه صیغه ای است؟ با قهقهه گفت: یعنی کیاست، زیرکی و زرنگی داشته باشد! گفتم: خاک و کلوخ را به قیمت ماش و عدس و نخود و… می فروشی؟ ای شیطونِ کیّسِ کثیف تو پلیدی، تو نفهمی، تو خاک پای عزیزالله هم نیستی. تو پستی، تو پستی، تو پستی.(پند پدر، ص 55-56)
با توصیفاتی که درباره این مرد شنیدم و با چشم خودم هم دیدم، پی به جمله«کاسب؛ حبیب خداست» بردم. کاسبی که دغدغه اش «کسب حلال» است و نیک می داند که کسب حلال تنها از طریق«خدمت خالصانه به خلق» می گذرد.
(*) عادت کرده ام.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *