پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۶ مرداد ۱۳۹۵، ۲۱:۳۵

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و شش
[صنعتی زاده برای عقد دختری که برایش در نظر گرفته شده به مراسم می‌رود …]
چند قدم از دالان کوتاهی که دیوارهایش کاه گلی بود گذشتیم و پیرزن پرده اتاق را که در آن راهرو بود بالا زد و مرا به آن اتاق راهنمایی کرد. به واسطه آن که کفشهایم آلوده به گل کوچه ها بود، لحظه ای در آستانه درب برای در آوردن کفش ها از پایم معطل شدم. در صورتی که دو نفر آخوندی که قبلا به آنجا دعوت شده و به انتظارم بودند برای ادای احترام از جای خود بلند شده ایستاده بودند. همین که چشمم به آن ها افتاد سلام کردم. آنان مرا به صدر اتاق که در آن جا تشکی با چند بالش گذارده بودند. تکلیف نشستن کردند. من هم با همان تعارفات معمولی آن تشک را به آن ها نشان داده و با کلمات آقا بفرمایید آقا آن جا بفرمایید.
با تعارف های آب حمامی می خواستم دلشان را خشنود سازم. بالاخره به اصرار و ابرام من آخوندها به روی آن تشک قرار گرفته و پشت خودشان را به پشتی و بالش ها تکیه دادند. یکی از آخوندها که معلوم بود بر آن دیگر برتری دارد مثل آن که سال ها با من مراوده و آشنایی داشته مشغول احوال پرسی شد و من در پاسخ هر سوالی که می کرد تعارفی از جمله خداوند سایه مبارک را کم نفرماید ورد زبانم بود. اتاقی که در آن نشسته و به منزله مهمان خانه بود عرضش سه متر و طولش به چهارمتر می رسید. آن را با قالی های متوسط فرش کرده بودند در وسط آن سفره ای انداخته و روی آن چندین بشقاب پرتقال و انار و پشمک و باقلوا گذارده شده بود در مقابل در ورودی در بالای بخاری عکسی از مریم که حضرت عیسی را در آغوش گرفته بود دیده می شد. برای آن که پیش خوان یا طاقچه ای بالای بخاری خالی نباشد روی آن دو گلاب پاش با رفتن فیروزه ای گذارده بودند. گاهی گوشه پرده ای که به جلو دری که به حیاط باز می شد به آهستگی باز و بسته می گردید و مثل این بود که اهل خانه از لای آن پرده مشغول تماشای حاضران در مجلس مخصوصاً من بودند. از این که پیرزن از هر کاری آخوندها را آورده و آن بساط را علم کرده بود زیاد ناراحت شدم و با خود می گفتم قرار ما این بود که قبل از هر کاری زنی را که باید تزویج نمایم ببینم و در این مجلس و با حضور این اشخاص چگونه می توان این کار را انجام داد در این هنگامی زنی که با چادر نماز چیتی تنگ رویش را گرفته بود با سینی که در آن سه چهار فنجان چای با قندانی گذارده شده وارد گردید و نخست سینی را به جلو آخوندی که معنعن تر از آن دیگری بود گرفت. او هم او را به من حواله کرد و من هم باز او را به او حواله کردم و باز مدتی با ادای کلمات بفرمایید بفرمایید گذشت. در این هنگام متوجه پیرزن شده و با اشاره به او فهمانیدم که پس خود عروس چه شد او سرش را دو دفعه به پایین آورد مثل آن که می گفت صبر کن صبر کن! در این موقع آخوند دفتری را که در جلویش گذارده شده بود باز کرده و قلمدان را از هم کشیده و خود را برای نوشتن قباله مهیا کرد. باز من سرم را جنبانیده و از پیرزن تکلیف را جویا شدم. او هم چند دفعه بیرون رفت و آمد و نشست و برخاست و عاقبت صدای پایی آمد و پیرزن به جلوی پرده رفت و پرده را بالا گرفت. از مشاهده ورود زنی که سنش متجاوز از پنجاه سال و قدش همچون عوج بن عنق دراز و به ابروانش وسمه تندی کشیده بود به آن اتاق دود از نهادم برآمد. با خود گفتم ای داد که چگونه احمقانه با پای خود به تله افتادم. از فرط اوقات تلخی و ناراحتی می خواستم با دو دست خود چنان به سر پیرزن مردنی بزنم که قبل از ساعتی که برای مرگ خودش تعیین کرده جانش از قالب درآید. با خود می گفتم ای دل غافل این چه کاری بود که خودم را به دست این پیرزن احمق مردنی دادم. خدای را شکر که دکتر غلامعلی خان را با خود نیاوردم. اگر او این جا می آمد و چشمش به این مادر وهب می افتاد از خنده روده بر می شد و در نزد تمام آشنایان و رفقا آبرویم را می برد. چندین دفعه خیز برداشته می خواستم پا به فرار بگذارم. اما به خاطرم آمد تا بخواهم کفشهایم را بپوشم باید لحظه ای معطل شوم و این آخوندها که هر کدام برایم جیبی دوخته اند هرگز نمی گذارند از این خانه قدم بیرون گذارم. اگر بخواهم بدون کفش فرار نمایم آن هم مشکل است.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *