سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت/95

روزگاری که گذشت/95





۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۲۲:۲۳

روزگاری که گذشت

عبدالحسین صنعتی زاده

بخش نود و پنج

[عبدالحسین صنعتی زاده از یحیی دولت آبادی می خواهد که در پیدا کردن همسر به او کمک کند. دولت آبادی او را نزد خواهرش که با بسیاری از خانواده های تهرانی آشناست می فرستد…]

دو روز بعد به ملاقات صدیقه خانم رفتم. برای من که همیشه زنان را در محیط کرمان با حجاب و روی بسته ملاقات کرده بودم، چنین ملاقاتی بسیار با ارزش بود. عصری که به آن جا رفتم همین که چشمم به آن خانم افتاد از سیما و قیافه اش نجابت و هوشیاری نمودار بود. بسیار مؤدب و با دلسوزی صحبت می داشت. همین که نامه را خواند گفت«آقای دولت آبادی نوشته اند که در کار خیری که در نظر دارید شما را راهنمایی کنم. چرا در کرمان وطن اصلی خود ازدواج نمی کنید گفتم این کار را می خواستم بکنم؛ اما دو اشکال داشت اول آن که تصمیم دارم زنی را که باید عمری را با او به سر ببرم قبلا ببینم و دیگر آن که با سواد باشد.»

 خانم کمی تأمل کرده، گفت:«تصادفا دختری را می شناسم که دیپلمه مدرسه آمریکایی هاست. پدرش هم در کرمان یکی از رؤسای دولتی است و چون شما غریب این شهر می باشد. این کار از این جهت صلاح است که در کرمان پدر دختر به آسانی می تواند به وضعیت خانوادگی شما آشنایی حاصل کند. این دختر منشی کمیسیونی که برای آزادی زنان کوشش دارند می باشد و از حسن تصادف لحظه ای دیگر به این جا خواهد آمد.»

این چند جمله کوتاه و مختصر چنان در وجود من اثر کرد که سر از پا نمی شناختم. هیچ وقت باور نمی کردم که ممکن است به آن آسانی آن کسی را که تمام فکر و خیالم متوجه اوست در آن روز ملاقات کنم. در آن واحد  چندین قسم قیافه در نظرم مجسم گردید. اول دختری به خاطرم آمد که ابروانی شمشیری دارد صورتش کمی کشیده با بینی و لبانی نازک و دهانی کوچک و چشمانی ماشی. گردنش معتدل. دست هایش قلمی و موهای سرش بلند و سیاه. لباسش ساده بدون پیرایش می باشد. در ضمن تمام حواسم متوجه درب ورودی اتاقی که در آن نشسته بودیم بود. از شوق دیدار این کسی که بایستی عمری را با او بگذرانم نمی دانستم چگونه بر روی صندلی قرار گیرم. چند نفر خانم آمدند همه به سرشان چادرهای سیاهی بود و چون مرا می دیدند، روی خود را بیشتر می گرفتند و به نظرم این عمل چندان غیرمعمول نیامد. زیرا این وضعیت در همه جا معمول و عموم خانم ها با حجاب بودند. تنها همان خانم دولت آبادی بود که بدون آن که با مردان تفاوتی داشته باشد با هر کسی روبر می شد. اما من یکی به یکی آن خانم ها را انداز ورانداز می کردم و نمی دانستم که درمیان آن عده آن کسی که باید در آتیه عیال من باشد کدام یک نفر است. بالاخره این انتظار هم به پایان رسید و خانمی تنها باریک اندام وارد شد.

خانم مهمان دار برای آن که کسی را که در انتظارش بودم به من بشناساند نام آن خانم را بر زبان رانده و او را تکلیف کرد که نزدیکش بنشیند و به آن طریق او را شناختم. اما چه شناختنی بود. زیرا او هم سرتا پایش را با چادر سیاهی پوشانیده بود. چیزی که در اول موجب امیدواری من شد این بود که به تنهایی آمد و این دلیل بر این بود که با هر کسی نمی جوشد و خودش شخصیتی دارد و چون به حرف آمد چنان استماع صدایش در من اثر کرد که تا آن لحظه هیچ آهنگ صدایی در گوشم تا آن حد جذاب نیامده بود.

از این به بعد به جای نام آن خانم حروف (هـ م) را استعمال می کنم. جملات و کلمات و مطالبی که بر زبان می آورد همه مطابق عقیده و سلیقه من بود. مشارالیها هنوز از مذاکراتی که خانم میهماندار با من کرده بود اطلاعی نداشت و همین که ساعتی گذشت خانم دولت آبادی از چهره باز و امیدوارم درک کرد که یک دل نه صد دل با همان یک ملاقات شیفته و فریفته آن دختر شده ام. 

 

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *