پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت/93

روزگاری که گذشت/93





۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۲:۱۴

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش نود و سه
[پس از این که عبدالحسین صنعتی زاده دزد پارچه را پیدا می کند، آژان ها پارچه را به مخزن کمیسری می سپارند. حالا صنعتی زاده در تکاپوست تا پارچه را از آن ها تحویل بگیرد…]
با این که مغازه ام تعطیل بود و می دانستم تعطیل بودن مغازه برای یک نفر کاسب تا چه اندازه زیان بخش است نمی خواستم بیش از آن در نزد خود مسامحه کار به قلم روم و تصمیم گرفتم اگر تا یک سال هم باشد دنبال وصول طاقه پارچه را ترک ننمایم. عاقبت دست به دامن یک نفر از دوستان وطن پرست خود آقا میرزا حبیب الله سعیدی که سال ها قبل از کرمان به تهران مهاجرت کرده و کارمند وزارت پست بود شدم. او هم متوسل به آقا سید هاشم وکیل درجه اول گردید و بالاخره با زحمت و آمد و رفت زیاد طاقه پارچه را پس از پانزده روز دوندگی و از کار باز شدن پس گرفته در سر جایش گذاردم. در خلال این مدت در تهران دوستانی پیدا کردم یک نفرشان مرد مسن جا افتاده و با وقاری بود که از طرف مظفرالدین شاه برای تعلیم و یادگرفتن امور گل کاری به فرنگستان رفته و با تجربه و اطلاعات علمی و عملی به ایران مراجعت کرده بود قیافه اش بسیار شبیه به ویکتور هوگو نویسنده معروف فرانسوی بود. این رفاقت ما به نوعی ادامه یافت که همه روزه این دوست دنیا دیده و با واگن اسبی که از خیابان ناصریه به سرچشمه می رفت و می آمد. به من هم سری زده و با آرامش خاطر در جلوی میزی که برای باز کردن پارچه و ارائه به مشتریان گذارده بودم می نشست و سیگاری پیچیده و آن را با صبر و حوصله به سر سیگاری زده و می کشید خیلی کم حرف می زد. اما وقتی هم سخنی می گفت از روی اطلاع و فهم بود. اصلاً آشنایی با این شخص برای من نتایج ثمربخشی داشت و از همه مهم تر آن که عابرین و همسایگان و کسانی که بیش تر در صدد پیدا کردن جوان کم تجربه و بی اطلاعی بوده و می خواهند از او استفاده هایی ببرند از مشاهده او متوجه می شدند که تنها نیستم و مشاور و راهنمایی دارم و کمتر برای گول زدنم به سراغم می آمدند و این مثل به خوبی مصداق پیدا کرده بود.(بگو بدانم با چه کسانی معاشر هستی تا بگویم کیستی و چه کاره ای.)
شهر تهران برای جوانان هم مرکزی است که در آن می توانند به درجات عالی و ترقی صعود نمایند و هم پرتگاهی است که به اندک غفلت یا گمراه شدن به آسانی در حضیض ذلت فرو رفته و به خاک مذلت می نشینند. خوشبختانه من در بدو ورودم به این شهر یک هدف و مقصودی داشتم. آرزویم این بود که یک زندگی مرفهی پیدا نمایم و شریکی در زندگی یافته یعنی عیالی مطابق میل و سلیقه خود پیدا کنم و با زندگی ساده و بدون پیرایش و آرامی مطابق همان زندگی که پدر و مادرم داشتند به سر ببرم پیوسته مانند شخص منتظری در تجسس و پیدا کردن همسری نجیب و عفیف بودم. غفلتاً به خاطرم آمد که در مسافرت قبل از آقای دولت آبادی در اختلافی که با حاکم کرمان داشتم کمک و راهنمایی زیادی می توانستم بگیرم و تنها کسی که در این خصوص می تواند مرا راهنمایی نماید او خواهد بود. همان لحظه به جانب منزل ایشان در کوچه ظهیرالاسلام روان گشتم و چون همیشه درب خانه شان به روی همه کس باز بود به آن جا وارد شده و پیش خدمتی که جلوی درب اتاق ایستاده بود به گمان آن که من هم یک نفر از مهمانان و مدعوین ایشان هستم درب را باز و مرا به آن اتاق داخل کرد. از مشاهده عده ای از اشخاص سرشناس و معروف و رجال آزادی خواه که گوش تا گوش آن مجلس نشسته بودند یکه خورده خون به صورتم آمد و نمی دانستم چه بکنم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:

،





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *