پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | خاطرات کودک دهه 40 از «محمد علی کلی» پهلوانی چابک تر از برق

خاطرات کودک دهه 40 از «محمد علی کلی» پهلوانی چابک تر از برق





۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۲۲:۵۴

خاطرات کودک دهه 40 از «محمد علی کلی»
پهلوانی چابک تر از برق

علیجان غضنفری

پاییز 1349 بود و من کودک کلاس پنجم دبستان پرجمعیت «حافظ» در روستای چشمه سبز گوغر بودم. آن روز، حدود ساعت 9 صبح بود، بچه ها همه بیرون بودند و توی حیاط مدرسه بازی می کردند، هیچ کس سر کلاس درس نبود. مدیر مدرسه مان آقای علیرضا شفیعی که دین بزرگ به گردن من داشته و از افتخارات شهرستان بافت بوده و هستند، نیز در مدرسه حضور نداشت. ناگهان خدمتگزار مدرسه وارد شد و فریاد زد:«همگی ساکت. منزل آقا عزیز آتیش گرفته، همگی به سرعت خودتون رو به خونه هاتون برسونین و هر ظرفی دم دستتون بود بیارین و از جوی مزار آب بردارین بریزین روی آتیش تا خاموش بشه، همه شنیدین؟!»
همین خطابه کافی بود که ظرف سی ثانیه مدرسه تعطیل شود!
از خاموش کردن آتش خاطره روشنی به یاد ندارم؛ زیرا ماجرای بعدی به کلی اوضاع را عوض کرد و حال همه مان را گرفت. گویا حضور ما در میان آن همه وحشت و برو بیا دست و پا گیر بود و مردم از ما شاکی شده بودند. به یاد دارم که خدمتگزار مدرسه وحشت زده فریاد زد:«بچه های مدرسه حافظ تا سه شماره همگی داخل حیاط مدرسه، یک، دو…!»
در آن دوران کتک خوردن در مدارس رایج بود. خصوصاً روستاها که باباهای ما هم لحظه تحویلمان توصیه می کردند:«آقای مدیر گوشتش از شما، استخوانش از ما!»
به صف ایستاده و می لرزیدیم که آقای شفیعی با نگاهی خشمگین از در کوتاه مدرسه وارد شد و فریاد زد:«اول بگین ببینم، چه کسی از شما خواست برین کمک،ها؟!»
گریه کنان جواب دادیم:«آقا اجازه، به خدا آقای اباذری فراش گفت، بریم کمک!»
– اباذری غلط کرده همراه شما. الان نشونتون می دم که دانش آموز حق نداره بی اجازه با هر احمقی راه بیفته و از مدرسه بیرون بره، تازه، اونجا فکر کردین کمک کردین؟
جلوی دست و پای مردم را گرفتین و موجب شدین خونه مردم کامل بسوزه و از بین بره. همین جا وایسین تا شورای معلمان براتون تصمیم بگیره، هیچکس جنب نخوره!
آقای شفیعی رفت توی دفتر و ربع ساعت بعد آمد بیرون، آن ربع ساعت یک روز بر ما گذشت!
همه چشم به دهان ایشان داشتیم تا شماره شلاقی را که باید بخوریم اعلام کند: اما تصمیم چیز جدیدی بود. شورای معلمان کلاس پنجمی ها را مقصر دانست.
– بقیه مثل بز هر جا شما بروید، دنبالتان راه می افتند. بنابراین اول تا چهارم بروند کلاس هاشون و دیگه نبینم از این غلطا بکنن. و اما شما کلاس پنجمی ها، قلم و دفتراتون را آماده کنید، توی حیاط بنشینین،املا می گم، هر کسی از نمره 17 کمتر گرفت به ازای هر نمره یه شلاق می خوره کف دستش، در ضمن هر غلط هم سه نمره کم می شه!
آن روز یکی از روزهای وحشت در مدرسه حافظ بود، همه دنبال قلم و دفتر می دویدیم. با ترس و لرز نشستیم سرجلسه و آقای شفیعی شروع کرد:«بنا به گزارش خبرگزاری آسوشیتد پرس آمریکا، در اسفند ماه آینده بین محمدعلی کلی، مشت زن معروف جهان و نامداری دیگر به نام جوفریزر، در ایالت کالیفرنیای امریکا، یکی از بزرگ ترین و جنجالی ترین مسابقات بوکس سنگین وزن جهان برگزار خواهد شد. برنده این مسابقه، قهرمان جهان خواهد بود.»
من کلمه کالیفرنیا را «کالی فرینا» نوشته بودم و نوزده گرفتم. آن روز هیچ کس کتک نخورد. اما دریچه ای از سوالات گوناگون در ذهن من باز شد که اولین تلنگر علاقه ام به مطالعه شد. محمد علی کیست؟ جوفریزر چه شخصیتی است؟ کالیفرنیا کجاست؟ چرا این مسابقه مهم است و…
کنجکاو شده بودم.از آقای شفیعی درباره کلی پرسیدم.
آقای شفیعی سرسری جوابی داد.اما من تشنه تر از آن بودم که بخواهد ردم کند.
-آقا! کالیفرنیا کجاست؟
-مثل اینکه خیلی تشنه یاد گرفتنی؟!
-بله آقا از روزی که اون دیکته رو گفتین، همه اش تو همین فکرم!
– فردا ظهر بیا در خانه چند تا مجله بهت بدم.
مجله جوانان و اطلاعات هفتگی، دریچه تازه ای در ذهن من باز کرد. تشنه خواندن و یاد گرفتن بودم و این معلم دلسوز از آن روز هر روزنامه، مجله یا کتابی که برایش می رسید در اختیارم گذاشت. فهمیدم که محمدعلی کلی یک بوکسور معمولی نیست. یک پهلوان واقعی است. وی از خیر میلیون ها درآمد گذشته، محرومیت را به جان خریده و بر عقیده و آرمانش پایدار مانده است. هنگامی که وی را به جنگ ویتنام فراخوانده اند، فریاد زده: آقایان 300 سال پیش مرا با عنوان «کاکاسیاه» به بردگی کشیدید و حالا از «برده تان» می خواهید برود ویتنام و بمب بر سر رنگین پوستان دیگری بریزد که هیچ ظلمی به من نکرده اند و هیچ دشمنی با من ندارند. خیر آقایان من نمی روم و هزینه اش را هم خواهم داد!
پنج سال حکم زندان به او می دهند که البته در دادگاه تجدیدنظر بخشیده می شود؛ اما سه سال از بوکس باز ماند. در این سه سال دست به مبارزه ای گسترده برای احقاق حقوق رنگین پوستان و صلح جهانی زد.
تا پایان عمرش 4 ژوئن 2016 ، دست از آن اعتقاد برنداشت. اما وجه دیگری که وی را برای ایران ها و مسلمانان متمایز می کرد، ایمانش به اسلام بود. آن سال ها ما بچه بودیم و دلمان برای شجاعت، زیبایی و رجز و کری خواندنش می تپید. اما بیشترین وجهی که ما را به ذوق می آورد محمدعلی مسلمان بود. قهرمانی که درون رینگ، قهرمان و ستاره بود و خارج رینگ ابرقهرمان و ابر ستاره، مردی که در آمریکا زاده شد، اما نامش برای دورترین روستاهای ایران آشنا و عقیده اش به ایرانی ها نزدیک بود. حالا دیگر میزان سنگینی مشت ها و ضخامت دور مچ، کمر و گردنش را حفظ بودیم. نزدیک 50 سال از آن دوران گذشته، ولی گویی همین دیروز بود. مسابقه صبح زود 17 اسفند در نیویورک و مصادف با روز عاشورای حسینی بود. ساعت 8 صبح از خانه بیرون زدم که همراه دسته سینه زنی، چشمه سبزی ها نوحه بخوانم. «ایرج» پسر معلم مان را دیدم که چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. مرا که دید دست هایش را بر گردنم انداخت و با بغضی آماده ترکیدن گفت:«کلی شکست خورد، اونم بعد از 15 راند مقاومت، باورت می شه؟»
زد زیر گریه که به یاد می آورم آن عاشورا، نخستین روزی بود که تا ظهر یک سره می گریستیم. چند نفری بودیم که با هر فراز و فرود صدای سنج و نوحه و مرثیه با یاد شکست محمدعلی مسلمان گریه می کردیم. یک هفته بعد خبرهای مجله اطلاعات هفتگی و جوانان رسید. جوفریزر گفته بود:«پسر! مشت هایی را که من به او زدم، دیوارهای یک شهر را خراب می کرد. اما او از پا درنمی آمد. به راستی که علی اسطوره و انسان بزرگی است.» رقص پای معروف و حمله با گارد باز به جای دفاع بسته از شگردهای علی بود. خودش می گفت: من کوهم و در برابر مشت های حریف یک صخره هستم اما چون پروانه می رقصم و همچون زنبور نی می زنم و به اندازه ای فرز و چالاکم که کلید خاموشی برق را می زنم اما قبل از خاموش شدن برق در رختخوابم هستم!
با پیدایش «فورمن» همه قهرمانی «کلی» را تمام شده فرض می کردند و پیروزی وی را بر این غول افسانه ای غیرممکن می دانستند. مسابقه در «کین شاسا» پایتخت زئیر برگزار شد. فورمن با یک سگ فوق العاده درشت هیکل وارد شد و از آن جا که بلژیکی ها با کمک همین سگ ها در دوران استعمار بر مردم زئیر حکومت می کردند، مردم با نفرت عکس العمل نشان داده و در تمام دوران مسابقه یکسره فریاد می زدند: «مومبای علی، مومبای علی»! یعنی علی بکشش! در روز هشتم این مسابقه کلی مسابقه را برد و دوباره قهرمان جهان شد و مدتی بعد جوفریزر را هم درهم شکست! سخن وری، اعتقاد به توانایی شخصی، شوخ طبعی و بذله گویی همراه رقص پای مشهورش از او یک استثنا ساخته بود. سال ها بعد که بیماری پارکینسون بدنش را به رعشه می آورد، هنگامی که به عنوان ابرقهرمان قرن بیستم انتخاب شد، آن هم با آرامی که به تنهایی از مجموع آرا دیگر نام آوران رقیب هم بیشتر بود، بالای جایگاه آمد و با همان طنز همیشگی اعلام کرد، در جوانی من عاشق رقص پا بودم و خوشبختانه بعد از چهل سال، این رقص پا خودش آمده سراغم.»
علی حتی در بدترین روزهای ابتلا به این بیماری اجازه نداد که پارکینسون وی را در هم شکند و هرگز دست از مبارزه برنداشت. علی قهرمان شد و قهرمان زیست و سرانجام هم قهرمان مرد. و تا همیشه نامش در کنار شخصیت هایی چون مارتین لوترکینگ، مالکوم امکسین و نلسون ماندلا خواهد درخشید.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *