پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۲۱:۵۱

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش شصت و پنج
[پس از آن که به حاکم کرمان تعهد دادم که دیگر در کرمان تیاتر کار نکنم] چون نمی توانستم بی کار باشم به فکرم رسید که داستانی تاریخی بنویسم. برای نوشتن این داستان کتاب تاریخ را باز کرده و شروع به ورق زدن کردم و می خواستم شرح احوال هر کسی را که قصه اش جالب تر و شیرین تر می شود انتخاب کنم و خلاصه «مانی نقاش» را انتخاب کردم.
درباره مانی در تواریخ فارسی و آن چه در دسترس من بود خیلی به اختصار مطالبی نوشته شده بود و ناگزیر شدم مطالبی دیگر که به منزله شاخ و برگ اصل موضوع کتاب بود از خود بتراشم یا خلق کنم. اما همین که شروع به نوشتن کردم خیالات مانند سدی در جلوی من به وجود آمد. با خود گفتم آخر این قصه ها و رمان هایی را که من خوانده ام از زبان های خارجی ترجمه شده من چگونه و با چه جرأتی می توانم از خودم مطالبی بنویسم. اما به زودی این وهم از سرم رفت. چه با خود گفتم من که حالا نمی خواهم آن چه را می نویسم چاپ کنم. اول می نویسم بعد می دهم کسی به خط خوب پاک نویس کند و سپس به اشخاصی می دهم بخوانند. اگر پسندیدند و همان قسمی که کتاب های رمان خارجی را با سرگرمی خواندم این کار را دنبال می کنم. چه کار دارم به این که بگویم این مطلب را من نوشته ام.
روزها در عقب کسب و کار خود بودم و همین که غروب می شد به خانه آمده در اتاق کوچکی که منحصر به من بود چراغ نفتی را روشن کرده و پس از شست و شوی دست و روی خود با آب سرد مشغول به نوشتن می شدم و چون می دانستم اگر پشت سر هم هر چه را فکر کرده ام در یک شب بنویسم بی مایه شده و بعد نمی توانم ادامه دهم. با خود عهد کردم که در هر شبی سه صفحه بیش تر ننویسم و اگر هم باز میل به نوشتن بنمایم و بیکار هم باشم امساک در نوشتن کرده و خودداری کنم و همین عمل موجب موفقیت زیاد من شد.
پس از آن که پنجاه صفحه از کتاب را نوشتم. با مرد فقیر محرری که خط نستعلیق را نیکو می نوشت قرار گذاردم که یک تومان بدهم و او این پنجاه صفحه را پاک نویس نماید و پس از دو روز آن چه را پاک نویس شده بود به پدرم دادم که بخواندو خودم از پشت شیشه های پنجره متوجه او بودم و می خواستم بدانم آیا آن نوشته ها او را جذب کرده یا همین که دو صفحه را می خواند خسته شده و آن ها را به گوشه ای می اندازد و اتفاقا تمام را خواند و همین که به نزدش رفتم پرسید: باقی داستان کجاست؟ آن را از کجا آورده ای؟ بعدا که کتاب به آخر رسید در صدد افتادم که مقداری از آن را پیش فروش کنم و کسی که بیش تر از همه کس مرا تشویق کرد آقای حاج عز الممالک اردلان پیشکار دارایی بود که در آن تاریخ بیش تر از سایر اشخاص از آن کتاب خریده و نقداً قیمتش را پرداختند. اما متاسفانه به اندازه مخارج چاپ کتاب پیش فروش نشد و به حال خود باقی ماند. مجدداً باز به فکر نوشتن داستان تاریخی دیگری افتادم و در این دفعه فکرم متوجه مزدک شد و بر خلاف گذشته اول فصل های کتاب را یادداشت کرده و بعد یادداشت هایی را که نوشته بودم در هر فصلی به عنوان سرفصل نوشته و شروع به نوشتن کتاب کردم.
صحبت هایی را که راجع به هجوم اعراب به ایران در جنگ های قادسیه و جلولا شنیده بودم مأخذ و مبدأ کارم شد. آن قدر وقایع داستانی را که می نوشتم باورم بود و در جلوی چشمم مجسم می شد که گویی فیلم سینمایی تماشا می کنم.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *