پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | گفت و گوی اختصاصی خاطره بازى موسفيدان اورژانس كرمان

گفت و گوی اختصاصی خاطره بازى موسفیدان اورژانس کرمان





۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۱:۰۲

گفت و گوی اختصاصی

خاطره بازى موسفیدان اورژانس کرمان

صبح خوبی بود. یکی یکی پیدای شان می شد و در خانه غلامرضا پایور جمع شدند. یک از یک شادتر و آراسته تر. نشانی از بازنشستگی بر چهره شان نبود و تنها گرد سفیدی بر موهایشان نشسته بود که از آن گریزی نیست. اما دل ها همه جوان و وجدان ها همه آسوده. از خدمت می گویند از کار و تلاش در بدترین شرایط. با کمترین امکانات! از جاده می گویند و شهر. از جنگ و زلزله. جامعه، اورژانسی ها را برای همین کار می خواهد و گرنه در روزگار شادی و راحت چه نیازی به اورژانس و پزشک و پرستار. آن روز صبح، صبح شادی بود در جمع چهار هم دوره ای. لنگری، نقیبی، ایرانمنش و پایور. شوخی و خنده و البته گاهی بغض هایی که از یادآوری خاطرات می ترکید و انسان های شریفی که زلزله های گلباف و زرند و بم را به خوبی به یاد دارند و از تلخی هایش می گویند اما پایور خیلی زود می گوید که از این بحث خارج شوید که کار به جاهای باریک می کشد. باریکی کار اشک هایی است که قرار است جاری شود و نمی شود. 

این ها اولین اورژانسی های کرمان هستند. در سال 1357 همزمان با تولد اورژانس کرمان،کارشان را آغاز کرده اند و در سال 85 به پایان برده اند. 

خاطرات هر چهار نفر بدون ذکر نام در ادامه آمده است که البته نام بردن از هر کدام این بزرگواران در ابتدای خاطرات ضروری نیست. زیرا افرادی که 30 سال با هم کار کرده اند و من و تویی بین شان وجود نداشته از یک کاسه کردن خاطراتشان توسط ما هم گلایه نخواهند کرد. 

خاطرات اولین اورژانسی های کرمان را به جامعه بهداشت و درمان کرمان تقدیم و خواندن آن را به دوستداران صفحه «کرمون» توصیه می کنم؛

1

 سال 1356 به تهران رفتیم تا دوره های مربوط به اورژانس را ببینیم و سال 1357 هم بازگشتیم. دقیقاً نوروز 57 ما سر شیفت هایمان در جاده ها و شهرها بودیم. در ابتدای کار هم 33 نفر همکار بودیم. 3 پایگاه اورژانس در کرمان داشتیم. یک نفر از همکاران مان هم در جنگ شهید شد. 3 تا شیفت ده نفره بودیم. همان روز اول هم به ما گفتند که 24 ساعت کار و 48 ساعت استراحت خواهیم داشت. در همان 3 پایگاهی که در شهر برایمان در نظر گرفته شده بود در 3 شیفت 3 نفره کار می کردیم. بعداً یک نفر هم به عنوان اپراتور تلفن انجام وظیفه می کرد. 

2

 جو آن زمان اورژانس را قبول نداشت. یعنی فرهنگ جامعه نمی پذیرفت که یک مرد با جعبه پزشکی بالای سر یک بیمار زن برود. خاطرم هست بالای سر یک زائو رفتم. می خواستند ما را از خانه بیرون کنند. یک خانم که از اعضای همان خانواده بود وساطت کرد و با اهالی خانه صحبت و از کار آنها انتقاد کرد. ما بعداً فهمیدیم که این خانم در خارج ایران ساکن و تازه از آلمان آمده بوده است. 

3

 در ابتدای انقلاب یک تفکر وجود داشت که می گفتند اورژانس یک نهاد در خدمت مرفهین است. استدلالشان هم این بود که فردی که به اورژانس تلفن می زند و تقاضای خدمات پزشکی می کند، حتماً از طبقه مرفه است که در خانه اش تلفن دارد. در حالی که ما باید به مستضعفان کمک کنیم. اما بعداً با شروع جنگ اورژانس در بمباران شهرها کارایی خود را نشان داد در جبهه ها هم خدمات اورژانس چشمگیر بود. و گرنه می خواستند اورژانس را منحل کنند.

 یکی از دلایلی هم که باعث شد اورژانس گسترش پیدا کند بر می گردد به زمانی که امام خمینی در قم به بیماری قلبی دچار شد. (ایشان در ابتدای انقلاب ساکن قم بودند.) اورژانس در زمینه کمک های اولیه و اعزام ایشان به تهران نقش اساسی را ایجاد کرد و همه به اهمیت این نهاد واقف شدند. 

4

 ما 30 نفر اورژانس را به سختی راه اندازی کردیم. با 3 دستگاه شورلت ون آمریکایی. با آژیر زدن ها و با رفت و آمدها و خصوصاً با اخلاق خودمان توانستیم جامعه را با خدمات اورژانس آشنا کنیم آن قدر همکاران ما وظیفه شناس و با اخلاق بودند که آقای دکتر سام زاده احترام خاصی به ما اورژانسی ها می گذاشت و می گفت: «شما که سر شیفت هایتان هستید، من در خانه راحت می خوابم.»

5

 قبل از اینکه اورژانس راه بیفتد، تاکسی ها به صورت شیفتی جلوی شهربانی می ایستادند و اگر کسی بیمار بود با شهربانی تماس می گرفت یا مراجعه می کرد و تاکسی، بیمار را به بیمارستان می رساند. تاکسی ها خیلی هم از این وضعیت راضی نبودند. چون راننده جایی برای ماندن نداشت و 24 ساعتی را که شیفت می‌داد، باید توی ماشین غذایش را می خورد و توی ماشین هم می خوابید. 

6

 ما را وصله ناجور «سازمان بهداری، بهزیستی» می دانستند. حقوق و پاداش را هم به صورت مرتب به ما پرداخت نمی کردند. تفکری وجود داشت که سیستم اورژانس را سیستمی طاغوتی- آمریکایی می دانست. چون هم در سال های آخر حکومت شاه، اورژانس راه اندازی شده بود و هم آموزش دهندگان ما آمریکایی بودند. خیلی زود این تفکر نادرست رخت بربست و همه دیدند که اورژانس چه در جنگ و چه پس از آن و هم چنین در حال حاضر به خدماتی به جامعه ارائه می دهد و چه بار بزرگی را از روی دوش بیمارستان ها بر می دارد. در زمان جنگ متقاضی برای اعزام به جبهه در بین همکاران ما زیاد بود به همین دلیل، قرعه کشی می کردند و نوبتی به جبهه می رفتیم. 

7

 یک بیمار دم صبح سکته کرد. شروع کردیم CPR دادن. مادر بیمار آمد دم در و گفت: «بچه من نمیرد!» ما هم گفتیم: «ما قول می دهیم که طوریش نشود.»، در حالی که زمان زیادی از فوت فرزندش می گذشت. ما برای این که تلاش خودمان را کرده باشیم خیلی CPR (احیای مجدد) دادیم. کاری از دستمان برنیامد. همسر آن بیمار شاید به مدت 30 ثانیه به صورت من سیلی می زد. من رفتم کنار. همکار من را گیر انداخت. ایشان را هم سیلی زد. بعد از دو سه ماه خواهر همان خانم همکار ما شد. ما همه این ناملایمات را تحمل می‌کردیم. 

8

 یک روز به اورژانس زنگ زدند و گفتند یک مدرسه استثنایی در خیابان 17 شهریور هست که کودکی در آنجا به داخل چاه سقوط کرده است. وقتی به آنجا رسیدیم دیدم که مدرسه، یک خانه قدیمی است. کلاسی که این کودک هم در آن درس می خواند، در واقع آشپزخانه این خانه است. کودک هم آمده پهلوی تخته که درس جواب بدهد. ناگهان زیر پایش خالی می شود و به چاه سقوط می کند.

 آتش نشانی قبل از ما رسیده و در حال عملیات نجات بود. سرانجام موفق شدند کودک را از چاه بیرون آوردند. پسر بچه که کاملاً کر و لال بود به محض بیرون آمدن به بغل من پرید من هم با همکارانم معاینه اش کردیم وقتی که از صحت و سلامتش مطمئن شدیم بدن او را شست و شو دادیم و به مدرسه باز گرداندیم. 

9

من با خاطراتم زنده ام. هر سه ماه یک بار با همکاران قدیمی جلسه ای داریم که در آن خاطرات دوران خدمت را با هم مرور می کنیم و لذت می بریم. حتی برگه شیفت خدمتم را بیرون نینداخته ام و لای کتاب دعایی است، که من هر صبح این کتاب دعا را می خوانم. همه همکاران در قید حیات هستند، به جز دو نفر که یکی از آنها (آقای داوری) در اوایل جنگ شهید شد و دیگری هم آقای حمید رئیس پور در اثر بیماری فوت کرد. 

10

 اولین پایگاه درون شهری را که به ما دادند، خانه ای خشت و گلی بود. من یک اتومبیل «آریا» داشتم که با آن مصالح ساختمانی و ابزار مورد نیاز برای تعمیرات را می آوردم. کارگر و بنا هم آورده بودیم و بچه های اورژانس هم در مرمت ساختمان همکاری می کردند. این ها هیچ کدام در حیطه وظایف ما نبود اما بدون چشم داشت انجام می دادیم. خودمان اورژانس را ساختیم و سر پا نگه داشتیم. روسای اورژانس هم از ابتدا آقایان نبوی، یزدی زاده، محتشم، مسجدی و ابراهیمی بودند. با بازنشستگی ما آقای دکتر ابراهیمی هم از اورژانس رفت. 

11

 جنگ روی کار اورژانس تأثیر  گذاشت. برخی رزمندگانی که در جبهه زخمی می شدند را با هواپیما به فرودگاه کرمان منتقل می کردند. به ما ابلاغ شده بود که به رزمندگانی که در منازل بستری بودند هم رسیدگی کنیم. برخی از مجروحان نیز نیاز به اعزام به استان های دیگر داشتند که اورژانس وظیفه انتقال آنها را بر عهده داشت. 

12

 سال های 64  و 65 بود که اورژانس و خدمات آن توسط مسؤولان جدی گرفته شد و آمبولانس های بیشتری به ما دادند. به طوری که هر شیفت و هر 2 نفر یک آمبولانس داشت. این ازدیاد امکانات ذوق و شوق کار را در همکاران به وجود آورد. البته باز هم امکانات کافی نبود. چون به همان نسبت هم جمعیت شهر و هم وسعت شهر زیاد شده بود اما نیروهای کار همان 30 نفر بود و پایگاه ها هم به همان تعداد قبلی.

13

 یک روز به یک آدرس اعزام شدم. وقتی به محل مورد نظر رسیدم، دیدم درب خانه باز است. وارد شدیم. خانمی در حیاط منزل افتاده بود و ناله می کرد هیچ کس دیگر هم در خانه نبود. زن در حال زایمان بود. سال ها از آن روز گذشت.

 عید نوروز در یک مهمانی خانمی به سمت من آمد و پرسید:«آقا! شما من را می شناسید؟» گفتم: «نه» خانم جوان بچه به بغلی را نشانم داد وگفت: «این دختر من را می شناسید؟» گفتم: «نه!» گفت:«اگر یادتان باشد در فلان روز شما بچه من را به دنیا آوردید. این دختر، همان بچه است که الان خودش هشت ماه است که مادر شده». این خاطرات و این خدمات باعث می شود که ما به شغلی که داشته ایم افتخار کنیم.

 

 

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *