پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۲:۵۰

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش چهل و سه
در مقابل تیپ مشروطه طلبان بیشتر اوقات میرزا حسین خان عدل السطنه فرزند وکیل الملک ثانی عرض اندام می کرد و علت هم این بود که اکثر اوقات به نایب الحکومه بودن منصوب می گردید و ناگزیر بود اوامر دولت را به کمک حکامی که از تهران می آمدند انجام دهد. این شخص برادری هم داشت که نامش عدل السلطان بود و او هم مانند برادر خود خدمتگذار دولت بود و نظم و امنیت قراء و راه های قافله رو را بر عهده داشت و ریاست قراسوران به عهده او بود. همیشه پسرکی پانزده ساله بایستی عقب سرش باشد و کار آن پسرک این بود که آتش وافور برایش بگیرد و این امری عجیب بود. کسی که از گرفتن انبری که آتش وافور را بگیرد خسته و مانده شود و باید دیگری به کمکش انبر آتش را بگیرد و تنبلی و مهملی را به حد اعلی برساند، چگونه با دزدان و قطاع الطریق می تواند دست و پنجه نرم کند و آنها را در جای خود بنشاند.
از زمانی که من به خاطر دارم سال های متمادی اداره حکومتی و قراسوران و تمشیت سربازان و اداره قشون به عهده این دو برادر بود و این به واسطه بستگان و نزدیکانی که آنان در تهران داشتند و آنها همیشه کار آنان را رو به راه می کردند و هر حاکم و مأمور جدیدی هم که به کرمان می آمد، ناچار بود با آنان ساخت و پاخت کند. یک نفر دیگر هم که نامش امیر شوکت و با این دو برادر بستگی داشت با آنان هم وافور بود. یعنی در اطراف منقل آتشی می نشستند و وافورهای رنگ وارنگ که از چوب کهور تراشیده شده بود به دست گرفته و متصل تریاک ها را به کاسه های وافور چینی گل بوته دار چسبانده و از صدای جرجر تریاک ها و دود وافور محشری به پا می ساختند. هر چند روز یک دفعه دویست سیصد سرباز با لباس های رنگ رفته وصله دار که گیوه به پا داشتند با تفنگ های ورندل در میدان ارک جمع شده و صدای شیپور و طبل بلند می کردند و میرزا محمودخان رئیس موزیک که به دستش دستکش های سفیدی بود یک دسته موزیک چی را فرمان می داد و پس از آنکه چند نفر صاحب منصب فرمانهایی می دادند، سربازها چهار به چهار شده یا به چند دسته تقسیم شده و مشغول مشق می شدند.
عدل السلطنه و اطرافیانش در وسط میدان مشق صف کشیده و بعد این چند دسته سرباز باهای و هوی موزیک چند دفعه در اطراف میدان گشت زده راه می رفتند. عدل السلطنه دست راستش را برای آنکه از نور آفتاب جلوگیری کند و سایه بیاندازد به جلو چشمانش گرفته و با ابهتی تمام فرمان های پیاپی را می شنید و سان می دید. نور آفتاب در شیشه های عینکش می تابید و همین برق و برق شیشه های عینک هم خودش چیزی بود و من از اینکه دولت ما چنان قشونی دارد.
به خود می بالیدم در مقابل این رییس قشون و رییس قراسوران که در واقع نماینه دولت وقت بودند. آزادی خواهان و کسانی که از این دستگاه مسخره بسیار صدمه دیده و به ستوه آمده بودند. همیشه در انتظار روزنه امید و فرجی بودند. یک نفر دیگر از سران آزادی و مشروطه خواه ناظم التجار بود. این شخص با آنکه از بازرگانان محسوب می گردید، موقع نطق کردن بسیار با حرارت سخن می گفت و همه را متوجه خویش می ساخت به صفحه 79 همین کتاب مراجعه کنید.
هیچ وقت یک روز پر اضطرابی را که همراه پدرم به سر بردم، فراموش نمی کنم. همان اوقاتی که محمدعلی میرزا مجلس شورای ملی را به توپ بسته و آزادی خواهان را به خیال خودش نابود کرده بود. نایب حاجی ابراهیم عده ای از جوانان کلاه نمدی پستک پوش را فرستاد به محلی که نزدیک دروازه ریگ آباد و کارگاه پارچه بافی پدرم بود و پدرم قطعه ای از پارچه هایی را که به دستورش شبیه به پوست پلنگ بافته بودند بر سر چوبی نصب کرده و آن را به جای بیرق به دست آن جمعیت داده و با آنها گفت که همه با هم بگویند.
ما همه جان می دهیم/ از برای شور ملی می دهیم
مردمانی که این جمعیت را مشاهده می کردند، آن قدر از همه جا بی اطلاع بودند که گمان می کردند، آنان عزدارای می نمایند یا کسی فوت کرده است. این اجتماع کوچک از وسط شهر و بازارها عبور می کرد.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *