پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | یلدای آخر

یلدای آخر





یلدای آخر

۲۹ آذر ۱۴۰۲، ۲۱:۳۳

غروب زودتر از خودم به خانه رسیده بود. چراغ توی حیاط خانه نیم‌سوز شده بود و آسمان روی در و دیوار خانه هاشور می‌انداخت. انتهای پاییز بود. آخرین شب آذر، ماه آخر پاییز. مادرم گوشهٔ حیاط سبزی و رشته‌های آش شب یلدا را روی اجاق گاز هم می‌زد و زیر لب دعا می‌خواند. شاید برای عاقبت‌به‌خیر شدن بچه‌هایش و سلامتی بابا که قرار بود زودتر از شب‌های قبل به خانه بیاید امشب. دعا می‌کرد و به عادت همهٔ یلداهای گذشته که آش رشته می‌پخت، گونهٔ خیس از اشکش را با گوشهٔ دستمال‌سرش پاک می‌کرد. احمد گوشهٔ اتاق نشسته بود و دور از چشم مادر به تخمه‌های شب یلدای روی میز ناخنک می‌زد و پوست تخمه‌ها را روی دفتر مشقی که جلویش باز کرده بود، می‌ریخت. شب از راه رسیده بود و سرمای آخر پاییز خودش را بیشتر از گذشته به رخ می‌کشید. پدر هم با شب از راه رسید، با دوچرخه‌ای که همراه آن به مغازه می‌رفت و برمی‌گشت.
«عجب سرمایی شده این شب آخر پاییز، وای از زمستون.»
بعد دوچرخه را به دیوار حیاط تکیه داد و رفت به‌سمت دیگ آش که مادر می‌پخت و گرمای بخارش سرما را می‌شکست.
«سلام به بانوی خونه که بوی آش شب یلداش تموم کوچه رو برداشته.»
بعد صورتش گم شد توی بخاری که در هوا معلق بود.
«محمدرضا دست کن توی خورجین دوچرخه، انار گرفتم که دونه‌های دلش پیداست. بشور و بذار سر سفره یلدا.»
بعد انارها را که می‌خندیدند از توی خورجین بیرون آوردم و زیر لب گفتم: «من اناری را می‌کنم دانه…»
پدر خوشحال بود و می‌خندید، مادر روبه‌روی پدر ایستاده بود و نگاهش می‌کرد و من از پشت بخارها هر دوتاشان را نگاه می‌کردم.
آن شب آخرین ماه پاییز، آخرین شب آذر و آخرین یلدای زندگی پدر بود.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *