پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روابط با جهان علمی در نقطۀ صفر است

بررسی وضعیت علوم اجتماعی ایران در گفت‌وگو با «ناصر فکوهی»

روابط با جهان علمی در نقطۀ صفر است

مشکل در علوم اجتماعی و انسانی نیست و مشکل ما در زمینۀ اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، نبود اراده و امکان در آن حوزه‌هاست که اگر اصلاح شوند، وضعیت دانشگاه‌ها را می‌توان بهبود بخشید





روابط با جهان علمی در نقطۀ صفر است

۲۳ آبان ۱۴۰۲، ۲۳:۳۰

اخراج یا بازنشستگی اجباری استادان دانشگاه، استفاده از استادان غیرمتخصص برای تدریس رشته‌های علوم انسانی و مهاجرت دانشجویان نگرانی‌های بسیاری را به‌همراه داشته است. در برخی از رشته‌های علوم انسانی مانند انسان‌شناسی یا مردم‌شناسی بسیاری از استادان برجسته و پیشکسوت از دنیا رفته‌اند، برخی دیگر بازنشسته شده‌ یا مهاجرت کرده‌اند و برخی دیگر نیز فقط در دانشگاه‌های مشخصی تدریس می‌کنند. بسیاری از دانشگاه‌ها از اساتید غیرمتخصص در حوزۀ علوم انسانی برای تربیت دانشجو بهره می‌برند؛ استادانی که اطلاعات و پژوهش‌های کافی در رشته‌های تحصیلی عنوان‌شده ندارند. از طرفی آشفتگی تدریس مباحث علوم اجتماعی به‌گونه‌ای است که شاهد سرفصل‌های ضد و نقیضی در دانشگاه‌ها هستیم که بعضاً موجب نارضایتی دانشجویان شده است.تمام این عوامل دست‌به‌دست هم داده‌اند تا آمار مهاجرت دانشجویان بیشتر از قبل باشد. به گفتۀ «بهرام صلواتی»، مدیر رصدخانۀ مهاجرت ایران، کشور ایران در فراز مهاجرتی قرار دارد و ایران بعد از هفت تا هشت سال در تراز ۵۰ هزار دانشجوی مهاجر قرار گرفته و اکنون وارد تراز بالاتر از ۶۶ هزار نفر دانشجوی مهاجر شده است که این عدد نشان می‌دهد پدیدۀ افزایش جمعیت دانشجویی خارج از کشور به سرعت در حال رشد است. برای بررسی چالش‌های موجود در حوزۀ علوم انسانی تا دربارۀ مسائل دانشگاه و وضعیت این روند در آینده با «ناصر فکوهی»، انسان‌شناس به گفت‌وگو بنشینیم که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید.

نهاد دانشگاه این روزها با چالش‌های مختلفی از جمله در حوزۀ علوم انسانی روبه‌رو است. از طرفی جامعه از دانش‌آموختگان علوم انسانی انتظار دارد که برای چالش‌های کلان کشور چاره‌جویی کنند، از سوی دیگر شاهدیم که برخی استادان علوم انسانی با مشکلات مختلفی از جمله تمدید نشدن قرارداد و قطع همکاری و… مواجه شده‌اند. در چنین شرایطی اهالی علوم انسانی چه مسئولیت دانشگاهی و اجتماعی‌ای بر عهده دارند؟

 

ابتدا باید موضوعی را روشن کنیم، وگرنه نمی‌توانیم به مسئلۀ دانشگاه بپردازیم. به نظر من فشارها و مشکلات، تنها به دانشگاهیان و به علوم انسانی مربوط نمی‌شوند. اصولاً هر بار که جامعه‌‌‌ای به هر دلیلی با بحرانی بزرگ روبه‌رو شده و شاخص‌های رضایت و خوشبختی در آن سقوط و انسجام اجتماعی و  موقعیت‌های مثبت هم‌زیستی در آن کاهش می‌یابد، پدیده‌هایی چون فقر،  بی‌ثباتی، تنش، جنگ، فروپاشی اجتماعی، آنومی، سقوط ارزش‌ها، اختلافات شدید طبقاتی و کاهش احساس تعلق به سرزمین و تمایل به عدم تداوم زندگی از طریق خودکشی، کاهش زاد و ولد یا مهاجرت از آن به‌وجود می‌آید. به باور ما انسان‌شناسان، باید دو گروه از دلایل را مدنظر قرار داد: نخست باور برخی از کنشگران حاکم‌ یا مردم عادی به اینکه دلیل این نابسامانی‌ها را یا ناشی از دلایل مادی و مصیبت‌های حاصل موقعیت درونی و یا دستپخت بیگانگان بدانند؛ سپس باور به اینکه جایی دچار اشتباه شده‌اند، «راهی» را انحرافی رفته‌اند، گناهی مرتکب شده‌اند، از «اصالت»ی در لحظۀ بنیان‌گذاری جامعۀ خود (مثلاً در ایران از تاریخ «پرشکوه» باستانی‌شان، یا ارزش‌های انقلابی‌شان) فاصله گرفته‌اند و بنابراین باید راه «بازگشت» را پیش بگیرند تا آن گناه و انحراف را جبران کنند و وضعیت خود را بهبود بخشند. هر دو دلایل تصور‌شده، البته هم دارای منشأ‌های اسطوره‌ای و بسیار قدیمی در تفکر انسان و هم دارای شاخص‌های واقعی هستند که این دلایل کاملاً هم خیالی و بی‌معنا نیستند، اما مسئله توهمی است که نسبت به معنای دقیق‌شان، همچنین اهمیت و تأثیرگذاری‌شان وجود دارد. درعین‌حال، این به‌معنای آن نیست که دلایل دیگر اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ناشی از  سودجویی‌های داخلی و خارجی را نادیده بگیریم. اما این موارد به نسبت آنچه در بالا ذکر کردیم، به نظر ثانویه هستند و میزان تأثیرگذاری‌شان در جوامع مختلف یکسان نیست؛ به‌عنوان نمونه از خود بپرسیم که اگر گروه نخست مشکلات دارای دلایل اسطوره‌شناختی و باستانی هستند یا از دلایل واقعی درونی جوامع ریشه‌ گرفته‌اند، چرا آنها را کمتر در کشورهای توسعه‌‌یافته و بیشتر در کشورهایی که به درجۀ قابل‌قبولی از توسعه نرسیده‌اند، می‌بینیم؟ برای مثال می‌توانیم از خود بپرسیم چرا این امر را در کشور خودمان، بیشتر از کشورهای اروپای غربی، آمریکا یا حتی روسیه، چین و هند می‌بینیم؟ شکی نیست که فاصله‌گذاری شدن و به وجود آمدن یک گسست اولیه میان کشورهای جهان سوم و کشورهای مرکزی در دوران تجاری‌ شدن (مرکانتیلیسم) و سپس جهانی و صنعتی سپس اطلاعاتی شدن جهان، دلیل بسیار مهمی است که باید به آن توجه کنیم؛ اما این دلیل به‌صورت تفصیلی بارها بیان شده که درست نیز هست، اما کافی نیست. پس آیا باید همچون نژادپرستان، آ‌ها که باور به سلسله‌مراتبی بودن فرهنگ‌ها و مردمان جهان دارند، معتقد باشیم این «سرنوشت» ما است که محکوم به تحمل زندگی سخت‌تری باشیم و دم بر نیاوریم و یا درست برعکس، این امر صرفاً یک «سلطه» و «زور» و خشونت سلبی است که با همان روش می‌توان در داخل و خارج گره از کلاف سردرگم آن باز کرد؟ پاسخ ما به هر دو گزاره منفی است، هرچند گزارۀ نخست را استعمارگران و فرادستان جهان کنونی و گزارۀ دوم را رادیکال‌ها و انقلابیون به طرفداری و به نمایندگی (خودخواسته) فرودستان و محرومان جهان مطرح می‌کنند.

پس نتیجه می‌گیریم اگر دانشگاهیان و افراد نخبه از موقعیتی رنج می‌برند، نه‌فقط آنان نیستند که باید این رنج را تحمل کنند، بلکه به‌دلایل بی‌شمار و بدیهی، آنان نیستند که بیشترین رنج را می‌برند. اما باز هم به‌دلایل بی‌شمار و بدیهی، همین گروه دانشگاهیان و نخبگان فکری می‌توانند برای درک و ارائۀ راه‌حل و تشویق اقدامات مثبت، مفید باشند. نمونه‌ای تاریخی و مشهور می‌آوریم: از قدیم تا به‌ویژه دوران مدرن، ابزار اساسی نظام‌های سلطه‌گر بومی برای سرکوب و پایدار کردن ظلم و ستم خود بر مردمانشان و ابزار نظام‌های سلطه‌گر جهانی برای تداوم بخشیدن به ظلم و ستم خود بر کشورهای محروم چه بوده است؟ تخریب قدرت عقلانیت و مهارت‌های زندگی منطقی و خلاقیت‌های ذهنی و رفتاری در زیردستان. چرا استعمارگران چنان اصرار داشتند که زبان، سنت‌ها، عرف و دین مردم زیر فرمان خود را تخریب کنند؟ برای اینکه افراد را از مهم‌ترین سلاح‌هایشان برای مقاومت از راه عقل و خلاقیت در برابر ظلم محروم کنند و با خالی کردن جامعه از خردمندان، هنرمندان و شرافت و سپردن همۀ کارها به بی‌کفایت‌ترین افراد، سبب ایجاد یک فرومایه‌سالاری (کاکیستوکراسی‌) شوند و مطمئن باشند که این شیوه همچون خوره‌ای روح و وجدان همۀ آدم‌ها را خواهد خورد و آنها را به مردگانی متحرک بدل خواهد کرد که نمی‌توانند هیچ مقاومتی در برابر زورگویی و غارت انجام بدهند؛ همیشه شاهد همین رفتار نزد حکام محلی در سطوح بومی بوده‌ایم. 

    

برخی بر این باورند که اساساً رویکرد فعلی مدیریت کلان در وزارت علوم، کنار زدن استادان و پژوهشگران منتقد و یکدست‌سازی فضای هیئت‌علمی دانشگاه در بخش علوم انسانی و به‌خصوص علوم اجتماعی است. در سال‌های قبل هم ما با مواردی ازاین‌دست مواجه بوده‌ایم؛ برای نمونه تلاشی که زیر عنوان اسلامی‌سازی علوم انسانی صورت گرفت. تحلیل شما از این اقدامات چیست؟ از تجربه و مواجهۀ خودتان با رویکردهای سلبی و صفر و صدی در حوزۀ علوم اجتماعی برایمان بگویید.

بدون شک چنین است. این روند نوعی معادل برای همین سیاست عمومی است که در حوزه‌های دیگر نیز می‌‌بینیم و به همین جهت می‌خواستیم از آن حوزه‌ها شروع کنیم. جامعه‌ای که هیجان، ایدئولوژی و تنش در برابر عقلانیت و تکثر اندیشه و آرامش را انتخاب کند، نه به‌صورت کلی می‌تواند روی ثبات در کوتاه یا دراز مدت و نه به‌طور خاص می‌تواند روی رشد علم و دانشگاه در خود حساب کند؛ زیرا برای برخی از زمینه‌های کاری و فکری همچون دانش، پژوهش، خلاقیت و هنر، آزادی و  نبود قید‌وشرط‌های بیش از اندازه و فشارهای سخت، حکم اکسیژن را دارند و اگر جامعه‌ای نتواند این موقعیت‌ها را فراهم کند، نباید انتظار داشته باشد که هنر، خلاقیت یا دانش و علم در آن رشد کنند. بی‌شک این حوزه‌ها رو به خاموشی می‌روند و نتیجه نیز روشن است: هر‌اندازه ما این زمینه‌ها را از رشد بازداریم، فرهنگ ضعیف‌تری خواهیم داشت و درنتیجه آسیب‌پذیر‌تر خواهیم شد، به‌صورتی‌که در همۀ حوزه‌های دیگر و به‌خصوص حوزه‌های اقتصادی و سیاسی خود را در معرض انواع و اقسام ضربات قرار خواهیم داد.

به‌نظر من زمانی می‌توانیم از بومی‌سازی و اسلامی‌سازی علوم سخن بگوییم که پیش‌فرض ما آن باشد که در حال حاضر علوم ما به‌طور کلی و به‌خصوص جامعه‌شناسی، علوم‌انسانی، فلسفه و ادبیات ما بومی و اسلامی نیستند. من فکر نمی‌کنم چنین باشد؛ چرا که در غیر این‌صورت باید پرسید سیاست‌هایی که بیش از چهل سال در این جهت حرکت کرده‌اند، چه تأثیری برای ما داشته‌اند که امروز نه دانشگاه و علوم‌مان اسلامی هستند و نه بومی، تازه می‌خواهیم این کار را شروع کنیم؛ به‌نظر من چنین نیست. به شرط آنکه درکی به‌روز از مسئله داشته باشیم: اولاً فکر نمی‌کنم دو واژۀ بومی‌سازی و اسلامی‌سازی در معنایی که به‌کار برده می‌شوند، تفاوتی با یکدیگر داشته باشند. منظور آن است که علوم و برنامه‌ریزی‌های خود را با موقعیت خویش به‌مثابه یک کشور با پیشینۀ تاریخی، فرهنگی و دینی ایران منطبق کنیم و آینده را با توجه به این مسئله پی بریزیم. فکر نمی‌کنم هیچ‌کسی با این موضوع مخالف باشد، مگر اینکه واقعاً علاقه‌ای به سرنوشت کشورش نداشته باشد. اما مسئله آن است که برداشت آدم‌ها از محتوای این بومی‌سازی و  شیوۀ اعمال یا تداوم بخشیدن به آن متفاوت است و برخی اصولاً باوری به آن ندارند؛ چون نمی‌دانند موضوع سر چیست، یا به یک جهانی شدن و بودن خیالین باور دارند. این هم به‌خودی‌خود نه صرفاً در مورد ما مطرح است و نه مسئله‌ای حل‌ناشدنی است. باید از تعاریف و طرح مسئله آغاز کرد تا راه‌ها و زمینه‌های مشترک را برای اکثریت یافت و بر اساس آن عمل کرد. 

ایدۀ بومی‌سازی سال‌هاست در همۀ کشورهای جهان مطرح است و اگر در کنار آن عنوان یک مذهب خاص نمی‌آید به دو دلیل است: یکی آنکه در بسیاری از کشورها، ما با ساختار یکپارچه‌ای از یک دین یا قومیت واحد روبه‌رو نیستیم، بلکه با موزاییکی از مذاهب و ادیان سروکار داریم؛ مثلاً اغلب کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی چنین هستند. اما دلیل دوم آن است که وقتی از بومی‌سازی صحبت می‌شود، در این واژه مذهب یا مذاهب موجود در واحد سرزمینی نیز همیشه مستتر است و ممکن است آوردن نام مذهب این سوءتفاهم را ایجاد کند که سیاستگذاران نه به‌دنبال برنامه‌های توسعه‌ای بلکه در پی اهداف ایدئولوژیک و دینی هستند. مفهوم بومی‌سازی یعنی ما هر فکر، نظر و روشی را با شرایط کنونی و پیش‌بینی‌مان برای شرایط آتی در زمینۀ فرهنگی هماهنگ کنیم. برای نمونه ایران کشوری با یک پهنۀ سرزمینی، شرایط اقلیمی، مجموعه‌ای از فرهنگ‌های محلی و یک فرهنگ مرکزی و زبان میانجی، همراه با میراث بزرگ فرهنگی در قالب مادی و معنوی است که بیش از پانزده قرن میراث دینی دارد که ۹۹ درصد اسلامی و ۹۰ درصد اسلام شیعی است. برخی ممکن است بگویند ما باوری به دین نداریم یا آن را امری خصوصی می‌دانیم، اما این سخن از پایه نادرست است؛ زیرا در غیردینی‌ترین کشورها نیز فرهنگ دینی بخشی تفکیک‌ناپذیر از زندگی همۀ مردم است؛ چه بخواهند و چه نخواهند. این را «میرچا الیاده» بهتر از هر کسی نشان داده و روشن است که این موضوع با «اجباری» یا «غیر‌دموکراتیک» بودن روش‌هایی که ممکن است در یک کشور به‌کار گرفته شود، ربط مستقیمی ندارد. چشم‌اندازهای آتی نیز  نشان نمی‌دهند که جامعۀ ما در هیچ‌یک از این زمینه‌ها در کوتاه‌مدت و میان‌مدت تغییری اساسی کند. یعنی به‌نظر من، ما نه می‌توانیم و نه اصولاً مناسب است از تکثر فرهنگی قومی و زبانی خارج شویم، نه باید فرهنگ مرکزی میانجی را کنار بگذاریم یا رشد لازم را به آن ندهیم، و نه فراموش کنیم که در جهانی هستیم که اگر نخواهیم منفرد شویم، باید با آن تبادلات دوستانه داشته باشیم. سرانجام اینکه، ما نه می‌توانیم و نه مناسب است که ساختارهای دینی خود را کنار بگذاریم یا به آنها کم‌توجهی کنیم، ولو آنکه به‌صورت شخصی دین را یک امر صرفاً خصوصی بدانیم. در هیچ‌کدام از این موارد نیز اصولاً امکانی برای این کارها وجود ندارد، مگر آنکه حاضر شویم اولاً هزینه‌های بسیار سنگینی را از این بابت بپذیریم و ثانیاً آمادگی آن را داشته باشیم که درنهایت تسلیم شویم و شاهد باشیم که یورش فرهنگی بیرونی با شدت و گسترۀ بیشتری سنت‌ها و موقعیت‌های بومی را تخریب کند.

من فکر نمی‌کنم اگر از هیجانات عمومی عبور کنیم و عقلانیت را به‌کار بگیریم، کسی با هیچ‌کدام از این مسائل مخالفتی داشته باشد. اما انجام این کار، یعنی شناخت موقعیت بومی و برنامه‌ریزی برای هماهنگی با فرهنگ‌های دیگر و حضور مؤثر در جهان و مشارکت داشتن فعال در آن نیاز به برخورداری از قدرت فرهنگی بسیار بالایی دارد. قدرتی به‌مراتب بیشتر از آنچه شاید ۱۰ یا ۲۰ سال پیش مورد نیاز بود؛ زیرا جهان به‌مراتب پیچیده‌تر شده است. آنجا که می‌توان انتظار داشت چنین قدرتی را بیابیم و تربیت کنیم، دانشگاه‌ها و نظام دانشگاهی است. اما برای آنکه نظام دانشگاهی مؤثر باشد، باید مورد اعتماد، اعتقاد و هماهنگ با جامعۀ خود و جهان باشد. اما با اندکی تأمل در چگونگی سیاست‌هایی که از سال‌ها پیش و به‌ویژه در یکی دو سال اخیر شاهدشان هستیم، می‌بینیم که ابداً چنین نیست. روشن است که این سیاست نمی‌تواند در درازمدت ادامه پیدا کند، اما هر اندازه بیشتر ادامه پیدا کند، پس از آن به کار بسیار سخت‌تری نیاز خواهیم داشت تا به وضعیتی بهتر در رشد فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی برسیم. ازاین‌رو، اینکه سیاست‌های سلبی و گزینشی مخرب هستند و سبب به تأخیر افتادن موقعیت‌های بهتر می‌شوند، آنقدر بدیهی است که به نظرم نیاز به بحث دربارۀ این موضوع وجود ندارد. اگر انتقادات نسبت به وضع موجود می‌خواست شکل عقلانی داشته باشد، پیش از هر چیز باید پایه و اساس کار خود را بر ایجاد محیطی به دور از هیجان و تنش، محیطی با آرامش و اعتماد تا حد بالایی از ثبات و بدون رفتارهای ایدئولوژیک قرار دهد که امکان بحث و گفت‌وگو را به حداکثر برساند. بنابراین، به ‌نظر من این‌گونه سیاست‌ورزی‌ها خواسته یا ناخواسته نفوذ بیگانگان را کاهش نمی‌دهند، بلکه افزایش می‌دهند.

   

 به نظر شما اقداماتی که برای بازنشستگی اجباری یا قطع همکاری با استادان دانشگاه به‌ویژه در حوزۀ علوم اجتماعی صورت می‌گیرد، چه پیامدهایی برای نهاد دانشگاه دارد؟

اگر این اقدامات بنابر قانون و روش‌های معمول باشد، باید آنها را به حداقل رساند و شاید حتی از آنها نیز جلوگیری کرد؛ زیرا ما به‌دلایل دیگری که به دانشگاه برنمی‌گردد، ناچار به تحمل فشارهای اقتصادی و سیاسی در طول سال‌های گذشته بوده‌ایم که این امر فشارهای مهاجرتی را تقویت کرده‌اند. بنابراین، باید تا رسیدن به موقعیتی نسبتاً مطلوب اولاً اساتیدی را که به سن بازنشستگی رسیده‌اند، حفظ کرد؛ ثانیاً حتی اگر ادعا می‌شود اساتیدی کمبود علمی دارند، برنامه‌ای برای جبران آن کمبودها تدوین کرد، نه اینکه آن اساتید را کنار گذاشت. اما در مواردی که ما با بازنشستگی، حذف و  اخراج به‌دلایل سیاسی روبه‌رو باشیم، این امر همان‌طور که گفتم دقیقاً تنها می‌توانند به ‌عکس اهداف اعلام‌شده برسند و نفوذ بیرونی و آسیب‌ به فرهنگ بومی را افزایش دهند. ممکن است گروهی از حاکمان به این نتیجه رسیده باشند که ما اصولاً نیازی به علوم اجتماعی یا هنر نداریم و یا باید خودمان بگوییم چه «نوع» علوم و چه نوع «هنر»ی می‌خواهیم. بسیار خوب دراین‌صورت، باید عواقب این امر را نیز بپذیریم؛ یعنی بپذیریم که دانشگاه‌ها از شکل و محتوای لازم برای تربیت نیروهای مناسب و قدرتمند در خدمت دفاع از حقوق ملی و محلی ما در سطح داخلی و خارجی خالی شوند. بنابراین، عاقبت سیاست‌های  ایدئولوژیک، سلبی، اجباری و غیره در دانشگاه از میان رفتن یا تضعیف شدید این نهادها در دورانی است که بیشترین نیاز به آنها وجود دارد.

      

در دانشگاه‌ها از کمبود استادان متخصص و برجسته رنج می‌بریم. بسیاری از استادان برجسته و پیشکسوت در حوزه‌هایی مثل مردم‌شناسی از دنیا رفته‌اند، برخی دیگر بازنشسته شده‌ یا مهاجرت کرده‌اند و برخی دیگر نیز  فقط در دانشگاه‌های مشخصی تدریس می‌کنند. بنابراین، بسیاری از دانشگاه‌ها از اساتید متخصص رشته‌های دیگر برای تربیت دانشجو بهره می‌برند. استادانی که بعضاً اطلاعات و پژوهش‌های کافی در رشته‌های تحصیلی عنوان‌شده ندارند. در چنین شرایطی بیم آن می‌رود که علوم اجتماعی در ایران بیش‌ازپیش تضعیف شود. شما این نگرانی را جدی می‌دانید یا تحلیل دیگری دارید؟ تا چه اندازه می‌توان به تربیت دانشجویان توانمند در رشته‌های تخصصی مثل انسان‌شناسی یا جامعه‌شناسی امیدوار بود؟

بیش از 20 سال است که ما هم در حال گفتن همین جملات هستیم، اما متۀسفانه گوش شنوایی نیست و یا تمایل بیشتری برای شنیدن سخنان کسانی وجود دارد که عکس این موارد را می‌گویند. به‌هر‌حال، نتیجه یکی است و گفت‌وگویی صورت نمی‌گیرد و وقتی جامعه‌ای به هر دلیل از موقعیت گفت‌وگویی (dialogical) خارج شد دچار عقب‌افتادگی خواهد شد. نمونه‌ای از این قضیه را پیش چشم خود داریم: در بلوک شرق و شوروی پیشین، بین 50 تا 70 سال سیستم‌های کاملاً ایدئولوژیک وجود داشت که همه‌چیز را از الف یا ی در همۀ سطوح از شیرخوارگاه و کودکستان تا دانشگاه و در همۀ وسایل ارتباط جمعی (رادیو، تلویزیون، مطبوعات و غیره) و همۀ هنرها به مردم تحمیل می‌کردند؛ نتیجه چه شد؟ پیروزی سوسیالیسم و کمونیسم آن‌طور که تصور می‌شد یا تخریب سیستماتیکی که گمان نمی‌رود تا چندین نسل دیگر تازه از زمانی که ارادۀ سیاسی در این جهت  قرار گیرد، بتوان بازسازی‌شان کرد. متأسفانه ما در چرخه‌های منفی افتاده‌ایم که دلیل بخش بزرگی از آنها فشارهای خارجی از یک‌سو و بی‌کفایتی داخلی از سوی دیگر است، اما نتیجۀ این چرخه‌ها تخریب نظام‌های فرهنگی آن هم در شرایطی است که جهان در حال برپا کردن ساختارهای بسیار پیشرفته‌تری در زمینۀ فرهنگ و علم است. وقتی با تخریب زیربناها، خرابه‌هایی را بیشتر برای خود باقی نگذاشتیم، باید توجه کنیم که نمی‌توانیم در آینده روی این خرابه‌ها به یکباره نظام‌های مدرن‌تر را بنا کنیم. اصولاً نمی‌توان روی خرابه هیچ‌چیز ساخت و ابتدا باید به موقعیت صفر برگشت تا بتوان به بازسازی رسید؛ آن‌هم تازه در شرایطی که هنوز سرمایه‌های بالقوۀ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی‌ این کار وجود داشته باشند.   

 

آشفتگی تدریس مباحث علوم اجتماعی به‌گونه‌ای است که ما شاهد سرفصل‌های ضد و نقیضی در دانشگاه‌ها هستیم. با توجه به سابقۀ فعالیت شما در گروه انسان‌شناسی دانشگاه تهران این وضعیت را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ چگونه می‌توان علوم اجتماعی را از گزند سلیقه‌گرایی و تعصب علمی دور نگه داشت؟

متأسفانه این مسئله هم ریشه در گذشتۀ این علوم و شیوۀ ورودشان به ایران دارد و به‌دلیل نابرابری‌ها در توزیع منابع، نبود برنامه‌ریزی درسی مناسب در سطح تولید منابع علمی و ترویجی در این زمینه به‌خصوص نبود سیاست‌های فرهنگی مناسب و هماهنگ با حوزۀ فرهنگ جهان به وجود آمده‌اند. ما در شرایط کنونی نیاز به قدرتمندترین سیاست‌ها داریم که مشکلات و پیچیدگی جهان را در عصر هوش مصنوعی و تنش‌های بزرگ فرهنگی، در سطح تمدنی و جوامع انسانی در نظر بگیرد و بر اساس آن، بتواند برنامه‌های مناسبی را برای رشد کشور و ساختن آینده به‌کار بگیرد، ولی به‌دلایلی کاملاً بی‌ربط به ذات علمی و فرهنگی این موضوع، راهی نادرست را پیش گرفته‌ایم که بیشتر از سلایق و منافع مالی و اقتصادی و بازی قدرت، ثروت و شهرت پیروی می‌کنند. درحالی‌که کشور ما سرمایه‌های بزرگ انسانی دارد، منظورم این است که ما جمعیت کم‌حجم و جوان با تنوع فرهنگی بالا داریم. همچنین دارای یک جمعیت مهاجر متنوع و توانا در سطح جهان هستیم که از سرمایه‌های مادی و معنوی بالایی برخوردار است. از طرفی سرزمین ما دارای ژئوپلیتیک و اقلیم کم‌نظیری در جهان است. بنابراین، ما به‌صورت بالقوه، بهترین موقعیت را برای رشد در زمینۀ علمی و بالا بردن سطح زندگی مردم و رساندن آنها به موقعیت بسیار بهتری از لحاظ مادی و معنوی داریم؛ موقعیتی که شاید بتوانم بگویم اکثریت کشورهای کنونی در جهان از آن محروم هستند. اما متأسفانه ما قدر این موقعیت طلایی را ندانسته‌ایم و با درگیر کردن خود در نزاع‌های ایدئولوژیک، تنها به سود مالی کوتاه‌مدت، شهرت و ثروت اندیشیده‌ایم. درنتیجه، جامعه را دچار موقعیتی آنومیک کرده‌ایم که خروج از آن ناممکن نیست، اما به آرامش، پرهیز …

از هرگونه خشونت، افزایش و رشد گفت‌وگو و فضای باز، هم‌سازی و هم‌زیستی هر‌چه بیشتر همۀ مردم باهم و بالا بردن اعتماد در مردم از طریق پاکسازی‌های نهادینه نیاز دارد. علوم اجتماعی با استفاده از فناوری‌های جدید، نیروی جوان و همچنین نیروهای بسیار زیادی که امروز به هر دلیل به‌رغم توانایی‌های بالا حاشیه‌ای شده‌اند، قابل باز‌سازی هستند. منظور من آن است که مشکل در علوم اجتماعی و انسانی نیست و مشکل ما در زمینۀ اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، نبود اراده و امکان در آن حوزه‌هاست که اگر اصلاح شوند، وضعیت دانشگاه‌ها را می‌توان بهبود بخشید که البته مثل هر کاری نیاز به زمان، صبر و  پشتکار دارد؛ اما ساده‌تر از برخی از مشکلات دیگر مثلاً در زمینۀ سازمان دادن به شهرها، اقتصاد و یا توزیع نابرابر ثروت، رفتارهای اجتماعی نابسامان و بازسازی مشارکت در سطح بین‌المللی است.   

     

حوزه‌های علوم اجتماعی از جمله انسان‌شناسی و مردم‌شناسی و با اختلاف زیاد جامعه‌شناسی نسبت به دو رشتۀ قبلی تحصیل کرده‌اند، معتقدند با توجه به علاقۀ شخصی وارد این حوزه شدند، اما بعد از فارغ‌التحصیلی باید در فضایی خارج از رشتۀ تحصیلی‌شان فعالیت کنند، فقط شمار اندکی از این افراد آن‌هم در شهری مانند تهران بخت فعالیت تخصصی را پیدا می‌کنند؛ چراکه نهاد خاصی برای انجام پژوهش یا انتشار نتیجۀ کارهایشان از آنان حمایت نمی‌کند. فکر می‌کنید چرا در جامعه‌ای مثل ایران با وجود پتانسیل‌های بالقوۀ فرهنگی، قومی و جغرافیایی زمینۀ فعالیت برای فارغ‌التحصیلان این رشته‌ها فراهم نمی‌شود؟

این امر خاص ایران نیست؛ علوم اجتماعی و انسانی در سطح جهان امروز دچار بحرانی پایه‌ای هستند. در یک معنا میزان نیاز به نیرو در این زمینه به‌ویژه در سطوح بسیار بالای تحصیلی بسیار کمتر از میزان کسانی است که در این حوزه‌ها تحصیل می‌کنند. بنابراین، به‌نظرم نیاز به بازنگری اساسی در زمینۀ این علوم وجود دارد. فرضاً اگر ما کیفیت دوره‌های کارشناسی را بالا ببریم و دانشجویان را با فناوری‌های روز و مسائل و اندیشه‌های جهان آشنا کنیم، می‌توانیم برای بسیاری از آنها در زمینه‌های مختلف اجتماعی مثل رسانه‌ها، انجمن‌های فرهنگی و علمی، کار ایجاد کنیم. اما شرط این موضوع در بازنگری کامل سیاست‌های فرهنگی کشور و برنامه‌ریزی برای آینده است. نیاز ما به فرهنگ‌سازی بسیار بالا است؛ اما برای این کار، ساختار کنونی دانشگاه‌ها، کاملاً غیر‌‌هماهنگ و غیر‌کارا است. 

  

ما در مقطع دکتری و جذب دانشجو در رشته‌های علوم اجتماعی بعضاً با سؤال‌هایی از سوی استادان انتخاب‌شده برای مصاحبه روبه‌رو می‌شویم که با این رشته تناسب ندارند؛ برای مثال یکی از پرسش‌ها این است که دانشجو در طول فعالیت خود در این حوزه چه اختراعات و اکتشافاتی داشته است؟ گویی کارکرد نهاد علوم انسانی به‌خوبی درک نشده است و انتظار فوری حل مسئله از آن دارند. به‌نظر شما در علوم انسانی و به‌طور مشخص‌ رشته‌های علوم اجتماعی باید چه انتظاری از دانش‌آموختگان داشته باشیم؟

این‌ها بازمانده‌هایی از ساختارهای قدیمی در دانشگاه‌های ما هستند که متأسفانه به‌دلیل ضعف مدیریت‌ها نتوانسته‌اند آ‌نها را اصلاح کنند. البته من معتقد نیستم که مشکلات ما در حال حاضر این‌گونه مسائل باشد. مشکل آن است که اولاً ما نیاز به این تعداد دکتر در علوم اجتماعی و انسانی نداریم و دیگر اینکه برنامه‌های ارائه‌شده در دانشگاه‌ها و اساتید در سطح مناسبی نیستند و روابط با جهان علمی تقریباً در نقطۀ صفر قرار دارد و به‌عقیدۀ من اینها مشکلات اصلی هستند، نه اینکه مثلاً در جلسۀ جذب دکترا چه سؤالاتی مطرح می‌شود و مسائل جانبی و متفرقۀ ازاین‌دست؛ زیرا این مسائل خود ناشی از شرایط نامطلوب در سطوح بالای سیاستگذاری علمی هستند.

 

برای گره خوردن علوم اجتماعی و جریان توسعه در ایران و درک موقعیت‌ محوری علوم اجتماعی چه باید کرد؟ چه آینده‌ای برای علوم اجتماعی ایران متصورید؟

تا زمانی که سازمان عمومی جامعه در زمینۀ ساختارهای کلان اقتصادی، اجتماعی، سیاسی اصلاح نشود و یا دست‌کم بهبود جدی نیابد، به‌نظر من علوم اجتماعی، نمی‌تواند کاری برای تأثیر‌گذاری مستقیم در روند توسعه انجام دهد. اینکه برخی از اساتید حضور پر‌رنگ‌تری در فضای مباحث اجتماعی داشته باشند البته بسیار مهم است، اما برای این کار باید فضای سیاسی باز باشد. در چند سال اخیر جوّ موجود نسبت به سال‌های گذشته چه از لحاظ فشار درون دانشگاه و چه از لحاظ فشار مادی برای تأمین زندگی و داشتن چشم‌اندازی برای آینده به‌کلی تغییر کرده است. باید انسان‌ها امید داشته باشند و در ناامیدی و نبود چشم‌اندازی نسبتاً روشن اسیر نشوند، چون در غیر این‌صورت و تا زمانی که این وضعیت ادامه پیدا کند، هیچ کاری برای بهبود وضعیت نمی‌توان انجام داد. به‌نظر من ایجاد امید اجتماعی کار سختی نیست، اما باور و توافقی بر سر شیوه‌های مناسب برای آن وجود ندارد. ما با دو گروه متقابل روبه‌رو هستیم که هریک تصورش این است که بدون حاشیه‌ای کردن‌، حذف فیزیکی گروه روبه‌رویش یا با سلطۀ مطلق بر آن، کاری پیش نمی‌رود. در چنین شرایطی علوم اجتماعی موضوعی نیست که بخواهیم نگرانی خود را روی آن متمرکز کنیم. البته منظور من دست‌روی‌دست گذاشتن نیست. به‌نظرم دانشجویان‌، اساتید و اندیشمندان این علوم می‌توانند با فعالیت‌های علمی خود ولو با برگزیدن افقی درازمدت، خود را برای مسائل روز و مسائل بنیادین حساس و آگاه نگه دارند و قابلیت‌های علمی، فرهنگی و اجتماعی خود را افزایش دهند؛ اما اینکه خواسته باشیم راه‌حل مسائل را در علوم اجتماعی پیدا کنیم، امری خیالی است.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *