پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۹:۱۳

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و سی و دو
در روزهای بعد نیز با اندازه پاورقی روزنامه باقی کتاب را نوشته می فرستادم و چاپ می شد.
بیش تر تعجبم در این بود که هر روز بیش تر از روزهای قبل برای نوشتن آماده تر می شدم. مثل این بود که مطالب کتاب را قبلاً حاضر و آماده کرده ام. نمی دانم چه چیز سبب می شد هر مطلبی به این سهل و آسانی به قلمم جاری می گردید. روزی بر سبیل اتفاق با رفقا به قزوین رفته و در مهمان خانه برزو نشسته منتظر ناهار بودیم فراش پست وارد شد. چند نامه و روزنامه را به دست صاحب مهمانخانه داد. او قبل از آن که پاکات را باز نماید یا اخبار مهم و سر مقاله روزنامه را بخواند متوجه پاورقی روزنامه و داستان رستم در قرن بیست و دوم گردید و تا آن که تمام پاورقی را مطالعه نکرد آرام نگرفت. او مرا نمی شناخت و نمی دانست آن کسی که آن داستان را نوشته در مقابلش نشسته است.
بعداً به من محقق و معلوم گردید که حتی توجه خوانندگان هم ولو از صدها فرسنگ فاصله باشد در کار نویسنده ای که در حال نوشتن کتاب و مقاله ای باشد. تاثیر دارد و خواسته های آنان یا یک اثر عجیب غیر مرئی در دماغ نویسنده و مطالبی که می نویسد منعکس می شود. اما این عمل شرطی دارد و آن برقرار کردن وسایل ارتباطی می باشد و بایستی قبلا فکر و توجه عده ای متوجه نوشته ها و افکار نویسنده باشد والا اگر نویسنده ای در خانه اش نشسته و منتظر باشد، خود به خود از ارواح الهام بگیرد غیرممکن است و حیرت آورتر از همه این ها این که روزهای شنبه که می خواستم شروع به نوشتن بقیه داستان رستم در قرن بیست و دوم را بنمایم مانند روزهای پیش این تغییر حالت و شوق کمتر در من پدید می گشت. بالاخره پی بردم که علت خمودگی من به واسطه تعطیل روزهای جمعه می باشد که روزنامه خواننده کمتر دارد. ضمناً این مطلب را تذکر دهم ای بسا گیرنده این امواجی که از فرسخ ها مسافت افکار و خواسته های دیگران را می گیرد و به روی کاغذ می آورد عمومیت نداشته باشد و بعضی دماغ ها به طور استثناء آن امواج را می توانند بگیرند و به کار بندند.
عاقبت کار نویسندگی و این پاورقی روزنامه به این جا کشیده صبح ها که به بازار می آمدم در جلوی حجره ام آقای مایل را منتظر می یافتم و به اتفاق درب حجره را باز کرده و او روی عدل های باز نشده قالی می نشست و سیگار می کشید و من قلم و کاغذ برداشته آن چه را از روز قبل تا آن ساعت فکر کرده بودم می نوشتم و به دستش می دادم. یک روز گفت شب قبل در رختخواب به یاد کتاب تو و شیرین کارهایی که در آن به کار می بری افتادم و قسمتی از این داستان در نظرم مجسم گردید به نوعی خنده ام گرفت که از قاه قاه خندیدنم خانواده ام در تعجب ماندند. از آن به بعد این هم برایم عادتی شد هر موقع کتابی را نوشته ام معمولم این است که شانزده هفده صفحه را نوشته به چاپخانه بدهم. پس از تصحیح و چاپ شدن آن صفحات باز شانزده صفحه دیگر را می نویسم و به این کار چنان عادت کرده ام که اگر چاپ شده آن چه را که روز قبل نوشته ام مشاهده نکنم خوب از عهده ادای مقصود برنمی آیم.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *