پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | تاریک روشن صبح است

تاریک روشن صبح است





۳ مرداد ۱۳۹۵، ۲۲:۳۵

تاریک روشن صبح است
مینا کوزری
چیزی راه گلویم را بسته که نفس کشیدن را برایم سخت میکند. صداهای عجیبی در فضا پراکنده شده، صداهایی که بعد مسافتشان قابل تشخیص نیست، حتی تشخیص اینکه دقیقا در کدام نقطه ایستاده ای دشوار است، مه غلیظی در هوا پراکنده شده، صدای سوت قطار از سمت راست بگوش می رسد، سرم را به سمت راست می چرخانم، جمعیتی عزادار، تابوتی سیاه رنگ را با خود حمل کرده و مرثیه می خوانند، صدای ارابه از سمت چپ بگوش می‌رسد، سرم را به سمت چپ می چرخانم، گروهی با لباس های شب سیاه و ماسک های رنگی به نمایش تئاتر پرداخته اند و می بینمش که با روسری و لباس سفید میان جمعیت ایستاده است، به محض اینکه چشمش به من می افتد راهش را کج می‌کند و دور می شود
هر دو دستم را بالا می آورم و در هوا تکان می‌دهم و صدایش میکنم
_ مامان!!! مامان!!!
اما او به راه خود ادامه می دهد و صدایم را نمی شنود
_مامان!!! مامان!!! صبر کن. مرا جا گذاشتی
صدایم را نمی شنود، به سمت او میدوم اما مه آنقدر غلیظ است که نمی گذارد جلوی پایم را ببینم
_مامان!!! مامان!!! با توام، صبر کن مرا جا گذاشتی
ناگهان پایم به چیزی در تاریکی گیر میکند و زمین می‌خورم، مامان بر می‌گردد و با نگرانی نگاهم می‌کند.
_ مامان دستم را بگیر بلندم کن
و با صدایی که در میان مه و تاریکی، هی دور و دور تر می‌شود میگوید، امروز نه دخترم، شاید فردا، شاید هم یک روز دیگر
همانطور که روی زانوهایم افتاده ام دست هایم را ملتمسانه به سمتش دراز می‌کنم و صدایش می‌کنم
_ مامان!!! مامان!!! خواهش می کنم صبر کن
مامان هی دور و دورتر می شود و تاریکی و غبار نزدیکتر
چشمانم را باز میکنم، دور و برم پر است از لوله ها و دستگاه هایی که وسطشان زندانی شده ام.
آخرین تصویری که بیاد دارم نور چراغ اتومبیلی بود که از روبرو می آمد و آخرین صدا، صدای بوق ممتد اتومبیل و مامان… مامان که پانزده سال از مرگش می گذرد و حالا باید استخوان هایش هم در قبر پوسیده شده باشد.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *