پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری گذشت

روزگاری گذشت





۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۲:۴۵

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش هفتاد
قافله ای [ که من همراه آن به تهران می رفتم.] برای آن که پولی بابت خرید کاه و یونجه ندهند، راه خودشان را از بی راهه و هر کجا که خارهای بیابان سبز و زیادتر بود قرار دادند. گاهی چندین فرسخ از راه معمولی منحرف می شدند. چه شب ها که در میان بوته های خار پهلوی عدل های مال التجاره به انتظار صبح و روییدن آفتاب و به امید رسیدن به تهران و شکایت از حاکم به سر نبردم. هیچ وقت روزی را که هوا گرم و از کثرت تشنگی بیدار شده و در حول و حوش محلی که قافله بار انداخته بود و آب آشامیدنی یافت نمی شد. از خاطرم نمی رود از مسافتی چند چادر که معلوم بود از ایلات فارسی می باشند دیده می شد. برای خوردن آب به نزدیک آن ها رفتم و از زنی که در یکی از آن چادرها نشسته بود، قدری آب خواستم. او گفت: آب ندارم. اما ماست می خورم و ظرفی ماست هست. از فرط تشنگی گفتم چه عیب دارد. حالا که آب نیست به جای آن ماست می خورم و او ظرفی ماست به دستم داد. آن قدر تشنه بودم که لاجرعه ماست را سرکشیدم. ای کاش این ماست ها هم مانند آب وجود نداشت و نخورده بودم. گذشته از آن که طعم و مزه زنگ مس می داد، مقداری هم مورچه به آن ها مخلوط شده بود. خلاصه سه ماه تمام مسافرتم تا تهران طول کشید و پس از تابستان وارد تهران شدم. چون به کاروان سرای حاجب الدوله سابقه داشتم برای سکونت یک سر به آن جا رفتم. سرایدار آن جا یک نفر نطنزی بود. در دالان کتاب فروش ها طبقه دوم بالا خانه ای را به ماهی هشت قران اجاره در اختیارم گذارد. متاسفانه این بالاخانه خیلی تاریک بود و به جز یک پنجره که آن هم به دالان سر پوشیده باز می شد، از جایی دیگر روشنایی نمی گرفت. شخصا آن جا را جاروب زده و پاکیزه و با مختصر فرشی مفروش کردم. در اوایل در آن بیغوله و ظلمت کده به سر بردن مشکل و وحشتناک بود. اما به تدریج از ناعلاجی به آن جا آموخته و انس گرفتم. با هر کس راجع به شکایتی که داشتم صحبت می کردم. همه می گفتند حرفم به جایی نمی رسد. زیرا شکایتی هم اگر بکنم باز به خود حاکم مراجعه می نمایند و این معلوم است که او هیچ وقت حاضر نیست از خر خود به زیر آید. همه روزه کارم این بود که یا به دفتر وزارت معارف نزد عمادالملک بروم و یا به کابینه هیات وزرا و یا به اداره روزنامه رعد. به سرمای زمستان و نداشتن بالاپوش حسابی دست به گریبان بودم. نامه ای از مادرم که در جوف نامه پدرم فرستاده بود رسید و از این که بدون خدا حافظی مسافرت کرده بودم گله کرده و از جدایی و فراق شکایت بسیار کرده بود. همان روز به نزد انتوان عکاس رفته عکسی گرفته و برایش فرستادم.
روزها و هفته ها می گذشت. آن قدر به درب وزارت معارف و عمارت هیات وزرا رفت و آمد کرده بودم که همه حتی پیش خدمتان و قراولان به خوبی مرا می شناختند و از موضوع شکایتم آگاه بودند. بیش تر صبح ها قبل از این که وزرا در عمارت هیات دولت ورود نمایند. من جلوتر از آن ها در جلوی درب ورودی با آستین های از عبا کشیده ایستاده انتظار رسیدگی را داشتم. در هر هفته دو نامه مفصل از هر اقدام و کوششی که کرده بودم نوشته برای پدرم می فرستادم. اگر چه جواب این نامه ها چهل پنجاه روز طول می کشید تا به وسیله پست به دستم برسد. ولی وقتی می رسید بسیار خوشحال می شدم. نامه هایی که او می نوشت ریز اما خوانا بود. عقیده داشت که باید هر کس آن چه می نویسد خیلی واضح و روشن و خوانا باشد. به نوعی که بچه های کوچک هم به آسانی بتوانند بخوانند.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *