پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | فاصله وفا و جفا!

فاصله وفا و جفا!





۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰:۱۹

فاصله وفا و جفا!
بخش اول

فاطمه، دخترعموجان، من به یک دل نه، به صد دل عاشق تو شده ام !
و فاطمه بند دلش لرزیده و جواب داده بود:«احمدخان! پسر عموی عزیزم، منم وقتی تو رو می‌بینم قلبم به تپش می‌افته، اما قسم ات می‌دم که همین جا هر چه گفتی فراموش کنی، خودت می‌دونی که من هفت ساله شیرینی خورده کوهزاد پسر دایی ام هستم ؟»
– می‌دونم ولی نمی‌توانم فراموشت کنم، از روزی که به ده برگشتم و چشمم به تو افتاده، لحظه ای خواب و آسایش ندارم.
احمد خان، بیاض را از جیب در آورده و می‌گوید:«تو باید به این قرآن قسم بخوری هر چه پیش آمد به پای عشقمون مقاومت کنی و به هیچ کسی غیر از من فکر نکنی!»
– پسر عمو! تو هیچ می‌دونی داری منو تو چه درد سر بزرگی میندازی؟ من از وقتی بچه بودم و چشم باز کردم کوهزاد رو شناختم. هر چند هیچوقت روی خوش بهش نشون ندادم ولی مگه می‌تونم هفت سال انتظار اون بدبخت رو نادیده بگیرم . پدر و مادرم چی ؟ نه پسر عمو، بهتره منو قسم ندی، حتی فکر این همه مقاومت هم پشت منو می‌لرزونه!
– دختر عمو جان، پدر و مادرا خودشون بریدن و دوختن، اگه همین جا جواب منو ندی – قسم می‌خورم که فردا دیگه منو زنده نخواهی دید.
باشه، قسم می‌خورم؛ اما دلم گواهی می‌ده که از این عشق خیری نخواهیم دید.
این‌ها عین جملاتی است که پدرم از ماجرای عشق «احمد خان و فاطمه» هر بار برای ما تعریف می‌کرد ، بدون یک واو کم و زیاد.
بیشتر از 20بار این قصه را تعریف کرده و هر بار با همین مقدمه.
پدرم 85 ساله است و ماجراهای تاریخی زیادی از وقایع تاریخ اجتماعی گوغر به یاد دارد و هر بار که یکی برای بچه‌ها تعریف می‌کند انگار از روی نوشته می‌خواند. یک کلمه را هم کم یا زیاد نمی‌کند. بابا سواد ندارد؛ اما هیچکس نمی‌تواند منکر هوش و استعداد کم نظیر او بشود. مخصوصا ظرافتی که در بیان این ماجراهای تاریخی به کار می‌برد. احمدخان را ما می‌شناختیم. خدا رحمتش کند. یکی از محترمین چشمه سبز گوغر بود. سحر خوانی‌های ماه رمضان او مشهور بود. زمستان و تابستان هرگز فرصت سحر خوانی بر پشت بام خانه‌اش و بیدار کردن مومنین را از دست نمی‌داد. وقتی صحبت از زمستان‌های گوغر می‌کنم، منظورم برف‌های دومتری و دمای تا 20 درجه زیر صفر است. او یکی از تحصیلکرده‌های مدارس جدید بود. گفته می‌شد سوم دبیرستان را هم تمام کرده است. آن هم دراواخر دوره رضاشاهی، هر چند پدرش وضع مالی خوبی نداشته؛ اما پدر بزرگ مادریش یکی از ملاکان عمده گوغر بود و تنها یک دختر داشته که مادر احمد خان بود. همو بوده که احمد خان را برای تحصیل به کرمان فرستاده بوده. در کرمان احمد خان می‌خواسته وارد ارتش شود. ولی پدربزرگ مانع شده و معتقد بوده که ثروت وی به حدی است که اگر او بخواهد می‌تواند همه عمرش را فقط خوش بگذراند.
احمد خان و فاطمه عمو زاده تنی نبودند. اما هر دو به یک طایفه تعلق داشتند. طایفه پر جمعیت «علی اولادی» یا به تعبیر عیب جویان «سیاه مرادی» که زن و مرد آن‌ها موی سرشان ضخیم و مجعد و مشکی است و همین بهانه ای شده که به آن‌ها نسبت غلامی‌بدهند. پدرم می‌گوید:«70 سال پیش نوجوان بودم. با عده ای از بچه‌های هم سن و سال خودم دنبال گوسفندان بودیم. بیشتر گوسفندان مال پدر بزرگ احمد خان بود و چوپان وی نیز همراه ما بود. ظهر کنار چشمه ای اتراق کردیم و با مقداری شیر و آرد «کاچی» درست کرده، مشغول خوردن شدیم که پیرمردی اهل روستای«دامنه» واقع در غرب گوغر سوار بر الاغ سر رسید و مهمان ما شد. بعد از ناهار پیرمرد دامنه ای پرسید:«راستی نگفتید این گوسفندان مال کیه؟»
سیف اله – پسر عمه ام – جواب داد:«بیشتر این گوسفندا مال کل دادخدا و یه تعدادش هم مال ماست!»
پیرمرد پک سنگینی به چپقش زد و گفت:«کل داد خدا سیامرادی رو می‌گین؟!»
صمد و چوپان کل داد خدا بهش برخورد و با کمی‌تحکم گفت:«کل داد خدا علی اولادی، سیاه مرادی یعنی چه؟»
– یعنی این که روزگاری جد این کل داد خدا، غلام جد ما به اسم حاج ابراهیم دامنه ای بوده!
من پیش خودم گفتم:«عجب پیرمرد پر مدعایی، حالا که سیر شده داره کرکری می‌خونه!»
اما صمدو چوپان کل داد خداطاقت نیاورد، بلند شد «پل» چوپانی‌اش را کشید و با تهدید رو به پیرمرد تکان داد:«پیرمرد خرفت، به اربابای من توهین می‌کنی، همین آلان نون و نمکشون رو می‌خوردی و داری نمکدون را می‌شکنی، شکمت سیر شده، می‌خواهی با همین چوب…؟! لعنت بر شیطون!»
– چوبتو بیار پایین پسرم، جوشی نشو، بله من خبر دارم که الان سیاه مرادی‌ها اربابای اصلی چشمه سبز هستن و صدتا امثال منو می‌خرن و آزاد می‌کنن، هر روزی یه روزیه اما من دروغ نمی‌گم، بیا این جا بشین تا قصه شو برات بگم.
– بگو اما اگه دروغ بگی من می‌فهمم و با همین چوب
من مداخله کردم:
– خیلی خب، توهم ارواح کلات این قد دست به چوب نشو، بذار گوش بدیم ببینیم چی می‌گه.
– ما ازعشایر «بارچی» هستیم که در دامنه‌های «هفت گردو» ما بین گوغر و چهار گنبد«ماوای ایل بچاقچی» ساکنیم. حدود 50سال پیش مرد محترمی‌به اسم «حاج ابراهیم» سر ایل ما بوده و غلام سیاهی داشته به نام «مراد». این غلام روزی که حاج ابراهیم خانه نبوده به قصد دزدی نقدینه‌هایی که می‌دانسته اربابش در خانه دارد وارد چادر وی شده، پول‌ها را می‌دزدد. مراد فرار می‌کند. تعقیبش می‌کنند. می‌بیند چیزی نمانده دستگیرش کنند، پول‌ها را گوشه ای پنهان می‌کند. می‌گیرندش و برای عبرت جفت چشمهایش رو کور کرده رهایش می‌کنند. بی خبر از این که پول هم دزدیده، کورمال کورمال به سمت مشرق آمده و بین راه یک ایلیاتی مهربان و بی خبر، چند روزی پناهش می‌دهد و چشمانش را مرهم می‌گذارد. یک ماهی بعد، شبانه با کمک همان ایلیاتی پول را پیدا کرده بر می‌گردند. «سیامراد» می‌آید تا می‌رسد به گوغر و این جا ساکن می‌شود. زن گرفته، مالدار، پول دار و ملک دار می‌شود و فرزندانش اندک اندک معروف می‌شوند. طایفه سیاه مرادی ولی چون این نام خاطرات بدی را زنده می‌کرده، نام یکی از اخلاف بعدی را که اتقاقا آدم خوب و خوشنامی‌هم بوده روی خود می‌گذراند.
صمدو که چند لحظه قبل می‌خواست پیرمرد رابزند فریاد زد:«ای نامرد، باید می‌زدن می‌کشتنش!»
برگردیم بر سر ماجرای عشقی احمد خان و فاطمه
خلاصه احمد خان و فاطمه خیلی زود به هم دل بستند وشدند لیلی و مجنون منطقه! فاطمه بسیار زیبا بود و تازه 16 سالش شده بود و به غنچه گلی می‌مانست که در حال شکفتن است.
چشمان درشت و شهلا، مژه‌های بلند و یکدست و خط و خطوط پلک‌هایش را گویی نقاشی چیره دست با هزاران دقت کشیده و رنگ آمیزی کرده، دایره سیاه چشمانش در زمینه سفید اطرافش مثل جزیره آتش فشانی بود وسط اقیانوس سفید که گدازه‌های سوزانی از درون مردمک‌ها بیرون زده و شیار شیار به سمت محیط دایره عنبیه سرازیر شده است. پوست سفید و باطراوتش او را از همه دختران ده ممتاز کرده بود.
تابستان بود و از کوهزاد هم خبری نبود. زیرا زندگی مردم به ییلاق و قشلاق می‌گذشت و این روزها همه در ییلاق کوهستانی خود مشغول برداشت محصول تابستانشان بودند. ترس فاطمه از قشلاق بود که باید به وکیل آباد ارزوئیه می‌رفتند و با ایل دایی و خانواده‌اش همسایه می‌شدند. در این میان قضاوت در و همسایه هم جالب بود. بزرگترها پشت سر فاطمه سرزنش می‌کردند که :«مگه می‌شه هفت سال رابطه و قول قرار را نادیده گرفت. دختره یه بادی افتاده توی سرش، گرمسیر که رفت یادش می‌ره، تازه کوهزادم مجسمه که نیس، دم پدر مادرشو می‌بینه و زود عقدش می‌کنه و می‌بردش خونه!»
اما جوان‌ها کوهزاد را با احمد خان مقایسه کرده می‌گفتند:«این دو تا اصلا با هم قابل مقایسه نیستند. کوهزاد غیر از داس و بیل کشاوزری و چوب چوپانی چیزی بلد نیس! فاطمه تو خونه اون غیر از بوی گال گوسفند و ادرار بچه چی نصیبش می‌شه؟ سر دو سال می‌پوسه و از بین می‌ره! احمد خان شهر رفته و تحصیلکرده اس. اگه تو ارتش رفته بود، الان درجه سرهنگی داشت، تازه روی دریای ثروت خوابیده، وانگهی هفت سال پیش که قولشو به کوهزاد دادن نه سال بیشتر نداشته.
ادامه دارد …

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *