پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | نامه سرگشاده یک معلم شهدادی به رییس جمهور/ نگذاریم بمیرد شهداد

نامه سرگشاده یک معلم شهدادی به رییس جمهور/ نگذاریم بمیرد شهداد





۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۲:۵۲

نامه سرگشاده یک معلم شهدادی به رییس جمهور
نگذاریم بمیرد شهداد
عباس تقی زاده
رییس جمهور محبوب و فرهیخته، مرد کویر آشنا؛ جناب آقای دکتر حسن روحانی؛ سلام اهالی شهدادکرمان را پذیرا باشید این نامه یکی از اهالی است که از کاریز های قنات، تپه های شن، کلوت ها، گندم بریان، رود شور سپید، باغ ستاره ها، حوالی ماه، خانه خورشید و از کنار آخرین نسل رطب های بزمانی و پرتقال های شیرین گذر کرده، اما قدری شور است، شور از عرق پیشانی مردمانی که در پیشانی کویر و ساحل شنی هزاران ساله‌اش، ایستاده اند اما سالهایی می شود که نفس زندگی خود و دیارشان به شماره افتاده است. اینجا شهداد است؛ لب کویر، کویرِ لبریز از شن و شوره، شن های سرکش و توفنده، ریز و پر قدرت از شمارش خارج و بی نهایت و مردمانش همسایه ترین با لوت، آنقدر نزدیک و صمیمی که شن، جزئی از غذای روزانه آنهاست. کویر بی وقفه می تازد، هوهوی باد را خوب می شنویم. رگبار شنریزه ها خراشمان می دهد. کویر جلو می آید و دارد ما را هم ضمیمه می کند. اینجا آدم ها تراش می خورند؛ دانه دانه، شن می شوند با باد می روند. هر روز تکه ای از روح و جسممان را کویر با خود می برد. ما اینجا، خوب حس می کنیم که آدم از خاک آفریده شده است و به خاک بر می گردد. ایستاده ایم در پیشگاه کویر، هر لحظه ساییده تر می شویم. نخل ها ایستاده جان داده اند. سر داده اند اما تن خشکشان، باز تکیه گاه است.
تکانه های تلخشان در سیاه بادها دیدنی است و دست و پنجه نرم کردنشان با مرگ، عجیب ترین. هر بار که دستی بر کنده هایشان می کشیم و نگاهی به حجم انباشته شن ها می اندازیم، روی همان شن ها می نویسیم: اینجا همه چیز دارد شن می شود، نگذاریم شهداد بمیرد. پرتقال هایمان، هیزم شدند و هیزم ها، زغال؛ این سالها، شهداد بوی زغال می دهد تا عطر نارنج و لیمو. پرتقالی سیاه شده ازبوسه خورشیدازدرختی جان داده می چینم. روی پوست سوخته اش به یاد طرح اصلاح باغات مرکبات و نخیلات ، باغی نقاشی می کنم. می خواهم برایش سامانه آبیاری مدرن و مکانیزه ترسیم کنم. بلبل خرمایی از بالای نخلی بی سر می گوید، شنیده ام: تسهیلات به باغ شما تعلق نمی گیرد، می خواهم جوی آب سیمانی بکشم، می گوید: از اینجا نمی گذرد. می خواهم برای باغ و شهر رویاهایم بیمارستان بکشم می گوید: آن را به پیام نور بخشیده اند، می خواهم برای مسافرها یخ در آب بیندازم، می گوید: بیست سال است یخسازی تعطیل شده است، می خواهم وقتی میهمانی اینجا می آید از پیاده رو گذر کند و به بوستان های زیبا برود، جایی برای استراحت داشته باشد و سفره خانه هایی برای پذیرایی. می گوید: اینجا با شهرداری57ساله هنوز در دوره نوزادی چهار دست و پا می رود.
می خواهم فرزندان شهرم را در حال کار نقاشی کنم، می گوید: هیچ فرصت شغلی وجود ندارد و همه مهاجرت می کنند. مدرسه ای می کشم اما کو دانش آموز! هر روز کمتر از دیروز؛ می خواهم تصویر بعضی از مدیران و نمایندگان را بکشم، می گوید: آنها به باغ خشکیده سر نمی زنند. می خواهم برای گردشگری کویر دست به کار شوم، می گوید شما باید تماشاچی باشید. می خواهم در لابه لای شن ها گل بکارم، می گوید: مین می روید، می خواهم پرتقال خشکیده را آب دهم به سختی می شنوم که می گوید: ماه هاست آب رودخانه به کویر می رود. صدای بلبل نامفهوم است گویا در جلسه ای کارشناسان دارند درباره شهداد حرف می زنند. مگر این حنجره ها و بلندگوهای فراخ می گذارد صدای بلبل خرمایی را بشنوم. بلبل مرا به گذشته می برد.
به سطل حلبی و پدربزرگ ها و مادر بزرگ هایی که آب حوض خانه ها را با درختان تشنه قسمت می کردند. سطل آبی نقاشی می کنم، سطل سنگین است، همینطور که می روم پایم در سوراخی می رود. به خود می آیم، این سوراخ است یا تونل، ناگاه موشی در قواره گربه از سوراخی دیگر بیرون می پرد. سطل را می نهم و از دیوارهای نداشته باغ از کوچه های خاکی از لابه‌لای خانه های خالی و قفل بر در زده از بازار قدیمی و متروکه از نارنج قلعه خاک شده از آسیاب آبی خشکیده از آب انبار تشنه از محوطه باستانی و بدون کاوش از طرح های بر کاغذ مانده از وعده های بدون عمل و از سراب فریبنده می گذرم. بال در می آورم. گویا من هم شن شده ام اما نمی‌خواهم قاطی شن ها شوم. می خواهم حرف شوم، کلمه شوم، جمله شوم و پر بکشم، حنجره شوم، قلم، کتاب، روزنامه شوم می خواهم رسانه شوم. به زبان شن‌ها می‌نویسم: آقای رییس جمهور شهداد با همه تاریخ 7 هزار ساله اش دارد لخت و عریان می‌شود. کویرزایی ادامه دارد. اینجا، آدم ها هم دارند شن می‌شوند. آقای روحانی شهداد دارد شن می شود، نگذاریم شهداد بمیرد. رییس جمهورعزیز آقای روحانی تا حالا هیچ کس دعوتمان را نپذیرفته است، شما قبول کنید و در سفر به استان کرمان، میهمان مردم شهداد شوید. درست است درختهایمان خشک و بی شاخه اند اما دست هایمان را کنار هم می گذاریم سایه می شویم برایتان؛ چیزی نداریم اما اینجا سقف آسمان کوتاه است. روی شانه‌های هم می‌ایستیم و برایتان ستاره می‌چینیم.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *