پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | شاعر دردمندِ اردیبهشتیِ ما

برای «احمدرضا احمدی» که رفت

شاعر دردمندِ اردیبهشتیِ ما

هنوز از پنجم مهرماه سال نودوهفت، صدای خاطره‌انگیزش در خاطرم مانده





شاعر دردمندِ اردیبهشتیِ ما

۲۰ تیر ۱۴۰۲، ۲۱:۳۳

هنوز از پنجم مهرماه سال نودوهفت، صدای خاطره‌انگیزش در خاطرم مانده؛ «من از ابتدا به‌دنبال جهانی دیگر بودم. تسلیم مُدها و روش‌های دیگران نشدم. به‌تنهایی به‌راه افتادم. در تاریکی و سنگلاخ، با پای برهنه حرکت کردم. هیچ‌وقت برنگشتم که جای پاهایم را در برف ببینم. من کنجکاو و یاغی بودم.

این یاغی‌گری، شعرم را در من ساخت… با اطمینان می‌گویم که شعرهای من متعلق به خودم است؛ متعلق به احمدرضا احمدی.»
حالا امروز بیستم تیرماه سال هزار و چهارصد و دو است و احمدرضای اردیبهشتیِ ما دیگر نیست. آن‌روز با مرتضی رفته بودیم و زنگ کنار پلاک پنج را زده بودیم تا شاعر کرمانیِ تهران‌نشین، با آن صمیمیتِ آغشته به بوی اقاقیا، در را باز کند و بنشینیم به گفت‌وگو. او گفته بود: «هرروز در غروب از سه پنجره عبور روزها را دیدم»؛ و ما تا غروب از او پرسیدیم؛ از شعر، از سینما، از نقاشی، از کانون، از «طرح»، از «نثرهای یومیه»، از فروغ و نیما و شاملو، از هزار اسم دیگر و «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود»، از «تابستان و غم»، از زندگی، از مرگ؛ و او با حافظه‌ای که سرشار از خاطره و زنبق بود، پاسخ داد.
چندساعتی بیشتر، از درگذشت او نگذشته است و این قلم نمی‌داند کدام کلمات را کنار هم بچیند تا ادای احترامی باشد به هنرمندی که بیش از شش‌دهه سرود و نوشت، بی‌ادا و بی‌ادعا. پیش‌تر در مقدمه ویژه‌نامه‌ای که در مجله «جُنگ هنر مس» برای او درآوردیم، نوشته بودم که احمدرضا یک آدم چندضلعی است و وقتی می‌خواهی به او بپردازی، درمی‌مانی که روبه‌روی کدام ضلع بنشینی و از کجا آغاز کنی. از احمدرضای شاعر بنویسی که از ۱۳۴۱ با کتاب «طرح»، طرحی نو در شعر معاصر درانداخت و بخش مهمی از سرنوشت شعر مدرن را رقم زد؟ از احمدرضای نویسنده کودک و نوجوان بنویسی که هر کتابش یک اتفاق تازه بود و دری متفاوت از کلیشه‌ها به روی مخاطبانِ کم‌سن‌وسالش گشود؟ از احمدرضای کانون پرورش فکری بنویسی که در جوانی، سهمی بزرگ در دوران درخشان این نهاد فرهنگی داشت و میراث ماندگارش بی‌مانند است؟ از احمدرضای سینماشناس بنویسی و تاثیر حضورش بر چند تن از سینماگران مهم نسل خودش؟ از صدای احمدرضا بنویسی که ما دوست داشتیم همه‌چیز را رها کنیم و یک شنونده تمام‌وقت باشیم و او فقط برایمان شعر بخواند که: «…مسافران/ که از آن راه آمده‌اند/ می‌گویند/ برف آب شده است/ هفته‌هاست/ در آن خانه‌ای که صحبت از مرگ می‌گفتیم/ آن خانه/ در زیر آوار گل‌های اقاقیا/ گم شده است/ مرا می‌بخشید/ که باز هم/ سخن از/ گل‌های بنفشه گفتم/ گاهی تکرار روزهای/ گذشته/ برای من تسلی است/ مرا می‌بخشید.»
حالا حتی تکرار روزهای گذشته هم برای ما تسلی نیست. احمدرضا رفته است و این جهان، شاعری را از دست داده که یک‌عمر، فارغ از هیاهوهای پایتخت و پایتخت هیاهوها، شعر نوشت و ما از نگاه او در زیر آسمان لاجوردی، جان گرفتیم.
احمدرضا، دردمندی را لازمه شاعری می‌دانست و شش‌دهه حضور دردمندانه او در ساحت شعر معاصر ایران، بی‌آنکه اهل مانیفست‌سازی و بیانیه‌بازی باشد، اعلامیه‌ای صریح بود علیه ابتذال در ادبیات. او البته آگاهانه می‌گفت وقتی بخواهی عادت دیگران را عوض کنی، با تو دشمن می‌شوند؛ دشمنی هم دیده بود، اما به شعر باور داشت و یک‌تنه راه خودش را رفت.
احمدرضا دوست داشت که همچنان باشد و همچنان شعر بنویسد و نقاشی بکشد و سراغ دوستانش را بگیرد. آخرین‌بار، حدود دوماه پیش بود که تلفنی با او حرف زدم. صدای مهربانش زیر فشار بیماری، کم‌جان و کم‌طنین بود اما باز هم از کتاب‌های تازه و آثار زیر چاپش برایم می‌گفت و دنیای نقاشی‌کشیدن‌هایش، و باز هم سراغ چندتا از هم‌شهری‌های کرمانی‌اش را گرفت که دوست‌شان می‌داشت.
احمدرضا اگرچه شاعر مرگ هم بود اما مرگ را دوست نداشت. در همان گفت‌وگو گفته بود: «من فرصتی را که زندگی به من داده است تلف نمی‌کنم. این فرصت، خیلی کوتاه است. به‌نظرم هراس از مرگ، نیرو می‌بخشد و به تو می‌آموزد که تا زنده هستی باید کار کنی.»
حالا شاعرِ «وقت خوب مصائب»، ما را با مصیبتِ مرگش تنها گذاشته است و مرگ احمدرضا، مرگِ هرکسی نیست. دریغا احمدرضا! میراث او اما، زنده‌بودنِ شعر فارسی است. روانش شادمان باد.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *