دوسال قبل واقعه واژگونی اتوبوس، جان دو خبرنگار را گرفت و آثار تلخ آن هنوز با بازماندگان حادثه باقی مانده
زندگی با فوبیا
ساعت متوقف نمیشود، زمان ادامه پیدا میکند حتی اگر یک لحظه و یک اتفاق آن را دو شقه کرده باشد. مرگ یک عزیز آنهم به واسطه یک حادثه معمولاً چنین ویژگی دارد
![زندگی با فوبیا](https://payamema.ir/pubfiles/2023/06/4-20.jpg)
۲ تیر ۱۴۰۲، ۲۲:۱۳
ساعت متوقف نمیشود، زمان ادامه پیدا میکند حتی اگر یک لحظه و یک اتفاق آن را دو شقه کرده باشد. مرگ یک عزیز آنهم به واسطه یک حادثه معمولاً چنین ویژگی دارد. غمی که در پی آن می آید همینجور خودش را در ذهن و بدن امتداد میبخشد و نمود آن از حالت چشمها و سپیدی مو مشخص است. تصادف حتی اگر منجر به مرگ فرزند، والدین، خواهر و برادر و اقوام و دوستان هم نشود باز این خاصیت را دارد که خودش را در ذهن ماندگار کند و یک لحظه که انتظارش را نداری سراغت بیاید و گلویت را بگیرد. دیدن خودرویی مشابه آنچه با آن تصادف کردهای، قرار گرفتن در لحظهای که ماشین تکانهای شدید را تجربه میکند، مشاهده یک چشمانداز مشابه صحنه تصادف تو را دوباره به عقب برمیگرداند، به آخرین لحظهای که پس از آن حادثه اتفاق افتاده است. آنچه دو سال پیش در دوم تیر ماه اتفاق افتاد برای سرنشینان و بازماندگان از همین جنس است. خانوادههای بازمانده نتوانستند با این فقدان کنار بیایند و در کنار آن خبرنگاران حاضر در اتوبوس نیز همچنان با تروماهای آن تصادف دست و پنجه نرم میکنند. بسیاری از آنها تا مدتها سوار هیچ اتوبوسی نشدند، برخی هم سفرهایی که به میزبانی سازمان حفاظت محیط زیست انجام میشود را کنار گذاشتند. آنهایی که باز دل به دریا زدند و این سفرها را رفتند لااقل در دو سفر چهارمحال بختیاری و دشت لار با خرابی دوباره اتوبوس و فرسوده بودن آن مواجه شدند تا ثابت شود با اینکه پرونده این تصادف با دو کشته و شماری مجروح بسته نشده اما سازمان حفاظت محیط زیست برنامهای برای استاندارد کردن سفرهایش ندارد. البته این موضوع تنها به سازمان حفاظت محیط زیست خلاصه نمیشود بقیه سازمانها و ادارات و ارگانها نیز بیتوجه به این تصادف، همچنان سفرهای مطبوعاتی را بدون در نظر گرفتن ایمنی اجرا میکنند. در اتوبوسها کمتر کسی است که کمربند ایمنی بسته یا دیگر ملاحظات نظیر داشتن کمربند ایمنی برای همه سرنشینان رعایت شده باشد. تصور همگانی این است که حادثه یک بار اتفاق میافتد، اما وقتی شرایط هیچ تغییری نکرده است چه تضمینی برای عدم تکرار آن وجود دارد؟
در این دو صفحه که در دومین سالگرد واژگونی اتوبوس خبرنگاران تهیه شده است به تبعات این تصادف بر بازماندگان آن اتوبوس پرداختیم. اینکه آنها که زنده ماندند در این دو سال چه مصائبی را تجربه کردند و آیا توانستهاند با آنچه در دوم تیر سال 1400 حوالی ساعت پنج عصر در جاده نقده تجربه کردند کنار بیایند یا نه! و از آنها پرسیدیم این تصادف چه تغییری در زندگی آنها داده است؟ با این امید که بحثهای مرتبط با اختلالات روانی در تصادفات در ایران جدیتر گرفته شود، آنهم در شرایطی که روند تعداد تصادفات و کشتههای آنها رو به افزایش است. آماری که سازمان پزشکی قانونی درباره حوادث رانندگی منتشر کرده است، نشان میدهد در سال گذشته ما با افزایش 16 درصدی در کشتهشدگان مواجه بودهایم و 19 هزار و 490 نفر را بر اثر تصادفات از دست دادهایم که در حداقلیترین حالت، نزدیک به 20 هزار خانواده برای همیشه عزادار شدهاند. علاوه بر آن جمع بزرگتری هم یا با معلولیت حاصل شده از تصادف در کنار لطمات روحی آن دست و پنجه نرم میکنند و یا در بهترین حالت تنها دچار تروماهای مرتبط با تصادف هستند که برای آنها ادامه دار خواهد بود؛ مقولهای که کمتر مورد توجه قرار گرفته یا به آن پرداخته شده است.
خشم، دلشکستگی، کوفتگی و ترس
| سمیرا خباز |
بعد از دوسال جرئت نشستن روی صندلی اتوبوس بین شهری را پیدا کردم. هنگام سوار شدن نگاهی به چهره راننده میاندازم، ردیف صندلیهای ماشینش را نگاه میکنم، کمربندها، شیشهها، حتی رنگ روکش صندلیها، به خودم میگویم این فرق دارد، یک اتوبوس وی.آی.پی و سرپاست، اما باز هم نمیتوانم ذهن چموشم را کنترل کنم. پرتاب میشود به 2 سال پیش، همین حوالی، دوم تیرماه 1400، بعد از یک دوره طولانی کرونایی که قرار بود دوباره سری به پروژه احیای دریاچه ارومیه بزنیم.
و حتی چند روز قبل از سفر، وقتی مسئول روابط عمومیسازمان محیط زیست تماس میگیرد، با همان لحن شاداب میگوید خانم خباز داریم میریم ارومیه، میای؟
تازگی یک گزارش انتقادی و تند علیه اقدمات اشتباه انجام گرفته و سرمایههای بربادرفته برای احیای دریاچهای که امیدی به احیای آن ندارم در خبرگزاری منتشر کردهام و به مسئول روابط عمومی میگویم، «چی شده؟ میخواهید سرم را زیرآب کنید؟» او میخندد، من ادامه میدهم: «نکنه میخواهی از هواپیما پرتم کنی توی دریاچه؟» میخندد و اصرار میکند که همراهشان شوم و جواب مثبت میدهم. در حالیکه یک سال و اندی است با ترس و لزر با ماسک و الکل از خانه بیرون میآیم و حالا قرار است با یک جمع 21 نفره به سفر بروم، خاطره خوبی هم از سفرهای قبلی به دریاچه ندارم، برنامههای فشرده و بدون امکانات رفاهی؛ البته مثل همه برنامههای محیط زیستی!
شب پیش از سفر گروهی در واتساپ برای هماهنگی سفر تشکیل میشود، فردی به نام «حاجی مرادی» بلیتهای پرواز را ارسال و یک برنامه نفسبر یک و نیم روزه سفر ارسال میکند. اعتراض میکنم و میگویم، این برنامه باید سبکتر اجرا شود، خبرنگار را خسته نکنید، بخش زیادی از برنامه زائد است و چرا اینقدر برای شوآف طرحهایتان عجله دارید.
ظاهراً حاجی مرادی که خود را مسئول سفر و یکی از مسئولان ستاد احیای دریاچه ارومیه معرفی میکند پذیرای انتقادات میشود. روز موعد سفر بعد از مدتها و یک دوره سخت کرونایی همکاران و دوستان چندین سالهام را میبینم و دلگرمتر میشوم. «زهرا کشوری»، «آسیه اسحاقی»، «کیمیا عبدالهپور»، «فاطمه باباخانی»، «مهشاد کریمی»، «زهرا رفیعی»، «حسن ظهوری»، «مریم جعفری» و «فاطمه هنرورو»؛ البته چهره خیلیها برایم ناآشناست. خوشوبش کوتاهی میکنیم و سوار هواپیما میشویم.
وارد آسمان ارومیه که میشویم، رنگ قرمز دریاچه حسابی توی ذوقمان میزند، سوال میکنم «هزاران میلیارد هزینه پس کجا رفته است؟» عکسی از دریاچه قرمز میگیرم تا پایمان به فرودگاه ارومیه میرسد استوری اینستاگرامش میکنم.
یک اتوبوس سفید رنگ بیرون فرودگاه منتظرمان ایستاده، روحمان هم خبر ندارد که این اتوبوس همان ارابه مرگ است. بدون اینکه توجهی به زهوار دررفتگی اتوبوس کنم، (خب همیشه همین بوده و هست!) ولی انگار باز هم مسئولان سفر اصرار به اجرای پرسرعت و فشرده برنامه دارند، این را میتوان از ساندویچهای «یرال یومورتای» (لقمه سیبزمینی و تخممرغ که نوعی غذای حاضری مخصوص خطه آذربایجان است) آمادهای که داخل اتوبوس بین بچهها تقسیم کردند که وعده صبحانهشان باشد میتوان فهمید.
اتوبوس با سرعت بسیار کمی شروع به حرکت میکند، آفتاب بالا آمده و گرما اذیتکننده شده است، (حتی هنوز گرمای آن روز را میتوانم به خاطر بیاورم) سعی میکنیم تا با معاشرت کردن ترکیب سرعت بسیار پایین ماشین و گرمای هوا را تحمل کنیم. خب ما، تصورمان این است که برای ایمنی بیشتر، راننده آرام میراند.
زهرا رفیعی (خبرنگار همشهری) فریاد شادمانهای میزند و میگوید: «بچهها مهشاد داره عروس میشه، اونم تا 2 روز دیگه!» بچهها با شوق شروع میکنند به کل کشیدن و دست زدن، با تعجب رو به مهشاد میپرسم که چطور قبل از مراسم عروسی به مأموریت کاری آمده است. مهشاد با چشمانی که از شادی برق میزند میگوید: «مراسم به دلیل کرونا خیلی کوچک و محدود است، همه کارهایش را کرده و حتی کارت دعوت مراسم را هم دیشب نوشته و آماده است.»
صحنهها به سرعت از جلوی چشمم رژه میروند، بحث داغ عروسی مهشاد باعث شده بود مسیر یک ساعتهای را که دوساعته طی کردیم آنچنان به چشممان نیاید؛ حتی زمان بازدید از محل سد را که بچهها سعی میکردند، آفتاب روی صورت مهشاد نیفتد تا پوستش پیش از عروسی آفتاب سوخته نشود.
هنوز هم خاطرات محل پروژه انتقال آب زاب تنم را میلرزاند. میگویند برای ورود به تونل باید لباس ایمنی بپوشیم، چهرههای دخترانه در لباسهای گشاد و بزرگ و چکمههای پلاستیکی چند سایز بزرگتر آنقدر خنده دار است که پیش از ورود به تونل کلی عکس میگیریم. و نمیدانیم چه خطرهایی در تونل در انتظارمان است.
اتوبوس وی.آی.پی ترمزی میکند و دوباره به خودم میآیم، شگفتزده از اینکه منِ فراموشکار بعد از دوسال چطور با جزییات تمام آنچه بر سرمان آور شد را یادم هست.
نشخوار تلخیها پایان ندارد، بیاراده دستم به سمت فایل عکس و فیلمهای آن سفر نحس میرود. دوست دارم دوباره آخرین عکسی که از مهشاد داخل تونل گرفتهام را ببینم، حتی رنگ قاب گوشیام، لباسهایی که به تن داشتم، اشتیاق مهشاد برای تهیه گزارش، خستگی، تشنگی و اضطراب آسیب دیدن داخل تونل همه و همه هنوز زنده است.
باز به خود نهیب میزنم که: «دوست نداری اون حادثه را فراموش کنی؟!»
حالا خودم را روبروی تراپیست میبینم، دو هفته بعد از تصادف مرگبار. میگویم: «چرا مهشاد، چرا من نه؟ چرا نتوانست قشنگترین روز زندگیاش را تجربه کند؟» و اخم تراپیست و مقاومت من برای بغل کردن حادثه، صحنه سقوط ماشین به سمت دره، نفسهای در سینه حبس شده و سکوت مرگبار اتوبوس، سرعت، سرعت، فریادهای مردانه و تلاش راننده برای منحرف کردن ماشین به سمت کوه، صدای خرد شدن شیشهها و سرازیر شدنشان به سر و رویمان و دیدن صحنههای دلخراش جان دادن که انگار قرار نیست هیچ وقت کهنه شوند.
شدت خشم، دلشکستگی، کوفتگی و ترس از اتفاقاتی که طی 8 ساعت بر سرمان آوار شد هنوز هم برایم زنده است.
هنوز گاهی صدای خندههای مستانه مهشاد و چهره همیشه خندانش را لابهلای جمعیت، یا در سکوت تنهاییهایم حس میکنم. یاد قامت خمیده پدر و چهره ناامید مادرش در مراسم ختم همراهم هست.
هنوز امیدوارم که وکیل دلسوز پروندهمان بتواند در میان اینهمه بیعدالتی، بارقهای از امید را به چهره مادر و پدر مهشاد و «ریحانه یاسینی» که تنها دو فریم در ذهنم از او هک شده بازگرداند.
اما از پس همه دلهرهها، امیدها و ناامیدیها، حسرت نبودن مهشاد و ریحانه و طعم تلخ فراموشیِ حادثه از سوی متولیان و مسئولان بیش از همه آزار دهنده است.
مرگ هایی که عادی نمیشوند
| زهرا رفیعی|
بعضی اتفاقات، زندگی انسان را به قبل و بعد از خود تقسیم میکنند. مرگ ریحانه و مهشاد خبرنگاران حوزه محیطزیست در حادثهای که هنوز مقصران آن مشخص نشدهاند از همین دست اتفاقات است. دیدن لحظه مرگ انسانی که سالها خاطره خوب و مشترک با او داشتهای، ضربه سهمناکی است که تا پایان عمر با تو خواهد ماند. جان دختری 25 ساله که 3 روز مانده به عروسیاش – و تنها دغدغهای که آن روز دارد انتخاب رنگ آرایشاش است- بهناگهان در پیچ و خم جادهای روستایی محو میشود و تو میمانی و خاطره درخواستش برای گرهزدن بندهای لبه آستین لباسش در هواپیما، آن خندهای که آخرینبار با هم و به هم کردهاید بهخاطر شمایلتان در پوتینها و لباسهای گشاد کارگران پروژه تونل انتقال آب، آنجا که در دل زمین برایش وسط هیاهوی لوکوموتیوها کلکشیدهای، عکسهای یادگاری و ژستهایی که قرار است نشانی از شادی بیانتهایتان از بودن با هم و داشتن هم باشد.
فقدان ناگهانی آدمها، هیچوقت عادی نمیشود فقط تو یاد میگیری با وجود این غم نمیری. با چشمهای بسته و باز کابوس میبینی. کافی است یک اتوبوس سفید و نارنجی در اتوبان از کنارت رد شود تا بارها و بارها پرت شوی وسط آن جاده خلوت روستایی، آن سرازیری لعنتی، نگاه وحشتزده دوستان در لحظه شنیدن اینکه «اتوبوس ترمز بریده، بنشینید سرجاتون»، یکی آن وسط داد بزند «تورو خدا بزن به کوه»، وحشتزده بگردی دنبال کمربند ایمنی که نیست، گرد و خاکی که با بوی گازوئیل مخلوطشده، دقایق تعلیقی طولانی از گنگی یک حادثه هولناک، تلاش برای نجات بدن بیجان مهشاد، زیر آوار کیفها، دنبال ریحانه گشتن و صدایی که از دور بگوید بیایید بیرون از اتوبوس؛ این چرخه تمامی ندارد. حتی در شادترین لحظات، مرگ با همه عظمتش از گوشه رینگ زندگی با لبخندی تلخ یادآور میشود: «وقتی پای مرگ ناگهانی در اثر حادثه در میان باشد، گذر زمان نمیتواند تو را به روزهای قبل از آن حادثه برگرداند.»
دومین تابستان غمانگیز از راه رسید
| مهدی گوهری |
دوم تیر دو سال پیش بود که صبح زود از خانه زدم بیرون تا خودم را به فرودگاه مهرآباد برسانم و سفری دیگر را شروع کنم. قصد داشتیم در کنار دوستان به چشم گربهٔ نقشه ایران سفر کنیم تا از وضعیت این نگین آبی رنگ گزارشی بنویسیم. نگینی که کملطفیها رنگش را تغییر داده و خشکی را جایگزین زیبایی حیاتبخش آبی رنگ آن کرده. اما خاطره این سفر برای من در فرودگاه توقف پیدا کرد و سکانس بعدی آن، چشم باز کردن در بیمارستان بود. آن هم بیمارستان ارومیه. چشم باز کردم و صداهایی شنیدم که نمیفهمیدم، جسمی همراهم بود که توان حرکت دادن آن را نداشتم و گریهٔ دوستانی را بالای سر خود میدیدم. لحظات سختی بود. یعنی چه شده؟ برای ما چه اتفاقی افتاده؟ فراموشی آنچه از فرودگاه مهرآباد تا بیمارستان ارومیه برای من رخ داد، یکی از خاطراتی است که بعد دوسال همچنان همراه من است. خاطرات دیگری هم به یادگار از آن سفر همراه خودم دارم، استرسی که هر بار سوار اتوبوس میشوم همراه من است که نکند اینبار هم ترمز کار نکند و دوباره واژگونی، سرنوشت ما شود. استرس از دست دادن دوستانی که آمده بودند حیاتبخش باشند برای دریاچه ارومیه، اما جان خود را در این راه نثار کردند. غمیکه ناشی از فقدان دوستان، زخمهای مانده بر تن و تلاش مسئولان برای فراموشی این داستان است و شکایتی که بعد دو سال همچنان نتیجهای نداشته. دو سال است که شروع تابستان غم انگیز است؛ غمیکه پایانی ندارد. اما تلاش برای حفظ محیط زیست مرهمیبر این زخم دردناک است تا رسالت دوستانی که دیگر همراهمان نیستند را ادامه بدهیم.
از ساعت و تقویم جدا شدهام
| نگار اکبری|
برای تهیه یک گزارش، در حال خواندن نتایج یک پژوهش تازه هستم. دربارۀ کوچک شدن بزرگترین دریاچههای جهان در دهههای اخیر هشدار میدهد. میرسم به جایی که تصویر دریاچه ارومیه را به عنوان نمونۀ بارز این تغییرات منتشر کرده. از این جا به بعد متن را هیچ نمیفهمم. در ذهنم اتوبوسی در حال حرکت است که هرگز به دریاچه ارومیه نرسید. و تصویر آن نرسیدن، اجازه دیدن چیز دیگری را نمیدهد.
جلوی این حرکت نمیتوان ایستاد. جلوی ناخودآگاهی که باز هم میخواهد با مرور هزارانباره، وقایع آن لحظات را تغییر دهد. از این تلاش بیحاصل خسته شده اما دست بر نمیدارد.
تنها یک اشاره کوچک و حتی بیربط کافیست تا باز هم پرتاب شوم در آن نقطه از جادۀ نقده.
در رفت و آمد روزانه، با هر تکان یا ترمز، فکرم میرود سمت کسی که کنارم نشسته است. باز هم مرور آن چند ثانیه و هجوم سؤالهای بیجواب. چطور از هم جدا شدیم؟ چرا کمربند نبود؟ چرا او؟…
میگویند دو سال گذشته است. اما من میدانم برای کسانی که ریحانه و مهشاد را از دست دادند، زمان در تاریخ 2 تیر 1400 متوقف شده است.
از دست دادن ناگهانی، آدم را از ساعت و تقویم جدا میکند. زمانی که در حال گذر است، ربطی به کسی که جا مانده ندارد.
غوغایی که خاموش نمیشود
| کیمیا عبداللهپور|
دو سال از دوم تیرماه 1400 گذشت، روزی که واژگونی اتوبوس خبرنگاران سوژه شد و بدتر زمانی که خبر رسید دو نفر از خبرنگاران یعنی مهشاد از ایسنا و ریحانه از ایرنا آسمانی شدند. آنها رفتند اما داغشان بر دل خانوادهها و ما ماند. بعد از گذشت این همه روز، هنوز فراموش نشدهاند و قطعاً تا آخر هم فراموش نمیشوند، این تجریه تلخی بود که برای 21 نفر ار خبرنگاران در روند بازدید از پروژه «کانی سیب» رخ داد.
دلم نمیخواهد آن روز و آن لحظات دردناک را یادآوری کنم. عذابم میدهد، زجر میکشم، چون هنوز لبخند ملیح و چشمان مشکی مهشاد را فراموش نکردهام، برای همین نمیخواهم چیزی را به یاد بیاورم. اما واقعیت زندگی چیز دیگری است تو چه بخواهی چه نخواهی آثار آن حادثه تلخ تا آخر عمر همراه تو خواهد بود. چند روز پیش در فضای مجازی فیلمی از لحظه ترمز بریدن یک اتوبوس پخش شده بود، وقتی به آن نگاه میکردم دوباره خودم را در دوم تیرماه 1400 در همان اتوبوس قراضه دیدم که راننده فریاد میکشید ترمز نداریم و امامان را به کمک میطلبید. در این فیلم هم راننده با صدای بلند فریاد میزد که ترمز نداریم، برای لحظاتی روحم از بدن خارج و به آن روز تلخ رفت و تمام درد آن را دوباره تجربه کردم.
همان لحظه فهمیدم که باید تا آخرین لحظهای که نفس میکشم با این درد زندگی کنم. بعد از آن حادثه دیگر توان رانندگی نداشتم، در این مدت شاید سه تا چهار بار پشت فرمان نشستم آن هم داخل شهر، زمانی که خودرو در جاده سرازیر میشود انگار زیر پاهایم خالی میشوند و جاده مانند ورقههای صافی از زیرم کشیده میشود.
گذشته از این نمیدانم آیا میتوانم لبخند و برق نگاه مهشاد را فراموش کنم، هنوز وقتی به یاد آن دختر زبیا میافتم بیاختیار اشک در چشمانم حلقه میزند و دلم به درد میآید. شاید نتوانم عمق دردی را که تحمل میکنم بیان کنم، خودم میدانم که درونم چه میگذرد، شاید به ظاهر آرام باشم اما غوغایی وجودم را فراگرفته که نمیدانم چه زمانی خاموش میشود.
تقسیم زندگی به دو بخش پیش و پس از تصادف
| مرتضی محمدصادقی|
همیشه حرف اول و آخر بنده شکر خدا بوده و الان هم، خدا را هزاران مرتبه شاکر هستم که از آن تصادف وحشتناک زنده بیرون آمدهام و من اینگونه تفسیر میکنم که خداوند به من طول عمری دوباره داده تا فرد مفیدی برای جامعه باشم و از همین رو معتقدم که زندگی من به قبل و بعد از این تصادف تقسیم میشود.
دانشجوی دکتری شیمیفیزیک دانشگاه شهید مدنی آذربایجان هستم و دقیقاً 10 روز قبل از تصادف توانستم آزمون جامع دکتری را با موفقیت پشت سر بگذارم. به گفته استاد راهنمایم، تنها دانشجویی بودم که توانستم به این سطح از سؤالات پاسخ بدهم اما متأسفانه این حادثه وحشتناک از نظر درسی و پژوهشی شدیداً آسیب زده و به راحتی سه ترم عقب افتادم که سبب هزینه گزاف شهریه سنوات اضافی و محرومیت از خوابگاه و تغذیه شده و فرصت استفاده از امکانات آزمایشگاهی همچون کامپیوتر به دلیل عدم استفاده به موقع از بنده سلب شده و از همه مهمتر این که قصد اخذ فرصت مطالعاتی خارج داشتم که عملاً با این تصادف و گذر زمان، امکان آن از بین رفت.
خوشبختانه دکتر «جابر جهانبین» که استاد راهنمای بنده و از افتخارای شیمی ایران هستند، در این راه بسیار کمک کردند و با وجود این وقفه بزرگ، بار دیگر توانستم که تقریباً را به جایگاه قبلی رسیده و هم اکنون نیز در حال نگارش یک کتاب تخصصی در رشته شیمی هستم.
تا به این لحظه از نظر جسمی شدیداً همه اشکال زندگیام، تحت تأثیر این فاجعه قرار گرفتهاند، از نظر جسمی هردو زانوهایم شدیداً درد میکنند و متأسفانه بهدلیل عدم ویزیت پزشک و بعداً تجویز اشتباه، هماکنون هردو زانو دچار آرتروز شده و میبایست چندماه در گچ میماند که رخ نداده و در حال حاضر، در فصول سرما و نیز در زمان وزش باد به شدت درد میکند.
گوش بنده در تصادف بریده شده بود که خوشبختانه عمل موفقی در این زمینه داشتم اما هماکنون بعد از دوسال، گوشت اضافه بزرگی از بالای گوشم رشد کرده که شدیداً سوزش دارد و از همه مهمتر، از نظر ظاهری خیلی بد شده است و شبها نیز نمیتوانم به سمت راست صورتم بخوابم. کمرم نیز به خاطر بریدگیهایی که داشت و امکان بخیه زدن نبود، بد ترمیم یافته و موقع خواب به روی کمر، درد و سوزش و خارش دارد. از ناحیه شکم هم که در تصادف ضربه خورده بود و بعد از 9 ماه، عمل کردم. هم اکنون گهگاهی بعد از پیادهروی و یا فعالیت سبک، دچار درد میشود و معمولاً به روی شکم هم نمیتوانم بخوابم.
بهدلیل اینکه موقع تصادف بنده در خواب بودم، از نظر روحی و روانی، این تصادف سبب شده بود که تا مدتها از جاده و رانندگی وحشت داشته باشم، حتی رانندگی داخل شهر، که خوشبختانه به مرور زمان کم شده اما دیگر از آن شور و اشتیاق سفر قبل از تصادف خبری نیست و واقعاً امکان رفت وآمد بین شهری از نظر ذهنی برایم سخت و دشوار شده است. چرا که اغلب وقتی قصد سفر کوتاه چند ساعته مثلاً از خانه به سمت دانشگاه و یا بالعکس را دارم، اغلب در همان شب، خواب تصادفهای مختلف میبینم و همین موضوع سبب لغو برنامههایم میشود.
یکی تلخی بیپایان
| آسیه اسحاقی|
بعد از تصادف اتوبوس خبرنگاران، تا چند ماه هر شب کابوس آن روز را میدیدم و صحنههای تصادف از جلوی چشمم رد میشد که این من را خیلی اذیت میکرد. با تراپیست که صحبت میکردم، میگفت طبیعی است اما این کابوسها بیشتر از حد معمول با من ماند. برای آرامشم، آرامبخش میخوردم. بماند که آسیب جسمی تصادف همچنان با من هست.
ولی یکی از چیزهایی که خیلی من را اذیت میکند و با اینکه دو سال از آن حادثه وحشتناک میگذرد با من مانده است، آشفتگی احساسم است که بیشتر خودش را در ترس از جاده نشان میدهد به خصوص وقتی اتوبوس سفید که شبیه اتوبوس حادثه بود را میبینم حالم خیلی بد میشود و تپش قلب میگیرم. البته به تازگی دیگر جیغ نمیزنم و فقط تپش قلب میگیرم چون تا چند وقت پیش هر وقت اتوبوس میدیدم، ناخودآگاه چشمانم را میبستم و جیغ میزدم.
نکتهای هم که دیگر بعد از تصادف با من ماندگار شد، ترس از رانندگی دیگرانِ است. حتی بهترین راننده هم کنارم باشد میترسم و آرامش ندارم و فقط زمانی آرامش درونی دارم که خودم رانندگی کنم. رانندگی را هم بعد از 9 ماه از تصادف شروع کردم.
دیگر بعد از تصادف، با اتوبوس سفر نرفتم و در هیچ ماموریتی شرکت نکردم. فقط یک بار تحت شرایط با اتوبوس سفر کردم که هیچ لحظهای در طول سفر آرامش نداشتم. هرگز لحظات قبل و بعد از تصادف از ذهنم پاک نمیشود و تلخیهای آن سفر تا ابد هم با من هست.
تصمیمات پر هزینه
| آیسان زرفام |
قرار است از تبعات یک تصادف مرگبار بنویسیم. ولی من فکر میکنم بهتر است یک قدم عقبتر بیایم و از تبعات تصمیم مرگبار بنویسم.
کسانی پشت میزشان نشستهاند، میدانند قرار است چند روز دیگر گروهی از خبرنگاران برنامه بازدید از تونل انتقال آب در استان آذربایجان شرقی داشته باشند و حالا در حال برنامهریزی برای آن بازدید هستند.(برنامهریزی؟!)
برنامهریزی و تصمیمگیری فکر میخواهد. فکر اما اینجا کوتاه است. فکری تشویق میشود که بگوید چطور میشود از آب، کره بیشتری گرفت. نمیدانم کدام یک از متفکرانشان یادش میافتد که لابد طلب یا دینشان را از کارخانه سیمان بگیرند و تهیه اتوبوس حمل و نقل خبرنگاران را گردن کارخانه سیمان بیندازند.
فکرشان دیگر این قدر نیست که اتوبوس مناسب مسیر بازدید هست یا نه. (مسیر؟! دربرنامهریزی مگر این چیزها را هم در نظر میگیرند؟)
ما میمیریم، چند روز بعد سربازهای مسیر سیستان میمیرند، مرگها بیشتر میشود ما غم خودمان را فراموش که نه اما در صف سوگواری غمهای تازهتر عقبتر میبریم.
جگرم میسوزد. ما تصادف نکردیم چون خبرنگاری شغل پر خطری است، ما تصادف کردیم چون تصمیمگیرندهها بیفکری کردند.
من دو ماه بعد از آن تصادف بعد از 7 سال، با خبرنگاری خداحافظی کردم.دوسال است با تبعات روانی این اتفاق زندگی میکنم. در شبهای اول تصادف مدام کابوس میدیدم که صفی تمامنشدنی از اتوبوسها در جاده هستند و به نوبت یکی یکی به ته دره میروند. خوابم تعبیر شده است.
همسفر با ترس
| سهیل فرجی |
در راه برگشت از تهران به سمت ارومیه بودم که حوالی ۳۰ دقیقه بامداد ۱۶ فروردین ۱۳۹۸ در حد فاصل قزوین_تاکستان تکانهای شدید مرا از خواب پراند. تا خواستم به خود بیایم اتوبوسی که سوار آن بودم از جاده خارج شد و به تپه کنار جاده برخورد کرد. این حادثه با اینکه مصدوم داشت اما خوشبختانه فوتی نداشت. دو سال بعد از آن حادثه در ۲ تیر ۱۴۰۰ هنگام بازگشت از تور خبری خبرنگاران و عکاسان پایتخت از تونل انتقال آب به دریاچه ارومیه در مسیر فرعی به سمت نقده بودیم که اتوبوسمان چپ کرد. این بار دیگر فرق میکرد، نفس من بالا نمیآمد، سینهام به شدت درد میکرد، تعادل لازم را نداشتم تا از اتوبوس خارج بشوم. موقع خارج شدن میدیدم که یکی از همکارانم که صندلی جلوی من نشسته بود حرکت نمیکند و در انتهای اتوبوس یکی دیگر از همکارانم پایش زیر اتوبوس مانده و ناله میکند. به هر نحوی که بود به بیرون اتوبوس آمدیم چند دقیقه نگذشته بود که معلوم شد دو نفر از همکارانمان آسمانی شدهاند. این لحظات غیرقابل باور بود. از همان لحظههایی که آرزو میکنی خواب باشی اما نیستی. پس از بستری در بیمارستان، حدود دو تا سه ماه طول کشید تا جراحات فیزیکیام تا حدودی بهبود پیدا کند اما دیگر من همان آدم سابق نشدم. از آن روز به بعد هربار که سوار اتوبوسی میشوم با هر تکان، ناخودآگاه فکرم به سمت چپ شدن اتوبوس میرود. دیگر فکرم راحت نیست. ترسی که قبلاً با من بیگانه بود، الان با من در یک اتوبوس در سفر است.
البته چیزی که بیشتر از همه مرا در جریان تصادف اتوبوس خبرنگاران شوکه کرد، ارزشِ کم جان ما انسانهاست. راننده که معمولاً یکی از عوامل مهم تصادفهای رخ داده با هر میزان مصدوم و فوتی است به طور معمول تنها ۳ ماه از رانندگی تعلیق میشود و هزینه بسیار پایینی برای خطای خود میپردازد و دوباره همچون قبل بر سرکارش برمیگردد. این به معنی این است تا زمانی که قوانین بازدارنده، نظارت دقیق و زیرساخت جادهای مناسب نباشد، این روند ادامه خواهد داشت و نمیتوان هیچ امیدی به کاهش وضعیت رو به رشد تصادفات جادهای داشت.
۷۰۰ روز بعد از فاجعه اتوبوس خبرنگاران
| ابراهیم نژادرفیعی |
اتوبوس قدیمی ترمز بریده در جادهای باریک با سرعت زیاد در حال حرکت به سمت دره است؛ غول آهنی خود را به گارد ریل کنار جاده میزند اما گویا هنوز زمان نوشیدن قهوه قجری و دیدار یار نیست. به غیر از صدای یاابولفضل، جیغ، فریاد و گریه چیز دیگری شنیده نمیشود؛ راننده این بار اتوبوس را به صخره آن طرف جاده میزند و غول آهنی زانو میزند و به پهلو میخوابد.
حادثه، هستی را از دو همکار گرامی گرفت و آسمانی شدند. اما شاید تمام بازماندگان تلخترین دوسال زندگی خود را سپری کردند.
حادثهای که بر تمام شئون زندگی من تأثیر گذاشت. در بیمارستان، مسئولان مختلف برای عیادت آمدند، عکس یادگاری انداختند اما بعد از روزهای ابتدایی من ماندم و خانواده عزیزم. شش ماه هم در خانه بستری شدم اما با وجود اینکه مأمور بودم، حقوقم قطع شد و هزینههای درمان و بهبود را هم خودم پرداخت کردم. دستگاه دعوتکننده (سازمان محیط زیست) بعد از هفتههای ابتدایی دیگر هزینهها را متقبل نشد.
این روزها اوضاع بهتر است اما این همه تبصره و قانون به درد حادثه دیدگان نخورد و بعد از۷۰۰ روز هنوز کسی مسئولیت را هم قبول نکرده است.
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هر جا، که خاطرخواه اوست
تکرار بازی با جان آدمها
| فروغ فکری |
هیچ لحظهای همچون لحظات «یادآوری» سهمگین نیست. این را حتی میتوان در چشمان کسانی دید که فقط از تلخی لحظهها شنیدهاند و یاد آدمها و اتفاقات برایشان چون پری در باد لرزان و گریزان بوده. بعد از دوم تیر ماه ۱۴۰۰ که اتوبوسمان در مسیر فرعی پیرانشهر به نقده ترمز برید، چپ شد و جان عزیز «مهشاد کریمی» و «ریحانه یاسینی» از دست رفت، یادآوری لحظهها مثل راه رفتن در خلأ است؛ مانند همان غباری که از چپ شدن اتوبوس در هوا پیچیده بود. فردای آن روز جان چندین سرباز معلم هم در سیستان و بلوچستان بر اثر تصادف از دست رفت. اتوبوسشان در جادههای منحنیوار دهشیر، چپ کرد و راشد، عبدالرحمن و طیب را کشت و سی نفر مجروح شدند و فرداهای بعد از آن هم تصادفات جادهای همچنان رکوردار مرگ در کشور بودند اما ما یادمان نرفت که سازمان حفاظت محیط زیست و ستاد احیای دریاچه ارومیه، اتوبوسی را برای بردن خبرنگاران به سد کانیسیب و پروژه احیای دریاچه ارومیه فرستاده بودند که کمربند ایمنی درستی نداشت، ترمزش کار نمیکرد و با این وجود اتوبوسی بود که کارگران کارخانه سیمان را هم با آن جابجا میکردند. ما یادمان نرفته از میان 25 خبرنگار حاضر در آن اتوبوس، چندین نفر جراحات سنگین برداشتند و چندین ماه خانهنشین شدند و کام خانواده یاسینی و کریمی تا همیشه چون زهر تلخ شد. همه ما بعد از دوم تیر ماه 1400 غمهای بسیاری را تجربه کردیم. اوج غمها و از دست دادنها سال گذشته بود که بسیاری را در کشور به عزا نشاند اما هنوز هم یادآوری آنچه در دوم تیر ماه دو سال قبل بر ما گذشت سهمگین است.
همه اینها یک سوی ماجراست و سوی دیگر این است که نه وضعیت حقوقی پرونده آنطور که باید پیش رفته و نه بنظر میرسد سازمان حفاظت محیط زیست از اتفافات گذشته درس گرفته است و این را میتوان در بیتوجهیهای اخیر هم دید. نمونهاش تور یک روزه به دشت لار است که سازمان در 24 اردیبهشت امسال و به مناسبت روز جهانی تنوع زیستی ترتیب داد. سفری که در آن باز هم اتوبوسی خراب برای خبرنگاران فرستادند. اتوبوس، با تأخیری یک ساعته به محل آمد و بعد از حرکت تا بومهن با دنده یک رفت. حرکت دنده یک و به آرامی برای من یادآور اتوبوس ارومیه بود، وقتی از ارومیه به سمت پیرانشهر به آرامی میرفتیم و نگفتند اتوبوس خراب است. وقتی برای زودتر رسیدن، جادهای فرعی انتخاب شد که مناسب عبور اتوبوس نبود و وقتی کمک راننده در اتوبوس فریاد زد «کمربندهایتان را ببندید» و بسیاری از بچهها صندلیشان کمربند نداشت.
اینبار اما در بومهن، راننده ایستاد تا اتوبوس جایگزین برسد. در جاده هراز، با آن پیچ و خمها، ما در اتوبوس جدید حاضر شدیم که باز هم کمربند درستی نداشت. قدیمی بود و اصلا مشخص نبود برای اجاره آن، آیا شروط سلامتی ماشین رعایت شده یا خیر؟ این در حالی بود که حتی بعد از بازگو کردن این گلایه و چرایی درس نگرفتن از تصادف دو سال قبل، کارکنان روابط عمومی سازمان محیط زیست به بیان آنکه تور را اداره کل محیط زیست تهران برگزار کرده و آنها بیاطلاعند و یا اینکه اتوبوس بیمه دارد اکتفا کرد. دشت لار، چشم در چشم دماوند، هر لحظهاش به سد کانیسیب و و ارومیه بدل شد. اینبار تصادفی در کار نبود، جان کسی از دست نرفت اما ما که چشم در چشم فراموشی دوختهایم و آن را پس میزنیم، یک بار دیگر همه آنچه در دو سال قبل گذشته بود را مرور کردیم و حالا دو سوال بیپاسخ همچنان برایمان باقی است. چرا سازمان حفاظت محیط زیست همچنان برای سفرهایی از این دست، پروتکلهای حفاظتی درستی ندارد و چطور جان آدمها این چنین بیاهمیت است؟ و سوال دیگر هم درباره روند رسیدگی به پرونده است. ما هنوز نمیدانیم چطور بعد از دو سال رفتوآمد به شعبههای مختلف و گرفتن کارشناس برای بررسی بیشتر، پرونده هنوز به نتیجه نرسیده؟ ما برای یادآوری رنجهایمان صبوریم و داغدار جانهای از دست رفته و این را میدانیم که «آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم.»
پیشنهاد سردبیر
مطالب مرتبط
![معدنی از طلای قابل کشت](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/Getty-Images.jpg)
دانشمندان میگویند گنجینهای ۱۰۰ ساله از گندم میتواند به امنیت غذایی در جهان کمک کند
معدنی از طلای قابل کشت
![«اکوآرت»، جنبشی هنری برای نجات زمین](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/جمعیت-زنان-و-جوانان-حافظ-محیط-زیست-گیلان.jpg)
آموزش هنر اکولوژیک میتواند به ایجاد فرهنگ محیطزیستی در مدارس و جوامع کمک کند
«اکوآرت»، جنبشی هنری برای نجات زمین
![معیارها و مؤلفههای انتخاب رئیس سازمان حفاظت محیطزیست](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/سازمان-حفاظت-محیط-زیست.jpg)
شبکه تشکلهای مردمنهاد محیط زیست در نامهای به رئیسجمهور منتخب اعلام کرد
معیارها و مؤلفههای انتخاب رئیس سازمان حفاظت محیطزیست
![ضرورت تأسیس مرکزی منسجم برای پژوهشهای محیط زیستی](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/سدچمشیر.jpg)
برای پاسخ به ابرچالشهای کشور چه باید کرد؟
ضرورت تأسیس مرکزی منسجم برای پژوهشهای محیط زیستی
![ریلگذاری اشتباه برنامۀ هفتم در ارزیابی محیطزیستی](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/پروژه-محیطزیست.jpg)
آیا دولت چهاردهم ارزیابی محیطزیستی را نجات میدهد؟
ریلگذاری اشتباه برنامۀ هفتم در ارزیابی محیطزیستی
![ویژگیهای سکاندار محیطزیست ایران](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/سازمان-محیط-زیست-1.jpg)
کارشناسان و فعالان محیطزیست پاسخ میدهند
ویژگیهای سکاندار محیطزیست ایران
![احتمال وجود عامل انسانی در شروع آتشسوزی جنگلهای «دزپارت»](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/آتشسوزی.jpg)
فرماندار شهرستان «دزپارت» اعلام کرد:
احتمال وجود عامل انسانی در شروع آتشسوزی جنگلهای «دزپارت»
![کربن پنهان در بهسازی ساختمانها در برابر آب و هوا](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/معماری-پایدار.jpg)
کربن پنهان در بهسازی ساختمانها در برابر آب و هوا
![آتشسوزی دوباره در جنگل «اولنگ»](https://payamema.ir/pubfiles/2024/07/جنگل-اولنگ.jpg)
آتشسوزی دوباره در جنگل «اولنگ»
![وضعیت «قابل قبول» برای هوای تهران](https://payamema.ir/pubfiles/2024/06/هوای-پایتخت.jpg)
وضعیت «قابل قبول» برای هوای تهران
نظر کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.
تبلیغات
وب گردی
- بیماری هاشیموتو چیست؟ علائم و راهکارهای درمان
- نورپردازی کابینت آشپزخانه چه تاثیری بر روحیه افراد دارد؟
- سفر به پوکت بهترین مقصد گرمسیری آسیا با تور تایلند آرزوی سفر
- بورس شمش گلدن ارت ( خانی )
- مقایسه گچبری پیش ساخته پلی یورتان و گچبری پیش ساخته پلی استایرن
- عطر بدون سردرد – 11 عطر مخصوص افراد میگرنی
- گیلکی کناری، پژوهشگر برتر متافیزیک ایرانی بر سکوهای بینالمللی
- چرا رزرو هتلهای 4 ستاره استانبول ارزشمند است؟
- کدام شاخص اقتصادی بیشترین تاثیر را روی پیشبینی قیمت انس طلا دارد؟
- محبوبترین تورهای ترکیه کدامند؟ بیشتر
بیشترین نظر کاربران
![«آفاق آزادی در سپهر تاریخ» در غیاب زیباکلام](https://payamema.ir/pubfiles/2024/06/کتاب-چرا-شما-را-نمیگیرن.jpg)
«آفاق آزادی در سپهر تاریخ» در غیاب زیباکلام
بیشترین بازنشر
پربازدیدها
1
به نام حیوانات به کام باغوحشداران
2
آشکارشدن گورهای ماقبلتاریخ هنگام ساخت بزرگراه
3
«بمو» را تکهتکه کردند
4
سوداگران گنج پل تاریخی ۳۰۰ ساله در بابل را تخریب کردند
5
محیطبانها با رد زنی چرخهای موتورسیکلت به شکارچیان رسیدند
دیدگاهتان را بنویسید