پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۳ دی ۱۳۹۴، ۱۵:۲۰

روزگاری که گذشت
بخش سوم
عبدالحسین صنعتی زاده کرمانی
هر یک از افراد خانواده به نوعی مرا فرمان می داد. یک روز خود آقای حسن بزار یک لنگه خربزه که وزنش دو مقابل وزن من بود خریده و آنرا به پشت من گذارده گفت: حاجیو! این لنگه خربزه را ببر به خانه.
سنگینی و لنگری که این بار داشت، مرا به این طرف و آن طرف کوچه می برد و نزدیک بود زانوهایم خم شود. ناگهان احساس کردم که کسی سنگینی این بار سنگین را از پشت من گرفت و چون روی خود را برگردانیدم شخص پینه دوزی را که در آن حوالی پینه دوزی می کرد مشاهده کردم که آن را از پشت من گرفت. چون این مرد دیده بود که با آن سن و سال نمی توانم تحمل چنان بار سنگینی را بنمایم، از روی کرسی که نشسته بود برخاسته و به کمک من آمده بود و با کمال جوانمردی آن بار سنگین را تا توی دالان آقا حسن بزار رسانید. همراهش می دویدم و می ترسیدم از اینکه از من بازخواست نمایند که چرا آن لنگه بار را در اختیار آن شخص گذارده ام. از حسن اتفاق کسی ما را ندید و آن پینه دوز آهسته بار خربزه را به پشت من گذارد و گفت حالا برو و بگو من خودم این بار را آورده ام. می گفت، گذشته از آنکه کارهای خانه را می کردم، در جلو دکان استادم برای انجام هر فرمانی می ایستادم.
روزی استادم برای آنکه به مشتریانش درجه اهمیت و اعتبار خودش را جلوه دهد، به من خطاب کرد و گفت: «حاجیو زود برو درب خانه حاج بهرام خان، بگو واقعا قباحت دارد. چرا پول مردم را نمی فرستید. یک ماه است که آمده اید از ما جنس خریده و برده اید و قول دادید در ظرف یک هفته پولش را بدهید و تا به امروز نداده اید. ما که نوکر و آدم زیادی نداریم دنبال وصول طلب بفرستیم»
و در ضمن که این حرف ها را می زد با چشم و ابرو هم اشاره هایی می کرد که فقط من می فهمیدم. اما از آن جایی که از دست استاد و خانواده اش دل پری داشتم، مثل آنکه اشاره و حرکات چشم های او را ندیده ام با عجله رفتم درب خانه حاج بهرام خان و حرف های استادم را طابق النعل بالنعل گفتم و آمدم. در صورتی که استادم می خواست من حرف های او را نشنیده گرفته و آنجا نروم و چیزی نگویم و فقط او حرف هایی زده باشد.
چند روز بعد خانواده بهرام خان آمدند و گله و شکایت بسیار کردند و گفتند: «مگر ما چند دفعه پول شما را نداده و بد حسابی کرده ایم که شما این بچه را با این حرف ها و پیغام های توهین آمیز نزد ما فرستادید؟»
استادم به کلی منکر شد و قسم خورد که من چنین حرفهایی نزده ام! سپس گوشم را گرفته، سخت کشید و گفت:«پسر مگر هر چه من گفتم،‌ تو باید بروی آنجا بگویی؟ تو خودت باید بدانی که من این حرف ها را جلوی مشتریان گفتم و تو نبایستی بروی و بگویی و اگر دفعه دیگر از تو چنین خلافی سر بزند ناخن های پایت را می گیرم.»
چندی نگذشت باز استادم مرا فرمانی دیگر و پیغامی لازم و خصوصی فرستاد و دستور داد که فوری انجام دهم. اما من هم به تلافی آن گوش مالی که از من کرده بود به جای آنکه آن پیغام را برسانم در کوچه ها گردش کرده بی آنکه پیغام استادم را برسانم، مراجعت کردم و چون پرسید پیغام را رساندی؟ گفتم بلی.
چندی نگذشت که معلوم شد من پیغام استاد را نرسانده و دنبال بازی رفته ام. استادم گریبانم را گرفت و مواخذه سخت کرد. گفتم چه تقصیری دارم اگر آنچه می گویی بروم بگویم کتکم می زنی می گویی چرا گفتی و اگر نگویم باز مواخذه می نمایی که چرا نگفتی و نرفتی. این دفعه هم باز او مرا به عقب دکانش برد و پاهایم را در وسط دو پایش گذارده و با ستاره آهنی شروع به زدن کرد. من هم که تحمل درد و کتک خوردن نداشتم. دست های خود را از دو طرف شلوار گشادش بالا برده و چنان با انگشتان تیز خود از بالای پای او به پایین کشیدم و خراشیدم که فریادش بلند شد و پاهای مرا آزاد ساخت و من با یک جست و خیز خودم را وسط بازار انداختم و از آن به بعد استادم دانست که با من نمی شود معامله غلام بچگان زر خرید را کرد زیرا از خود دفاع می کنم.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *