پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | خاطرات حاج قاسم سلیمانی

خاطرات حاج قاسم سلیمانی





۷ دی ۱۳۹۴، ۲۳:۱۳

خاطرات حاج قاسم سلیمانی

تا اواخر دهه 80 شمسی، کمتر سیاست مدار و نظامی غر بی بود که نام «قاسم سلیمانی» را شنیده باشد، اما با آغاز جنگ در «سوریه»، طولانی شدن آن و خصوصاً منازعات «عراق»، شهرت این فرمانده 57 ساله را عالم گیر کرد.
حالا غربی ها، با کابوسی متفاوت از خیال پردازی های هالیوودی مواجه بودند که هم مورد نفرت شان بود و چاره ای جز تحسینش نداشتند. «جان مگوایر» افسر سابق سازمان سیا در عراق می گوید: «او قوی ترین مأمور مخفی در خاورمیانه است … و هیچ کس او را نمی شناسد.»
اما ما، حاج قاسم را می شناسیم. او همرزم خاکی و بی ادعای «حاج همت»، «مهدی باکری» و «علی هاشمی» است. سردارانی که دراذهان مردم ایران، خلق و خویشان، تن به تنه فرشتگان می زند و در مرز اسطورگی قرار دارند. سردارانی که در حافظه تاریخی ملت مسلمان اسران، نام شان با «جهاد اکبر» بیشتر از «جهاد اصغر» پیوند خورده است. «حاج قاسم» برای ایرانیان، از همان زمره و یادگار همان جان های تابناک به شمار می رود و به همین دلیل، طی چند سال گذشته، به شخصیتی ملی تبدیل شده است. غربی ها، خصوصاً یانکی ها، درست همین چهره «حاج قاسم» را نمی شناسند و از همین رو، فرزندِ کویر برای شان مرموز و رعب انگیز است.
برای کابوهای آمریکایی، مصداق فرمانده نظامی، یا «ژنرال رومل» است یا «ژنرال آیزنهاور». این دو به لحاظ الگویهای نظامی تفاوت زیادی با هم ندارند، به جز آن که جبهه هایشان متفاوت است. اما «قاسم سلیمانی» با نبوغ نظامی حیرت انگیزش، زمانی که دست به سوی آسمان بلند می کند و به نماز می ایستد، از تمامی ژنرال های شناخته شده تاریخ نظامی گری مدرن، متمایز می شود. در منطق کابوی ها، او هیچ تعریفی ندارد. انگار که از دنیایی دیگر آمده است. او وحشتِ محض و یک کابوس است. باید «بتمن» و «سوپرمن» و «اسپایدرمن» به جنگش بروند. آنها هم که اوهامی بیش نیستند. و اینجا است که آینده تاریخ، به گونه ای متفاوت از تمامی محاسبات، ورق می خورد. آینده ای که بندگی و نماز، اصلی ترین استراتژی نظامی اش خواهد بود. البته هشتند بسیاری که این جملات را شعاری و تبلیغاتی خواهند دانست، اما چه باک؟ بگذار هر چه می خواهند بگویند و ببافند. تا اینجای کار، این سردار نماز خوانِ ما بوده است که پوزه شیطان را با همه ناوگان و شکوه آهنینش، به خاک مالیده.
وَ لَقَد کَتَبنَا فِی الزّبُورِ مِن بَعدِ الذِّکرِ أنّ الأرضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصّالِحُونَ
چند خطی از صاحب اثر:
عرضی نیست جز ذکر نکاتی در ابتدای امر، بر حسب ضرورت :
علی رغم این که «حاج قاسم سلیمانی» را باید رزمنده ای با سی و چند سال سابقه جبهه دانست، این کتاب بنا نداشته به جز خاطرات سال های دفاع مقدس، وارد مقطع دیگری از حیات جهادی ایشان شود. در این کتاب، تنها خاطرات و نکته هایی که از زبان خود ایشان بیان شده و سند آنها در اختیار گردآورنده بوده است، گزینش و منتشر شده اند. بدیهی است که حجم بسیاری از این قبیل در دسترس نبوده و از درج آن محروم بوده ایم. در تنظیم و گردآوری کتاب حاضر، از یاری و مساعدت این عزیزان بهره مند شده ام؛ دوست هنرمندم «محسن رنگین کمان» که عکس روی جلد، محصول لنز دوربین او است. سرکار خانم «همتی» و حضرت «علی استادی» که دسترسی به تعدادی از تصاویر را مدیون آنان هستم و سرور عزیزم، جناب «محمدحسن پورمحمدی» که برای گویاسازی عکس ها از وجودشان مستفیض شدم. و در پایان، سپاسگذار برادرم «محمدعلی صمدی» هستم که مقدمه کتاب، تراوشی از قلم او است.
یا علی

کار خود را انجام داد و برگشت. اما عراقی ها او را دیدند. سرباز عراقی تا او را دید، تیراندازی نکرد. حالا یا کمین بود یا چیز دیگر، نمی دانم. به سوی فرمانده اش دوید تا حمید را نشان دهد. در همین فاصله حمید با چابکی خود را بالا کشید. ما همان جا ماندیم تا واکنش عراقی ها را ببینیم. حدود 10، 15 نفر ایستاده بودند و مشکوک به این سو نگاه می کردند و برای شان سوال بود که آیا آن که را دیده اند، از افراد بومی بوده، یا نظامی؟ بالاخره پایین آمدند و ما هم عقب کشیدیم.
شناسایی دوم ما با حمید چریک، شب عید نوروز یا شب قبل از آن بود. حمید بود، «رحیمی» و «تهامی» و حاج مهدی کازرونی و من. در منطقه «امام زاده عباس»، سمت چپ ارتفاعات کمر سرخ، چند تا دِه بود. تک درختی هم بود که فکر می کنم بلوط بود. ما روزها در پناه این درخت که تنه بزرگی داشت، خط عراقی ها را دیده بانی می کردیم. آن شب پای درخت یک چیزی خوردیم و در همان حال برنامه ریزی کردیم. بلدی داشتیم به نام «شیخ عیسی» که نوه «شیخ قیوم» بزرگ روستای «قیوم» بود. قرار شد حاج رحیمی، تهامی و شیخ عیسی با یکی از بچه های اطلاعات به نام «عرب» به سوی جاده آسفالت رفته، از طریق شیارها از خط دشمن عبور کنند و اگر ممکن شد به سمت 202 بروند و پس از شناسایی، به خط خودی برگردند.
آنها سینه خیز از شیارها به سوی بلندی رفتند و وارد شیار دیگری شدند که گودتر بود و رو به جلو می رفت. من و مهدی و حمید چریک هم از فرط خستگی کنار درخت خوابیدیم. آن وقت ها مثل اواخر جنگ خیلی احتیاط نمی کردیم. وقتی بیدار شدیم، به شدت احساس ناامنی می کردیم. برخوردمان با عراقی ها زیاد بود. ما از این طرف می رفتیم، آنها از آن طرف. نمازمان هم داشت قضا می شد. به سرعت آمدیم پایین،بی آن که مراقب عراقی ها باشیم. نمازمان را در شیاری خواندیم و به خط خودی برگشتیم. برادر «اشجع»، فرمانده سپاه منطقه 6 دنبال مان می گشت. برگه ای نشان داد که دست خط «آقا محسن» ]رضایی[ بود که تازه «فرمانده کل سپاه» شده بود. گویا دشمن به بچه های قم در شوش حمله کرده و آنها هم مهمات شان تمام شده بود. بعید نبود به جای دیگری هم حمله کند. بنابراین، بهتر است امشب شب عملیات باشد و همه به طرف میدان های خود حرکت کنند. خیال ما راحت بود که شناسایی مان انجام شده.
بود گروهانی مرکب از سپاه و ارتش به سوی 202 بفرستیم. گروهانی به فرماندهی حمید چریک، مهدی کازرونی و برادر «خوشی» از سمت چپ بیایند و گروهان او با ارتش هم به فرماندهی «شادکام» از سمت راست رودخانه «چیخواب» عبور کند. ما فرماندهان اصلی را به سمت چپ فرستادیم. چون امیدمان از سمت راست کم بود. امکان پشتیبانی از سمت راست اصلاً وجود نداشت.
جاده ای از امام زاده عباس به خط ما می آمد که از این راه می توانستیم کمر سرخ را دور بزنیم و به بچه های سمت چپ مهمات برسانیم. همه امید ما آنجا بود و به همین دلیل تقویتش کردیم. حمید سریع به گردان خودش رفت. خوشبختانه آقای رحیمی نرفته بود. سریع برگشت و ما نیروها را سامان دادیم. هوا تاریک شده بود که آنها گردان را از ارتفاعات پایین آورده، تجهیز کردند و به خط دشمن حرکت کردند و ساعت12 به نقطه درگیری رسیدند. حمید چریک با رحیمی و حاج مهدی، کمر سرخ را دور زدند و پشت دشمن کنار روستای شیخ قیوم مستقر شدند و منتظر بودند که من از سمت راست حرکت کنم تا همه با هم به مرحله شروع عملیات برسیم. ساعت 12 تماس گرفتند که عملیات لغو شده و نیروها باید برگردند. من با حاج مهدی تماس گرفتم و به رمز گفتم: « برگردید»
در آن موقع شب کسی دفترچه رمز را باز نمی کرد که ببیند رمز چیست و آن قدر هم آماده عملیات بودند که احتمال لغو شدن آن را نمی دادند. اولین رگبار از سوی حمید چریک شلیک شد که آماده ترین نیرو بود. ناهماهنگی پیش آمده بود. وقتی به معبر رسیدند، بچه های گروهان می روند پیش حمید و می پرسند : «پس کی مهمات می دهی؟» حمید می گوید: «فعلاً خشاب تان را مصرف کنید تا بعد». می گویند: « خب، می خواهیم مهمات تو خشاب هایمان بگذاریم.» حمید می گفت از این گروهان 60، 70 نفری هیچ کدام حتی یک خشاب پر نداشتند. خدایی بود که عملیات لغو شد.
بچه ها 6 بعد از ظهر رفتند و 6 صبح برگشتند. 12 ساعت راهپیمایی با کوله پشتی همه را از پا انداخته بود. دور زدن مسیر برای آمدن به این طرف خیلی زمان برده بود. باید توی «گناره» و «هتیت» می نشستند. خطر گشتی های عراقی با سگ هایشان وجود داشت و بچه ها که خیلی خسته بودند، اصلاً استتار و اختفاء نمی کردند. روی روی خاکریزها افتاده بودند. با این حال، حمید که خیلی سرحال بود، به من گفت: «اگر این طور پیش برویم، عراقی ها ما را می بینند و همه را تکه پاره می کنند.» گفتم: «می بینی که خسته افتاده اند. کاری نمی شود کرد.» سری تکان داد و گفت: «این جوری نمی شود.» و رفت و خدا می داند از کجا تانکر آبی آورد و شروع کرد روی بچه ها آب ریختن.
با این که منطقه جزء خوزستان بود و زمستانش خیلی سرد نبود و روزهای گرم و شب های بهاری داشت، اما آن اب بچه ها را حسابی سرحال آورد. بعضی با سر و روی خیس می خندیدند، بعضی هم از این حرکت او خوش شان نیامد. به هر حال با ترفند بچه ها را به پشت خاکریز کشید.
دوباره پیغام آمد. که امشب عملیات است. باز بچه را بجهیز کردیم. اتفاقاً بهتر هم شد. چون در این رفت و برگشت، مسیر را خوب توجیه شده بودند. به خصوص که ردّ مشخص هم به جا گذاشته بودند. در مسیر برگشت کوله پشتی، آرپی جی، خرده ریزه های بچه ها افتاده بود و مسیر را مشخص کرده بود. ما دشمن را کنترل کردیم. واکنش خاصی روی ارتفاعات دیده نمی شد، ولی هواپیماهای عراقی با ارتفاع بسیار کم، خط ما و خط های دیگر جبهه را کنترل کردند و رفتند.
ما دوباره بچه ها را با همان تجهیزات به سوی عراقی ها حرکت دادیم. نیروی سمت راست ما به میدان مین برخورده بود و همراه خود تخریب چی نداشتند. یکی از دلایل که باید دشمن را دور می زدیم، همین بود.
ما سه تا تخریب چی داشتیم که برای هر میدان مین یک نفر را فرستادیم. گروهان حمید منطقه را دور زدند، یعنی از راه عراقی ها بالا آمدند. همین که درگیری شروع شد، آتش کمر سرخ قطع شد و بچه ها تا نزدیکی ارتفاعات ارتفاعات بدون درگیری پیش رفتند. بلافاصله بعد از شنیدن رمز، به ارتفاعات حمله کرده، سرشاخه آنها را گرفتند. اطراف کمر سرخ کاملا بسته شده و 202 سقوط کرده بود. ناحیه کمر سرخ دو محور شده بود. یک محور را حمید چریک می رفت و محور دیگر را سردار «خوشی» که فرمانده گردان بود و حمید جانشین او . او پیک مخصوص حمید، شهید «منصوری» بود و «مصطفی هندوزاده» هم کنار او بود. در محور او شهید « طاهری» بی سیم چی بود. حمید از وسط ارتفاعات رفت و سردار خوشی از سمت چپ ارتفاعات را دور زد. آنها از دو محور حرکت کردند و ارتفاعات را گرفتند. حمید خیلی سریع نیروها را به سوی اهدافی که باید فتح می شد، رساند. سرعت عمل خوبی داشت که این سرعت را به نیروهای تحت امرش هم منتقل کرد. طوری که ابتکار عمل و قدرت تحرک را از دشمن سلب می کرد. برادر طاهری، بی سیم چی حمید در همان عملیات شهید شد. حمید و سردار خوشی رفتند جسد او را پیدا کنند. چون کاغذ رمز همراهش بود و ممکن بود لو برود. این شهید کاغذ رمز را خرد کرده، هنگام شهادت خورده بود. خرده های کاغذ در دهانش مانده بود.
حمید با وجود موانع، خط را شکست و ارتفاعات تا صبح به جز یک منطقه تثبیت شد. سردار خوشی و حمید چریک به آن نقطه رفتند. در آنجا حاج «حسن رشیدی» و دو نفر دیگر زخمی شده بودند و امکان نزدیک شدن به روستا وجود نداشت.
حمید و سردار خوشی مجدداً نیروها را سازماندهی کردند و با حاج مهدی کازرونی به سمت روستا رفته، درگیر شدند. عده ای شهید شدند که به نظرم برادر «موذن زاده» هم جزوشان بود. سازمان پیاده راه انداختند تا روستا را دور بزنند. تا 50 متری، دشمن واکنشی نشان نداد. خطر زدن آرپی جی وجود داشت. ناگهان از چهار طرف تیربار و آرپی جی زدند که تعدادی از بچه ها زخمی و یک نفر هم شهید شد. بعد از نیم ساعت عقب کشیدند و با تانک هرچه داشتند، روستا را کوبیدند و آنجا را پیاده فتح کردند.
من آن موقع از حمید بی خبر بودم و دنبالش می گشتم. فکر می کردم شهید شده. ارتفاعات طولانی بود و همین طور از صبح می گشتیم. ساعت 10 حمید به طرف نیروهایش آمد. صلوات می فرستادند و شور و حال خاصی داشتند. پای حمید زخمی شده بود. روبوسی کردیم. ماجرای فتح ارتفاعات را برایم تعریف کرد و گفت: «چند تا اسیر گرفتیم که بالای تپه اند». و چون تپه محاصره شده بود و می دانستند اگر تیراندازی کنند، همه شان کشته می شوند. حمید با دیدن تردید آنها و با استفاده از غفلت شان اسلحه یکی شان را می گیرد و همه را اسیر می کند. برای شان چند مراقب گذاشته بود و خودش آمده بود پایین. بعد که اسرا را آوردند پایین، 70، 80 نفرند. به این ترتیب عملیات در روز اول با موفقیت به پایان رسید.
روز دوم، خبر پخش شد که عراقی ها با تیپ 10 زرهی به «دشت عباس» حمله کرده، نیروهای ما را در موقعیت 202 محاصره کرده و بین ما و کمر سرخ فاصله انداخته اند. از طرفی بچه های تیپ امام حسین (ع) در دِهی بین ما، «شیخ مزبور» و «عین خوش» عملیات می کردند.
در شیخ مزبور عده زیادی بودند که مشخص نبود بچه های امام حسین (ع) هستند یا افراد خود ما یا حتی عراقی ها. هر چند رنگ ]ماشین های[ ایفای شان به رنگ ایفاهای عراقی می خورد، اما برای ما قطعیت نداشت، چون بچه های اصفهان ماشین را از طریق القدس آبادان و جاهای مختلف به غنیمت گرفته بودند.
حمید را با آن پای مجروح که کوچک ترین تأثیری بر روحیه اش نداشت، با تعدادی از بچه ها به شیخ مزبور فرستادیم. تمام مدت با همه ارتباط برقرار کردیم و یک تیم هم از آنها به سوی هدف حرکت کردند. افراد شیخ مزبور حدود 600 عراقی بودند که در درگیری عین خوش و 202 به آن دِه ریخته بودند تا از راه رودخانه چیخواب فرار کنند، اما در شیخ مزبور به محاصره افتادند. آنها سازماندهی رزمی نداشتند. ترسیده بودند. با این حال امکان خطر و درگیری جدّی وجود داشت. اما حمید هر 600 نفر را با حداقل درگیری و کمترین تلفات اسیر کرده و به منطقه ما آورد.
عملیات فتح المبین 10 روزی طول کشید. ما با عراقی ها در دشت عباس درگیر بودیم. کمر سرخ دست ما بود و با خاکریزی که کنار امام زاده زده بودیم، کنترل منطقه را در دست داشتیم. عراقی ها هم به سمت تنگه «ابوغریب» عقب نشینی کردند. از نیروهای ما هم یک گروهان مانده بود.
5/1 نیمه شب، شهید «حسن باقری» با «محمدعلی ایرانمنش» آمدند پیش من. نامه ای از آقا محسن ]رضایی[ داشتند و نقشه ای از تنگه ابوغریب، تا مرا توجیه کنند که تنگه را ببندیم و از ورود دشمن به منطقه فتح المبین جلوگیری کنیم. احتمال داشت عراقی ها با عبور از رودخانه «دُبُویدج» از طریق دشت «چمسری« به سوی ارتفاعات «تینو» و ارتفاعات «رقابیه» و ارتفاعات عین خوش بیایند و همه زحمات ما هدر برود. ما تا آن موقع تنگه ابوغریب را ندیده بودیم. جلسه ای گذاشتیم و قرار شد اولاً 10 یا 12 کمپرسی با چراغ روشن به سمت عراقی ها حرکت کنند. تضاهر به آوردن نیرو و تجهیزات کنیم. این عملیات باعث ترس عراقی ها می شد، یا فرار می کردند یا دست از مقاومت برمی داشتند.
ثانیاً قرار شد شهید «حمید عرب نژاد» با لودر جلودار ما شود و اولین درگیری را او به وجود آورد. عراقی ها کالیبر و آرپی جی داشتند و کار عرب نژاد خیلی خطرناک بود. قرار شد حمید چریک و تهامی با گروهان بعدی پشت سر حمید عرب نژاد حرکت کنند.
آن شب، با فاصله حدود 20 متر در پی هم بودیم. صبح تا ساعت 30/8 حرکت مان به سوی عراقی ها شروع شد، اما اثری از آنها نبود. من و تهامی و «حسین دانایی» با استیشن به سوی تنگه ابوغریب رفتیم تا موقعیت عراقی ها را شناسایی کنیم که همان جا انفجار ماشین پیش آمد و عملیات فتح المبین تمام شد.
حمید در عملیات فتح المبین اواخر عملیات مدتی مفقود شد. بعدها از خودش شنیدیم که اسیر شده. به قول خودش به خاطر قراردادی که با امام زمان (عج) داشته، او هم نجاتش داده است.
می گفت: «در اثر برخورد ترکش خمپاره یا آرپی جی مجروح شدم و از هوش رفتم. فردا ظهر ساعت 11 به هوش آمدم و خود را در محاصره 10، 20 عراقی دیدم. خود را مُردن زدم و دعا کردم که ای امام زمان! من هر کار کردم، برای رضای خدا بود و برای اعتلای دین اسلام. خودت مرا نجات بده. عراقی ها به سوی من آمدند و حتی لگدی هم به من زدند، اما چون فکر کردند مُرده ام، رفتند. 10 دقیقه بعد، دو سرباز عراقی نزدیک شدند. باز هم احتیاط کردم و خود را به مُردن زدم. اما این دو برادر عراقی با بغض مرا سرباز امام خمینی خطاب کردند و وقتی جیب هایم را گشتند، مهر، قران و عکس امام را درآوردند. به صدام فحش دادند و گفتند این سرباز علی و محمد است. به دلم افتاده این لطف امام زمان است و حرکتی کردم که آنها متوجه شدند زنده هستم. مرا به سنگرشان بردند و غذا دادند. بعضی از عراقی ها که فارسی بلد بودند، گفتند که به زور آنها را به جبهه آورده اند. دکترشان مرا معاینه و پانسمان کرد. تمام تنم پر از ترکش بود و دردناک. مرا سوار تانکی کردند تا به عقب منتقل کنند، اما من از خدا خواسته بودمم شهید بشوم، اما اسیر نشوم. برای همین در یک لحظه وقتی خدمه تانک پیاده شدند و دیدم کسی دور و بر تانک نیست، از فرصت استفاده کردم و کمی سینه خیز و کمی به حالت دو به سمت سنگرهای خودی آمدم. وقتی بچه ها را دیدم، سر به سجده گذاشتم و خدا را شکر کردم. مرا با هلی کوپتر به بیمارستان اهواز منتقل کردند.»1
چهره دیدنی شهید «مهدی زین الدین»(2)
در عملیات خیبر روی شهید «زین الدین» و بچه های لشر ]17[ «علی ابن ابیطالب خیلی فشار بود. چون توی ضلع مرکزی جزیره جنوبی ]مجنون[ بودند. آن موقع خاکریزی هم نبود، پناهگاهی هم نبود، سیل بندی هم نبود، سنگری هم نبود، بمباران های دشمن، آتش های شدید دشمن مجال سنگر درست کردن نمی داد. بچه ها توی گِل و آب غوطه ور بودند، دفاع می کردند. باور کنید خون و گِل با هم توی این کانال ها قاطی بود و جاری می شد. پشت سر، نه پلی بود، نه جاده ای بود، نه ماشینی می توانست بیاید، همه با بلم، با قایق، آن هم با آن امکانات ابتدایی که وجود داشت، خودشان را رسانده بودند به این هدف. آنجا سنگری بود که شاید در طول تاریخ هم نمونه نداشته باشد. پایین همین تأسیسات نفتی عراقی ها در جزیره جنوبی ]مجنون[، یک سنگر کوچکی بود شاید به اندازه ای کمتر از 5/1 در 2. داخل این سنگر چهار پنج تا فرمانده وجود داشت. از جمله شهید «زین الدین»، شهید «همت»، شهید «باکری»، و یکی دو سه نفر دیگر که زنده هستند. آتش به قدری شدید بود که آنجا هر کس بیرون بود، شهید می شد، زخمی می شد. سنگرها هم همین طور فرو می ریختند روی بچه ها یکی یکی و شهیدشان می کردند. واقعاً هم در طول جنگ که ما جنگیدیم و عملیات کردیم، جزیره جنوبی ]مجنون[ و مقاومتی که در آن انجام گرفت، جزو برجسته های مقاومت در جنگ ما محسوب می شد. من انجا چهره زین الدین را دیدم. چهره ای که تمام گردن و صورت سیاه شده بود، اما از دود باروت. یعنی اگر ناخن می کشیدی روی صورت شهید زین الدین، یا روی پیشانی شهید زین الدین، یا توی گردن شهید زین الدین، دستت از دود باروت سیاه می شد ]در اثر[ آن آتش ها و وضعیتی که وجود داشت. اما توی همین وضعیت، آن چیزی که مایه تعجب خود من بود، روحیه ایشان بود، با همه این مشکلاتی که وجود داشت.
اینجا «وجعلنا» بخوانید(3)
در عملیات «ثامن الائمه»4 ]شهید مهدی کازرونی[ اسیر شد و در حالی که اسیر شده بود، دشمن را اسیر کرده بر پشت یکی از اسرای دشمن سوار شده و اسرا را به پشت جبهه آورده بود. در ارتفاعات «کله قندی» در مهران مشرف به جاده آسفالت، هر که رد می شد، او را می زدند. کازرونی خیلی جسارت داشت، می ایستاد روی جاده و ماشین را سر و ته می کرد، مقابل عراقی ها چراغ را خاموش و روشن می کرد، یک بوق می زد و روی همین آسفالت که هیچ کس عبور نمی کرد، می رفت. در اراده شکنی دشمن، هنرمند بود.
خاطره ای نقل کنم پیرامون یکی از شهدا که خیلی هم در جنگ تأثیر گذاشت. شهید «حاج احمد امینی»5، در سرگذشت او می خوانیم دوران دبیرستان او با دوران جنگ، خیلی متفاوت بوده است. خداوند در وجود او شجاعت را قرار داده بود. شهدا هر یک ویژگی خاصی داشتند. بعضی ها در شجاعت فوق العاده بودند. حضورشان به اندازه یک لشکر موثر بود.
ویژگی شهید امینی این بود که معنویتش به اندازه شجاعتش رشد کرده بود. دو نکته بارز داشت. قبل از عملیات، یک شب همه بچه ها بودند، بهرام سعیدی، حسین فتاحی، امینی، تاجیک، بینا، زنگی آبادی، نصراللهی، یوسف اللهی، راجی، مشایخی و همه فرمانده گردان ها و ارکان لشکر بودند. فرمانده هان از بچه ها سوال می پرسیدند. بعضی سوالات دل بچه ها را خالی می کرد ولی آنها با قوت جواب سوالات را می دادند. برای یک سوال جواب نبود. که اگر اینجا گیر کردیم، چه کنیم؟ شهید امینی گفت: «اینجا «وجعلنا» بخوانید.» خداوند این شهید را بر پشت امواج سوار و پیاده کرد و عملیات انجام شد. والفجر 8 را مدیون این جوان بودیم. بعضی از عملیات ها شاه کلیدهایی دارند که اینها کلیدهای پیروزی اند. هر دری کلید خاص خودش را دارد. به نظر من هر کدام از عملیات ها به نام یک نفر ثبت است که او در را باز کرده. در والفجر 8 کسی که در را باز کرد، شهید امینی بود که همان جا به شهادت رسید. خدا ان شاءالله همه ما را توفیق بدهد که از معنویت شهدا بهره مند شویم. رنگ و بوی شهدا به ما بدهد. توصیه ام به شما این است هر کدام، یک شهید را برای خودتان انتخاب کنید. حتماً هم نباید معروف باشد. در گمنام ها، انسان های فوق العاده ای وجود داشت، آنها را هم در نظر بگیرید. دعا کنید خدا به حق زهرا السلام علیها ما را به شهادت برساند و این شهادت را منشاء رحمت و آمرزش ما قرار دهد و ان شاءالله شرمنده دوستان شهیدمان نشویم. هیچ چیز بالاتر از شهادت نیست. شما خواهران هم که جهاد از شما گرفته شده، می توانید شهید شوید. شما جهاد مهم تری دارید که الان به آن مشغول هستید. «آقا» را دعا کنید برای مسئولیت سنگینی که به عهده اش است. در این دنیای پرتلاطم و سختی که امروز ایششان با آن مواجه هستند، در داخل و خارج؛ دوستان نادان و دشمنان قسم خورده مجهز و مسلح و نفاق، ان شاءالله خدا ایشان را کمک کند. عمر طولانی و نفوذ کلام بیشتری به ایشان بدهد و قلب ها را در تسخیرش قرار دهد.
پاورقی:
– «حمید ایرانمنش» مشهور به «حمید چریک» در مرحله اول عملیات «بیت المقدس» و در حالی که 20 گلوله بر تنش نشست، به جایگاه رفیع شهادت دست پیدا کرد. جنازه مطهر او بعد از 9 روز که روی شن های داغ خوزستان خفته بود، در مرحله دوم عملیات به عقب منتقل شد.
2- ویژه برنامه عملیات خیبر، ساخت گروه «روایت فتح».
3 – سخنان در بازدید از مرکز اسناد دفاع مقدس کرمان، 1389.
4 – عملیات «ثامن الائمه» به تاریخ 5 مهر 1360 در محور آبادان – شرق کارون انجام شد و منجر به شکسته شدن حصر آبادان و بازپس گیری بیش از 150 کیلومتر مربع از خاک ایران گردید.
5 – فرمانده گردان 410 غواص لشکر 41 ثارالله که در عملیات والفجر 8 (1364) به فیض شهادت نائل آمد.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:

،





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *