پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۸:۴۹

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده کرمانی
قسمت هشتم
… پس از هشت روز به خاک جیرفت رسیدیم. با این که زمستان بود همه جا را علف فرا گرفته و گویا در تابستان به سر می بردیم. آن قدر علف ها بلند بود که چهارپایان در وسط آن ها ناپدید می شدند. به تدریج همه ما به واسطه تغییر کلی که در هوا حاصل شده بود لباس های زمستانی را از تن در آورده و مانند ایام تابستان لباس مان منحصر به یک پیراهن گردید. در کهنوج سیدخان که مرکز شهر جیرفت است و باغ های بارگاه به عوض آن که به ماخوش بگذرد وضع ناسالمی پیدا کردیم. خصوصاً من که گرفتار تب شدیدی شدم. دیگران بهبودی یافتند اما احوال من ساعت به ساعت بدتر می شد و چون حکیم و دوایی در این محل پیدا نمی شد رفقا تصمیم گرفتند سه منزل باقی مانده دیگر را تا بندرعباس هر چه زودتر طی کرده و از مرگ نجاتم دهند و با زحمت زیاد مرا روی الاغی سوار کرده به راه افتادیم و چون نمی توانستیم روی الاغ بنشینم با ریسمانی بر روی الاغ بستندم. خلاصه با وضع بسیار بدی پس از سه روز به بندرعباس رسیدیم نه این که خودم دیگر از حیات چشم پوشیده و مردن خود را حتمی می دانستم همراهانم نیز بر این مساله حتم و یقین حاصل کرده بودند. از این جهت گاهی سوالاتی می کردند و می خواستند اگر وصیتی دارم به آن ها بگویم و این صحبت ها لحظه به لحظه مرا بیش تر به فکر مردن می انداخت. آن وقت سه نفری عقل شان را سر هم کرده و مرض را از سرماخوردگی فرض کرده بودند و برای آن که عرق کنم و استخوان هایم اگر بسته باز شود آشی گرم به من داده و بعد هم آن چه بالاپوش از قبیل عبا و پتو و خورجین داشتند به روی من ریخته بودند و خودشان هم در اطرافم نشستند. به واسطه سنگینی آن چه به روی من ریخته بودند و نبودن هوا در زیر آن همه جل و پلاس، کار نفس کشیدنم سخت شد و برای آن که خفه نشوم تمام قوای خود را جمع کرده و کوشش نمودم خود را از آن همه ناراحتی نجات دهم. آن وقت چندین دفعه به آن پالاپوش ها تکان زیادی دادم؛ اما آن قدر رویم سنگین بود که این کار بی فایده بود و تفاوتی میسر نگردید و در زیر آن بالاپوش ها غش کردم. در این ضمن چشم رفقا به خون هایی که از دو طرف بالاپوش ها بیرون آمده افتاده بود و برای آن که بدانند چه شده بالاپوش ها را برداشته و مشاهده می نمایند از گوش هایم به واسطه تکان هایی که داده بودم مقدار زیادی خون جاری و به آن صورت در آمده بودم. در این موقع حکیمی را که برای مداوای من می طلبند می رسد و آن حکیم در پهلوی بسترم می نشیند و در ضمن این که زبان و نبض من را امتحان می کرده چشمش به کتابی خطی که در وسط اتاق باز بوده می افتد و آن را برداشته صفحه ای می خواند و می گوید این کتاب را به عوض حق القدم به من بدهید. رفقا می گویند این کتاب مال ما نیست و امانت است. او اصرار می کند و آنان انکار و کار به نزاع می کشد و حتی نزدیک بوده است حکیم را کتک بزنند. حکیم بدون آن که تکلیف من را معلوم کند و نسخه بنویسد برای آن که مردم را بر ضد ما بشوراند می رود و هنوز نیم ساعت نمی گذرد که مامورین حاکم بندر می رسند و از حاکم پیغام می آورند که اولاً کتاب را بدهید، حاکم لازم دارد که بخواند و ثانیاً باید بیمار خود از بندر خارج شوید و اگر در این امر مسامحه کنید مامورین اتاق را روی سر بیمارتان خراب می کنند. معلوم است حکم حاکم در آن زمان بدون لا و نعم باید اجرا می شد. رفقا مرا که به کلی بی هوش بودم به پشت حمالی داده و از بندرعباس به محلی که در نیم فرسنگی بندر است رهسپار می شوند. در آن احوال گوش هایم زیاد صدا می داد. مثل این که روز قیامت است و صدها هزار نفر مردم با هم صحبت می کنند. من به خود آمدم و چشم ها را گشودم. آن چه به طرف راست خودم نظر انداختم به جز دریای بی منتها چیزی ندیدم و همچنین به طرف چپ هم هر چه نظر کردم به جز بیابانی برهوت و کویر خشک خالی سوزان چیزی نبود…

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *