پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰:۴۶

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و چهار
[صنعتی زاده با قطار به شهر ری می رود. قبل از سوار شدن از یک دورگرد عکسی می خرد که در آن زنان روبند زده دیده می شوند …]
شیخ عکس را گرفته در حالی که تسبیحش از لای انگشتانش آویزان و همراه حرکت ترن جلو و عقب می رفت عکس را تماشا می کرد. موقع را مغتنم شمرده گفتم:«آقا! مثلا اگر کسی بخواهد ازدواج به سر ببرد، ندیده و نشناخته انتخاب کند؟» شیخ سرش را کمی بالاتر برده خواست بداند می خواهم او را دست بیندازم یا از روی صداقت حرف می زنم. بعد در جوابم گفت:«در هیچ مذهب و فرقه ای ازدواج مانند آنچه در بین ما متداول است سهل و آسان نیست. آن هایی که به زحمت ازدواج گرفتار می شوند برای این است که دنبال مال و جاه و مقام هستند. شما بروید در دهات تمام دختر و زن ها را می توانید ببینید و با آنان صحبت بدارید. بروید زن یا دختر فقیری را برای مدت معینی ازدواج کنید و او را محرم خود سازید. اگر آن طوری که میل دارید بوده باشد چه بهتر و الا همین که مدت او به سر آمد حقش را پرداخته و مرخصش کنید.» گفتم:«اگر اولاد دار شد، چه خواهد شد؟» گفت:«اگر اولاد دار شد معلوم می شود که شما او را خواسته ای و در این صورت باید تا آخر عمر با او باشی و مقصود ما هم از این همه تسهیل فقط همین است که ازدواج عمومیت پیدا کند. من بسیار مردمی را می شناسم که با سادگی و بدون آن که در فکر مال و ثروت زن باشند عیالی گرفته و بعدها صاحب عائله و خانواده مهمی شده اند.»
صحبت های شیخ آن قدرها با آن چه همیشه من فکر می کردم اختلاف نداشت و با خود می اندیشیدم که چه عیب دارد یک دفعه هم خودم این نظر شیخ را آزمایش کنم؟ حالا که نمی توانم زنی را که باید انتخاب نمایم ببینم و یا به اخلاق و روحیات او پی ببرم، چه مانع دارد با طرز شرعی و اسلامی برای موقت عیالی بدون سر و صدا و هیاهو بگیرم. اما انجام چنین کاری موکول به این بود که برای خود منزلی اجاره کرده و مستقلاً زندگی نمایم. بنا براین در جستجوی اجاره کردن منزلی افتادم و بالا خانه ای درخیابان منوچهری با ماهی پنج تومان در دربند خدابخش گودرز کرایه کردم و شخصاً آن جا را به دل خواه مفروش و زندگی مستقلی ترتیب دادم. و چون در شب اول به رختخواب رفتم در کار تازه ای که شروع کرده بودم به فکر افتادم. نمی دانستم آیا آن چه می نمایم کاری عاقلانه است یا آن که در آتیه برایم تولید زحمت خواهد کرد و نمی دانستم در جواب نامه های پدر و مادرم که در هر هفته سفارش می دادند که هوشیار و بیدار کار خود باشم و بی مشورت کاری نکنم چه بنویسم.
روز بعد برای جست و جوی زنی آن طوری که شیخ گفته بود به راه افتادم. اما آن کاری که فکر می کردم خیلی سهل و آسان است برعکس بود و دچار اشکال زیاد شدم. نمی دانستم با چه کسی صحبت کنم و از چه آدمی راهنمایی بجویم. خیابان و کوچه ها را بی آن که به مقصودم برسم ساعت ها طی می کردم. هرکجا درب خانه کوتاه و فقیرانه ای می دیدم می ایستادم و تأمل می کردم؛ اما آن خانه و درب کوتاهش چه ارتباطی به خیال من داشت. تا عاقبت عصری در یکی از کوچه های بدون عابر وصل به خیابان فرمانفرما با پیر زنی که عصا زنان می آمد رو به رو شدم. همین که به او رسیدم، سلام کردم. آن پیرزن که نفسش به شماره افتاده بود ایستاده جواب سلامم را داد. به او گفتم:«مادر جان! آیا شما هم مانند من غریب این شهر هستی؟» او سرش را بالا گرفته گفت:«خیر من تهرانی هستم.» گفتم:«آیا ممکن است به من یک کمک و همراهی بنمایی؟» نفس زنان گفت:«هرچه از دستم بر آید مضایقه نخواهم کرد.» گفتم:«حقیقتش این است که می خواهم برای خود یک زندگی و سر وسامانی ترتیب دهم. زنی را می خواهم که کار خانه ام را انجام دهد.» گفت:«یعنی کلفت.» گفتم:«کلفت نمی خواهم.» گفت:«عیال.» گفتم:«نه عیالی که دنگ و دولاب بخواهد. یک نفر زنی که از خانه داری سر رشته داشته باشد.» با آن که حال واحوالش پریشان و سالم نبود، دستهایش را روی عصایش گذارده نظری به سر تا پای من انداخته گفت:«چرا دختری را می شناسم که پدر و مادرش برای ثواب او را به عقد سیدی درآورده و اکنون مدت صیغه او به آخر رسیده و درخانه است.»

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر