پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روایتی خودمانی از فرزندخواندگی در کرمان بچه که هندوانه نیست …

روایتی خودمانی از فرزندخواندگی در کرمان بچه که هندوانه نیست …





۷ تیر ۱۳۹۵، ۲۳:۰۰

روایتی خودمانی از فرزندخواندگی در کرمان
بچه که هندوانه نیست …

(اسامی در این مطلب تغییر کرده‌اند و تمام تلاش‌مان را انجام داده‌ایم که به خواسته‌ی شخص مصاحبه شونده نام‌ و شهرت‌اش افشا نشود)
یکی از دوستان من مردی است به شدت عادی وی نه به طور تخصصی دستی به مطالعه دارد و نه قاعدتا عقاید و یا سبک‌زندگی خاصی دارد و همیشه من از سر جهل و جوانی نگاهی عاقل اندر سفیه به او داشتم و هرچند ادب و احترام را رعایت می‌کردم اما به گونه‌ای ناخودآگاه احساس می‌کردم او زیادی عادی‌است و اصلا چرا من با این آدم رابطه دارم؟ تا وقتی که چند سال پیش به یکی از رشته‌های هنری علاقمند شد و تمام وقت آزادش را (اگر با همسر و تک پسرش نبود) صرف اشتغال به این هنر می‌شد و تازه اندکی داشتیم به واسطه‌ی این علاقه‌ی جدید به هم نزدیک‌تر می‌شدیم و از زاویه‌ی دید خودم می‌گفتم : “جاسم” آرام آرام در حال بهتر شدن است و به زودی می‌شود چهارتا کتاب هم به دستش داد و شاهد رشد او بود.
تا اینکه یکی از دوستان از سر درد دل گفت که با همسرش درگیری‌های فراوانی دارد و زنش بچه می‌خواهد ولی از دید او موقعیت اقتصادی برای بچه مناسب نیست و خلاصه این موقعیت سوژه‌ی جنگ و جدال شده و من هم طبق معمول شروع کردم به اظهار فضل که اقا چرا بچه؟ من مدت‌هاست که به همه‌ی دوستان این پیشنهاد را می‌دهم و اگر خودم هم زمانی ازدواج کنم مسلما به جای اضافه کردن یک نفر به این جامعه‌ی پر از مشکل سعی می‌کنم مشکلی را از مشکلات جامعه کم کنم و بچه‌ای را به فرزندی قبول می‌کنم و چند مشکل را همزمان حل می‌کنم.
ناگهان جاسم گفت: تو نمی‌توانی چنین کاری بکنی و تازه اگر همسرت را هم بتوانی راضی کنی مادرت اجازه‌نمی‌دهد چون تو تک فرزند مادرت هستی و امکان ندارد خودش را از نعمت نوه محروم کند و از این گذشته فرزندخواندگی آنقدر کاغذ بازی و ماجراهای اداری دارد که با شناختی که از تو دارم مسلما منصرف می‌شوی برای تو این تصمیم هزینه‌های زیادی خواهد داشت.
گفتم ای بابا جوری حرف می‌زنی انگار چندتا بچه به فرزندی قبول کردی! و پاسخی شنیدم که اصلا انتظارش را نداشتم:
چند تا که نه فقط دوتا!
گفتم تو دو بچه را به فرزندی قبول کردی؟
گفت آره البته نه همزمان داستان از این قرار است:
مدتها پیش همسرم در مطب پزشک منتظر نوبتش بود که درباره‌ی همین مشکل بارداری با پزشک معالج‌اش مشورت کند که یک دختربچه‌ی بسیار زیبا برای فروش فال می‌آید داخل مطب و به بیمارانی که منتظر نوبتشان بودند سعی می‌کند با اصرار و تلاش فراوان فالی را به ایشان بفروشد و منشی هم از پشت میزش بلند می‌شود تا بچه‌ی کار را از مطب بیرون کند که همسر من جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید این بچه با من کار دارد و بچه را روی پای خود می‌نشاند و شروع می کنند به صحبت کردن و در می‌یابد که این فرشته‌ی کوچک را پدرش مجبور می‌کند تا بیرون برود و با فروختن فال یا آدامس خرج خودش را در بیاورد و بواسطه‌ی نداشتن مادر زندگی سختی را سپری می‌کند و کودک نمی‌تواند داستان را کامل روایت چرا که گریه فرصت نمی‌دهد و تا همسر من می‌رود که آبمیوه و یا اب خنکی برای بچه بخرد آن کودک از مطب می‌رود و وقتی که من رفتم مطب پزشک به دنبال همسرم دیدم اصلا نزد پزشک نرفته و می‌گوید قست بود بیایم اینجا تا بچه‌ام را پیدا کنم و حالا تو باید به من کمک کنی تا “لیلی” دخترک فال فروش را پیدا کنم. فردا شب در همان ساختمان پزشکان دخترک را پیدا کردیم و به همراه او به خانه‌ی پدرش رفتیم و با او صحبت کردیم و او هم گفت من زنی را صیغه کرده بودم و بعد از مدتی با هم به تفاهم نرسیدیم و او هم طلاق گرفت و رفت اما بعد از یک‌سال برگشت و گفت این بچه‌ی توست و من نمی‌توانم این بچه را نگهدارم و این دختر را اینجا گذاشت و رفت و من هم هیچ علاقه‌ای به این طفلک ندارم و اصلا مطمئن نیستم بچه‌ی خودم باشد و با این وضعیت بد اقتصادی نمی‌توانم از پس هزینه‌های او بر بیایم و خوشحال هم می‌شوم اگر شما او را به فرزندی قبول کنید.
من احساس خوبی به این مرد نداشتم اما به واسطه‌ی علاقه‌ی همسرم به این کودک تمام تلاشم را کردم تا این بچه را به فرزندی قبول کنم و هرچند هنوز درگیر مسائل اداری بودیم “لیلی” با موافقت پدرش در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد و برای او اتاقی را آماده کرده بودیم، پر از اسباب بازی و پوسترهای دخترانه وسایلی که لیلی می‌گفت همیشه آرزوی اینها را داشتم و همسرم هم انگار عاشق این بچه شده بود و تمام روز و شبش را با این دخترک می‌گذراند و من هیچ وقت او را تا این اندازه شاد و لبریز از زندگی ندیده بودم تا اینکه یک روز صبح با صدای زنگ و مشت زدن به در از خواب بیدار شدیم و با زنی مواجه شدیم که بهتراست از ظاهرش چیزی نگویم و فقط کلماتش را منتقل کنم که می‌گفت شما این بچه را دزدیده‌اید و آن پدر فلان و بهمان‌اش نور چشمی مرا فروخته و خلاصه و تهمت و فحش و بد و بیراه بود که نثار من و همسرم کرد و بعد از اینکه با تلاش فراوان او را آرام کردیم و آبروی چندساله‌ی مان هم دربرابر همسایه‌ها رفت راضی شد بیاید داخل خانه و با آرامش حرف‌هایش را بزند و “لیلی” بیچاره هم مثل جوجه گنجشکی از ترس می‌لرزید و اشک می‌ریخت و بعد از یک‌ساعتی صحبت کردن متوجه شدیم که ایشان خبردار شده که همسر سابق‌اش بچه را به ما داده و به امید گرفتن پول و کمک‌های مالی نزد ما آمده و گویا فکر می‌کند لقمه‌ی خوبی پیدا کرده و می‌تواند از این به بعد هر وقت دلش خواست بیاید و به زور و آبرو ریزی از ما پول بگیرد که همسرم مرا به گوشه‌ای کشید و گفت من لیلی را بیشتر از چشم‌هایم می‌خواهم اما حاضر نیستم تو را یک عمر در موقعیتی قرار بدهم که مجبور باشی باج به ش… بدهی و وقتی که برگشتیم خود همسرم گفت خانم بچه‌ات را بردار و برو و زن در بهت و ناباوری با تماس ما با بهزیستی مواجه شد و خانه را ترک کرد اما همسرم گفت ما نمی‌توانیم لیلی را نگهداریم و بهتر است الآن که خیلی به حضورش عادت نکردیم او را از دست بدهیم تا فردا که دیگر کاملا به او وابسته شده‌ایم و نمی‌توانیم لحظه‌ای جدائی‌اش را تحمل کنیم. ولی پس از این ماجرا زندگی ما تبدیل به داستان غم انگیزی شد و رسما من و همسرم دچار افسردگی شدیم و با دیدن آن اتاق پر از اسباب بازی و خاطرات لیلی بغض‌مان می‌ترکید و اصلا نمی‌توانستیم در خانه بمانیم.
این شد که علی‌رغم مخالفت‌های خانواده‌ی خودم و همسرم و حرف‌های تکراری آنها که یک‌بار چوب این کار را خوردید بازهم می‌خواهید بروید و کودکی را به فرزندی قبول کنید؟
به بهزیستی رفتیم و این بار از راه صحیح با طی مراحل اداری برای سرپرستی اقدام کردیم و متاسفانه بازهم خیلی از دوستان و اعضای خانواده که از برنامه‌ی ما خبرداشتند سعی می‌کردند تا مارا منصرف کنند و می‌گفتند این بچه‌ها از مادرانی معتاد متولد شده‌اند و از همان دوران رحمی معتاد بوده‌اند و معلوم نیست چند بیماری دیگر را همراه خودشان به خانه‌ی شما بیاورند و آنقدر از این حرف‌ها می‌زدند که هر کس به جای ما بود بارها نظرش عوض می‌شد اما ما تصمیم‌مان را گرفته بودیم و در روز موعود من به همسرم گفتم بچه هندوانه نیست که برویم و پسند کنیم و بگوییم این را نمی‌خواهیم و آن را می‌خواهیم، می‌رویم آنجا و هرچه قسمت ما باشد همان می‌شود و هر بچه‌ای که قسمت ما باشد مسلما آن طفل معصوم بچه‌ی ماست و چه سالم‌ترین کودک جهان باشد و چه حتی خدای ناکرده ده نوع سرطان هم داشته باشد بازهم بچه‌ی ماست و رفتیم و خوشبختانه قسمت ما نوزاد پسری بود. همین تک پسرم که تو را عمو صدا می‌زند و سالم و سرحال الآن تازه پا به مهد کودک گذاشته و خدا را شکر تا بحال کوچک‌ترین مشکلی از نظر سلامتی و یا از هر نظر دیگری برای ما و فرزند عزیزمان پیش نیامده و …
جاسم هنوز حرف می‌زد و از بچه‌اش می‌گفت و از عشق خودش و همسرش به این کودک که دوباره زندگی را به خانه‌ی غم‌زده‌ی ایشان آورده و هوش استعداد زیادش و علاقه‌ی کل خانواده به او و کارهای شیرین‌اش و می‌گفت و می‌گفت و من دائم به این فکر می‌کردم که با این همه ادعا فکر می‌کنم که چقدر اهل مطالعه بودن مهم است و چقدر هنرمند بودن المان مهمی در تفکیک مردم از یکدیگر است و چقدر راحت مردم را قضاوت می‌کنم در حالی که در بهترین حالت ما تلاش می‌کنیم تا اثری هنری را خلق کنیم اما تعداد زیادی از همین مردم ساده، هنرمندانه زندگی می‌کنند و امثال من کیلومترها از این هنر فاصله داریم.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *