پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰:۱۸

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش شصت و شش
روزی در خانه به واسطه کسالت و تبی که داشتم مانده بودم. به خاطرم آمد که اگر همت کنم می توانم آخرین فصل کتاب دام گستران را بنویسم. موضوع داستان، کشته شدن یزدگرد در آسیاب به دست ماهوی سوری بود و همین که شروع به نوشتن کردم اسیابی که در خارج شهر مرو واقع بود به نظرم مجسم شد. سگ آسیابان و صدای آسیابی و ریزش آبی که چرخ آسیاب را به گردش در آورده و چراغ کم نوری که می سوخت، ورود یزدگرد به آسیاب و صحبت هایش را با ماهوی سوری که به جای آسیابان خود را ظاهر ساخته بود همه را می دیدم و می شنیدم تا آن جایی که یزدگرد به واسطه خستگی زیاد در گوشه ای آرمید و همین که به خواب رفت، ماهوی با کارد برهنه برای کشتن او از جای بلند شده و بر آن فاجعه می گریستم و آن چه می خواستم خود را تسکین دهم و از تجسم آن منظره منصرف سازم ممکن نمی گشت.
آن قدر این فصل کتاب را از روی سوزش دل نوشتم که خواستم زودتر از انتشار تمام کتاب به طور نمونه در یکی از روزنامه ها به شکل پاورقی منتشر گردد. چون با مدیر روزنامه بهار خراسان مکاتبه داشتم برای چاپ آن فصل کتاب را پاک نویس کرده و به خراسان فرستادم و در پاورقی آن روزنامه چاپ شد. از این به بعد در ماهی یکی دو دفعه در جراید شیراز و تهران مقالات مختلفی نوشته و خبرنگاری روزنامه رعد را بر عهده گرفتم.
متاسفانه روز به روز بر شدت جنگ بین الملل افزوده می گشت. به واسطه احتکار بنکداران به خیال آن که اجناس خود را به پلیس جنوب گران تر بفروشند، سختی معیشت و گرانی ارزاق و ناراحتی های عمومی زیادتر می شد. این گرانی و فشار زندگی در کرمان که بیش تر مردمش فقیر و سائل به کف بودند. بیشتر از سایر نقاط ایران ظاهر گشت. حاکم وقت نصرت السلطنه به خیال آن که می تواند به مردم فقیر و بیچاره کمکی نماید، از معاریف واعیان و مالکین دعوتی کرد و در آن مجلس معاونش احتشام الدوله از مدعوین استمداد طلبید و آخرین فکری که به نظر این اشخاص رسید این بود لااقل بچه های یتیمی را که بی سرپرست و سرگردان شده بودند جمع آوری کرده و از آن ها پرستاری نمایند. همان قسمی که سابقاً عقیده پدرم را شرح داده ام.
قرعه به نام او که سال های قبل در این خصوص از مردم کمک می طلبید زده شد و او را برای سرپرستی اطفال یتیم افتخاراً انتخاب کردند و سپس هر کسی به فراخور شأن و منزلتی که داشت مبلغی را بر عهده گرفت که به طور ماهیانه به دارالایتام بپردازد. خانه کهنه سازی را که از بناهای قدیم دولتی بود برای سکونت اطفال تعیین کردند و اداره نظمیه وقت هم شروع به جمع آوری بچه های یتیم کرد.
همه روزه یکی دو نفر از خاصان حاکم برای سرکشی و این که آیا چگونه امور دارالایتام اداره می شود، به انجام می آمدند و با هم آشنا شدیم. من از آن آشنایی خواستم از مطلبی که مدت ها برایم مجهول بود تحقیقی کنم به یک نفرشان گفتم روزی به گناه آن که در شهر کرمان تاتر داده بودم مرا به نزد شاهزاده نصرت الدوله بردند. او در جلوی چادر و خرگاهی که برایش افراشته بودند قدم می زد. وقتی که به مقابل او رسیدم تعظیم کردم و چون سرم را بالا کردم نمی دانم متوجه تعظیم من نشد یا علت دیگری داشت.
فقط مرا نگاه می کرد. برای دفعه دوم تعظیم کردم. در این دفعه نیز مثل دفعه پیش فقط مرا نگاه کرد. برای سومین دفعه هم تعظیم کردم و هم سلام باز هم اعتنایی به من نکرد. آیا مقصودش از این طرز برخورد چه بود؟ مدتی است هر چه فکر می کنم پی به علت و فلسفه این بی اعتنایی نمی برم. به من بگویید برای چه این رفتار را کرد؟ مگر وقتی که تعظیم می کردم مرا نمی دید و یا سلامم را نمی شنید. آن شخص گفت: شما بایستی در جلوی او به خاک بیفتد. نه تعظیم و سلام کنید.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *