پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۲:۵۰

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش سی و هشت
پس از سلام علیک پدرم به او گفت این بچه می خواهد زرگر شود بهتر از شما کسی را سراغ نداشتم و او را به دست شما می سپارم آقا صادق با سراشاره ای کرده بانی قلیانی که به دست داشت گوشه دکان را به من نشان داد گفت برو آنجا بنشین و باز پک محکمی به قلیان زد پدرم رفت و من نمی دانستم که آن روز بنا است جنگ شیخی و بالاسری بشود و الامحال بود که مرا در آن محلی که کانون فتنه و بلوا بود بگذارد آقا صادق از من پرسید قلیان بلدی چاق کنی گفتم بلی چون مادرم قلیانی بود و دیده بودم چگونه قلیان چاق می کند چسبان از جای خود بلند شده اول آب های قلیان را عوض کردم بعد تنبا کوها را خیسانده در سر قلیان ریخته و از آتش های توی کوره با انبر روی سری قلیان چیدم و قلیان را بدستش دادم همان قسمی که نوشتم آقا صادق ناراحتی زیادی داشت در ظرف یک ساعت سه دفعه برایش قلیان چاق کردم نزدیک ظهر یک دفعه سروصداهائی شد در اول بعضی تند راه می رفتند بعد هر کسی می دوید رنگ از روی آقا صادق پرید یکی از شاگردانش را که در عقب دکان کار می کردند و هنوز با آنها آشنا نشده بودم صدا زده گفت محمود بیا برو میدان گنجعلی خان ببین چه خبر است محمود از سکوی دکان به پائین پرید و رفت و پس از لحظه ای سراسیمه مراجعت کرده گفت عده ای زیاد مرد و زن چوب و سنگ بدست گرفته به این طرف می ایند و می خواهند مدرسه خان را خراب نمایند.
همان لحظه هیاهوی مردم شنیده شد فریادها می زدند آقا صادق و سایر کسبه مشغول پائین آوردن درب پنجره های دکانها شدند و بعضی دکانها را قفل کرده و پا به فرار گذاردند. استاد صادق و دو نفر شاگردانش چون ناراحتی مرا مشاهده کردند یکی از پنجره های دکان را کمی بالا برده و مرا از دکان خارج و آزاد کردند محوطه و جلو خان قیصریه مالامال از جمعیت بود معلوم نبود این همه مردم چه می خواهند بیشتر صحبت از نجس و پاکی بود یک نفر می گفت این ها نجس و از سگ هم نجس تراند و دیگری می گفت از هندو هم نجس تراند پدر و پسری که در قیصریه مشغول سراجی بودند باحتیاط اینکه صدمه به آنها نرسد به همان دکان خود پناه برده و درب پنجره ها را پائین آورده بودند آن قدر از شنیدن حرفها و فحش های این جمعیت ناراحت شده بودند که پسرش سرش را از پنجره بالا خانه در آورده و در حالی که زیاد بر افروخته شده و رگ های گردنش برآمده بود فحش ها را بگویندگان پس می داد مردم باو و سایر شیخه می گفتند که آقای آیت الله حکم به نجسی شما داده اند آن جوان هم تحمل و طاقت شنیدن این سخنان را نیاورده سرش را از روزنه کوچکی که به اندازه سر او بود در آورده و فریاد می زد « این بدبختان شالباف را مانند اولاغ افسار زده و باینجا فرستاده اند تا نیم ساعت دیگر سزای این حرکات را خواهید دید هر چه باشد باز خانواده سرکار آقا بدربار و دولت بستگی دارد تنها شما بسرکار آقا توهین نمی کنید بلکه بشخص اول مملکت نیز بی احترامی می کنید.»
یک نفر از میان مردم فریاد زد مقصود ما هم همین است که تو می گوئی و پس از بیان این جمله دستش را حرکتی داده فریاد زد همگی صلوات بفرستید مردم هم پشت سر هم صلوات می فرستادند و با این سر و صداها دیگر آنچه جوان سراج می خواست بگوید کسی نمی شنید. تا نزدیک ظهر درب تمام دکانها تخته و کسبه آنها که بیشترشان از مریدان خاص سرکار آقا و شیخی بودند جرئت اینکه خود را نشان بدهند نمی کردند چون استادم آقا صادق شیخی بود من بی جهت خود را شیخی می دانستم و نمی دانستم چه کنم که در آن هنگامه خدمتی باو شده باشد. خوشبختانه در این روز بر خلاف دعوا و فتنه هائی که پیشتر بین مرم دو حضرات شیخه روی می داد و کار بزدو و خورد و کشتار می انجامید بخیر گذشت و به همان های و هوی و فحاشی و ناسزا گذشت.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *