پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | شهرام جزایری: زندان، تاوان نزدیک شدن به سیاسی ها

شهرام جزایری: زندان، تاوان نزدیک شدن به سیاسی ها





۲۸ فروردین ۱۳۹۵، ۱۸:۳۹

شهرام جزایری:
زندان، تاوان نزدیک شدن به سیاسی ها

زهرا علی اکبری، ولی خلیلی/اعتماد: اگر برای دهه 80، پنج اسم خبرساز را بخواهیم انتخاب کنیم بدون تردید شهرام جزایری یکی از آنهاست. پیش از این مصاحبه کرده و پس از این نیز مصاحبه خواهدکرد، اما متن پیش رو محصول هشت ساعت گفت وگو با مردی است که می گوید در گذشته اش اشتباهات بزرگ کرده و می خواهد در آینده کارهای بزرگ بکند. دلخوری ها و عصبانیت هایش در اواسط مصاحبه سبب ترک گفت و گوی طولانی وی با ما نشد. شهرام جزایری برای اولین بار می گوید که چگونه به دهه چهارم زندگی اش رسیده است. او مدعی است یک دکترین اقتصادی دارد و در آینده می خواهد با اتکا به این دکترین راه های جدید را در اقتصاد ایران بپیماید. خلاصه گذشته اش این است که قصد داشته فرش دستباف را جایگزین نفت کند. قضاوت در مورد ادعاهای شهرام جزایری بر عهده مخاطب است.
آقای جزایری حس می کنم مقابل یک مفسد زنده نشسته ام. ناراحت نمی شوید از اینکه شما را مفسد زنده خطاب کنم؟
چرا فکر می کنید ناراحت نمی شوم؟ 13 سال طول کشید تا به اینجا رسیدیم. حی و حاضر و زنده رو به روی شما نشستم و پاسخگو هستم. هیچ کس جز خدا فکرش را نمی کرد، حالا یه مدت کوتاه دیگر هم صبر کنید خودتون متوجه می شید که در مورد من اشتباه می کردید و شخصیت واقعی شهرام جزایری برای همگان روشن خواهدشد، به گونه ای که هیچ کس جز خدا فکرش را نخواهد کرد، ضمنا همان موقع هم رییس دادگاه در مورد اشاره لفظ مفسد به من، تذکر می داد که این یک پرونده ساده کیفری ست اما خب شما رسانه ها هرکاری دلتان می خواهد می کنید دیگر. من هم همیشه سکوت کرده ام. باز هم شما را تحمل می کنم. ضمنا در همان پرونده به قول رییس دادگاهم ساده کیفری، اگر من خطایی مرتکب شده ام، اشد مجازاتش را کشیدم که 13 سال زندان بود. محروم از مرخصی بودم. تا ساعت آخر من را نگه داشتند و حالا که بیرون آمدم شهرام جزایری هستم. یه شهروند عادی. همین.
• به هر حال کسانی که قبل و بعد از شما متهم به فساد اقتصادی شده اند، اعدام شدند. پس شما موقعیتی متفاوت از دیگران دارید؟
واقعا این چه تشابهی است که شما می فرمایید؟ این همان مقایسه های کوچه بازار است که شما اصحاب رسانه هم با وجود اینکه از نخبگان جامعه هستید، به غلط می فرمایید، پرونده قضایی هر شخصی مثل اثرانگشت است. منحر به خودش هست، فقط مرتبط با اعمال و اقوال همون فرد است. لذا نباید من را با دیگران مقایسه کنید. هرچند که اگر من یک هزارم کارهایی که به برخی افراد منتسب می شد، انجام داده بودم به لحاظ حساسیت ویژه ای که روی من وجود داشت باور کنید هزار بار من را اعدام می کردند. ضمن اینکه به دلیل همین حساسیت ها، دستگاه قضایی البته در چارچوب قانون، با شدیدترین حالت ممکن با من برخورد کرد که شاید خیلی از قضات پرونده راضی به این شدت و حدت نبودند اما لابد شما رسانه ها جو رو علیه من کرده بودید.
• پس حس نمی کنید خوش شانسید که الان زنده هستید؟
خوش شانسی یعنی چه؟ من می گویم خوش شانسی اصلا ذاتی نیست، بلکه کاملا اکتسابی ست. یعنی فرد خوش شانس به جای اینکه بشینه و دست روی دست بذاره، با تلاش و کوشش فراوان، فرصت هاش رو برای اقبال بهتر تجربه می کنه. من هم برای اینکه الان جلوی شما بنشینم بیش از 180 هزار برگه بازجوی پس دادم و از کل فیلتر قضایی و امنیتی عبور کردم و حدود پنجاه قاضی کارکشته و کاملا حرفه ای در بیش از هزار جلسه، من و افکارم رو بررسی کردند، گاهی تعداد اتهامات من به نقطه چین می رسید، سوال می کردم آقای قاضی این نقطه چین ها یعنی چی؟ می فرمود تو جرایمی کرده ای که بعدها در قانون مجازات خواهدآمد! این نقطه چین مال اونهاست. اما من با توکل به خدا و توسل به اهل بیت و متکی به اعمال و اقوال گذشته ام و دانش و توان و تجربه ام، با موفقیت و سربلندی همه اون مراحل بسیار بسیار سخت رو پشت سر گذاشته و 13 سال زندان یعنی 4749 روز رنج و مشقت حبس را باعزت و سلامت پشت سر گذاشتم. بدون اینکه در اون شرایط بسیار دشوار، کوچک ترین اعتیاد و وابستگی حتی به سیگار و این چیزها پیدا کنم. مطمئنم تلاش آدم ها مسیر زندگی شون رو می سازه. من هم شانس و فرصت های زندگیم رو با کوشش و ایمان راسخ و اعتماد کامل به لطف و کرم خداوند متعال به دست آوردم، لذا قبول دارم که خوش شانس ترین فرد در تمام دنیا هستم زیرا به واسطه طریقت در این مسیر، توانستم به بزرگ ترین نعمت عالم یعنی لطف و کرم خدا بیشترین قربت و نزدیکی رو به دست بیارم.
• پس خوش شنانس بودید که اعدام نشدید.
البته با دیدگاه دیگه اگر از این حیث که سوال کردید موضوع رو بررسی کنیم، شاید هم خیلی بدشانس بودم. کی می دونه؟
• یعنی اگر امروز می خواستید بین اعدام و ماندن 13 ساله در زندان یکی را انتخاب کنید، کدام را ترجیح می دادید؟
خب اگه دست من بود، واقعا اعدام رو. حقیقتا من در طول 4749 روز و حدود 113هزار و 976 ساعت حبس فشارهای سنگینی داشتم، در حقیقت هر لحظه اعدام می شدم دوباره زنده می شدم تا زجر و سختی رو مجددا متحمل شوم.
• جواب عجیبی است. فکر نمی کنم کسی این انتخاب شما را قبول داشته باشد.
به من خیلی سخت گذشت. اصلا واقعیت عینی زندان، زنده به گور شدن آدم هاست. من تعجب می کنم که در نظام مقدس جمهوری اسلامی، به این مهم کم توجهی می شه. مجازات در اسلام، مجازات سریعه، زندان یعنی شش ماه یا یک سال، بعدش یا آزادی یا مرگ. حال آنکه ادامه دادن زندان عین مرگ تدریجیه. کاش من را هم شش ماه نگه می داشتند و بعد اعدامم می کردند، هیچ آدمی تحت هیچ شرایطی حاضر نیست حتی یه ساعت هم به زندان بره. به نظر من بدترین مجازات حبس و زندانه زیرا در زندان شما چیزهایی رو تو زندگیتون از دست می دید که باورش براتون خیلی سخته. رفتارهایی از دوستان و نزدیکان رو می بینید که هیچ وقت به مخیله تون نمی رسید. چیزهایی از برخی نزدیکان می بینید که دلتون می خواست روزی هزار بار می مردید ولی نمی دید. اینکه فلانی با شما در زمان عرش چه جوری رفتار می کرد، حال در فرش زندان چه ها می کنه! این برای من معیارهای عزته. واقعا یک جایی خدا نمی خواست عزتم پایمال بشه. میخوام بگم بعضی ها همه تلاششون رو کردند اما چون خدا نمی خواست موفق نشدند.
• بالاخره همین که زنده ماندید برای تان شانس نیست؟
اگر یک دهم کارهای فلانی و فلانی را کرده بودم مطمئن باشید حتما اعدام می شدم. اسنادش موجوده، دو شعبه دیوان عالی کشور هم حکم برائت از اتهام سنگین اخلال در نظام اقتصادی رو داده و در نهایت دستگاه عدلیه فرمود که این شهرام جزایری باید این حد مجازات بکشه و این قدر در زندان بمونه و بعدش هم آزاد بشه. حالا اگه برخی رسانه ها به قول معروف جوگیر شده اند و با احکام یکی از سه قوای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در تقابل و تضاد هستند، اگر جرات دارند لطفا تشریف بیارند خودشون منو اعدام کنند.
• شما چه اشتباهی کردید که کار به اینجا رسید؟
ببینید من اصلا تمایلی به عقب رفتن ندارم. نگاهم رو به آینده است. تا همین حد هم به شما زیاد جواب دادم.
• اما به هر حال مجموع یک سری شرایط و اتفاقات سبب شد که شما به شهرام جزایری تبدیل شوید که حالا مقابل ما نشسته اید و با هم گفت و گو می کنیم، درست است؟
باشه قبول شما فرض کنید من آدم یک لا قبای بی کس و کاری بوده و هستم. الان شما مواجه شدید با من. برای اینکه این فرض رو بررسی بفرمایید بیایید در مورد افکار و ایده های من و اینده پیش رو حرف بزنید، از اینجا به قبل را همگان جسته و گریخته نوشته اند. مطالب دیگه کهنه و سوخته شده.
• تا امروز شما مصاحبه ای نکردید که از گذشته تصویر درستی ارایه بدهد. من می خواهم بدانم این آدم با اعتماد به نفسی که الان مقابل من است، از کجا این اعتماد به نفس را به دست آورده؟ چه گذشته ای داشته است؟
(با خنده) ای بابا! این همه توضیح دادم، حالا اگر شهرام جزایری اعتماد به نفس نداشته باشه، پس کی داشته باشد!من اینقدر کتک خوردم که حسابی آب دیده و با عزت نفس شده ام، اعتماد به نفس هر شخص محصول باطن و درونشه، عمق و ظرفیت آدم هاست که نماد خارجی اش به اعتماد به نفس تفسیر می شه.
• از کی کتک خوردین؟
از سرنوشت و از روزگار.
• من دلم می خواهد شما خودتان شهرام جزایری را به ما معرفی کنید؟
شما بپرس، من هم جواب می دهم.
• اهواز زندگی می کردید؟
تا دوم، سوم دبستان بله.
• پدر و مادرت اهل کجا هستند؟
مادر من اصالتا تهرانی است. مادربزرگ من زنی بسیار متدین بود، اهل محله سنگلج. هنوز هم خانه خاله و دایی هام همون نزدیکه بازار تهرانه. این از مادرم، اما پدرم اهوازی و اصالتا عرب است.
• کجا با هم آشناشدند؟
مثل اینکه مادر من سوپروایزر بیمارستان جندی شاپور بوده و پدرم می ره اونجا، همدیگرو اونجا می بینن. حالا یا دعوا کرده بودند یا برای پادرمیونی رفته بود بیمارستان. بابای من لوتیه. آن موقع ها هم خیلی بهش رجوع می کردند. تا مشکلی پیش میومده می گفتن بریم پیش آقامنصور.
• چرا دایم می گویید مثل اینکه؟ جوری حرف می زنید انگار خیلی به چیزهایی که می گویید مطمئن نیستید؟
خوب من که نبودم اونجا، شنیدم. نمی خوام غیرمستند حرف بزنم.
• شما بچه اول شان بودید؟
نه، من بچه دومم. شهرزاد، خواهرم بچه اوله که یک سال و نیم از من بزرگ تره.
• حالا خانواده پدر؟
اجداد من مثل اینکه قبل از شیخ خزعل تاجرهای بزرگی بودند. شهرامشون هم یک کسی بوده به نام کریم.
• یعنی در خانواده، شما را شبیه کریم جزایری می دانند؟
بین خودمون باشه، بعضی ها میگن شهرام مثل کریم جزایریه.
• آقا کریم چکاره بود؟
مثل اینکه اون بزرگ ترین واردکننده آسیاب بادی و این چیزها بوده. زمان شیخ خزعل یا قبلش کشتی جزایری ها رو که از عراق اومده بود، در کارون متوقف می کنند و با ادب و احترام و البته با کمی تهدید او و خانواده اش رو ساکن این منطقه می کنند. ابتدای پل نادری اهواز با سنگ به اینها زمین می دهند. همین الان بعضی ها بشنوند می گن داره چرت می گه. ولی واقعیت است سنگ می انداختند و به اندازه ای که توان پرتاب داشتند زمین می گرفتند. خیلی ملک داشتند اون موقع. پدربزرگم آدم متشرعی بود به اسم میرزالازم جزایری. حافظ قرآن بوده. بعضی از افراد فامیل هم به من می گن تو بعضی خصوصیاتت شبیه میرزالازمه. خلاصه بعضی از فامیل ها شاید بشنوند بگن بروبابا، این چی می گه اما واقعا این طور بود. بعضی به من می گن کریم و بعضی می گن لازم. خلاصه اینها ساکن اهواز شدند و ما هم نواده اون ها هستیم.
• پس در اهواز متولد شدید، تا کی اهواز بودید؟
نه من مثل اینکه تهران به دنیا آمدم.
• چرا مثل اینکه؟
خوب فکر کنم تهران دنیا آمدم.
• بالاخره شناسنامه شما صادره تهران است یا اهواز؟
شناسنامه من صادره از تهران است.
• چرا خانواده ات در آن مقطع تهران بودند؟
نمی دونم انگار خانواده یک کاری داشتند که آمده بودند تهران و من دنیا میام اما بعد بر می گردن اهواز. من تا کلاس دوم یا سوم اهواز بودم. نمی دونم کدوم باید حساب کنید. من متولد 51 هستم، جنگ 59 شروع شد. اولین روزهای جنگ وقتی زاغه مهمات اهواز ترکید، من آنجا بودم. یادم هست می رفتیم تماشا. مادرم همون روزها دچار ناراحتی روحی شد و خانواده تصمیم گرفتند که از اهواز برویم.
• کجا رفتید؟
فامیل داشتیم تنکابن، رفتیم اونجا. من دیگه اونجا بودم تا یک سال قبل از پایان جنگ.
• حالا یک نکته ای هست که من می خواهم خودتون در موردش حرف بزنید. آن سال ها وقتی شما اسمتون مطرح بود و همه اخبار پرونده تون را دنبال می کردند گفتند شما از خانواده خیلی فقیری آمدید و بستنی فروش بودید و…؟
خانواده ام هیچ وقت فقیر نبود. متوسط رو به بالا بودند. خودتون بروید تحقیق کنید.
• پس فقر خانواده شما افسانه است؟
آره دیگه، پسر فقیر و این حرف ها. ما هیچ وقت فقیر نبودیم. خیلی چیزهای دیگه در موردن من افسانه س.
• پدر چکاره بود؟
کاسب بود. توی خیابان نادری اهواز، مغازه پدر من و عموم و پسرعموها و پسرعمه ها اونجا بود. پدر من نمایشگاه اتومبیل داشت. عموهایم هم کباب استانبولی و کبابی و اینها داشتند.
• وقتی رفتید شمال پدر چی کار می کرد؟
کار خاصی نمی کرد. همین کار آزاد. آن موقع فضا کمی سخت بود. بعضی ها به جنگزده ها زیاد کار نمی دادند یا بهتر بگم فضای کارکردن نمی دادند.
• وقتی مهاجرت کردید شرایط خانواده چطور بود؟
چند تا ماشین بیوک و شورولت امریکایی را که داشتیم برداشتیم و رفتیم. همان موقع بعضی ها می گفتند اینها چه جنگ زده هایی هستند که اینقدر ماشین های خارجی دارند.
• منظورتان از کار آزاد این است که پدر خرید و فروش می کرد؟
خوب ماشین خریده بودند و داده بودند راننده. هرچی را هم برده بودیم فروختیم و در طول جنگ خوردیم.
• پس کلا سرمایه ها رفت؟
تقریبا
• شهرام جزایری از کی کار اقتصادی را شروع کرد؟ از بستنی فروشی اهواز؟
تقریبا.
• تقریبا یعنی چی؟
همون موقع در تنکابن از دست خانواده در می رفتم و کار می کردم. مثلا می رفتم خانه تمیز می کردم و پول می گرفتم یا اینکه با بعضی از دوستام می رفتیم ویلای کسانی که می خواستند ویلا اجاره بدن را اجاره می دادیم. کنار جاده داد می زدیم ویلا- ویلا. پول خوبی داشت. گاهی هزار تومان هم در می آوردیم. یکی، دو بار هم پدرم فهمید و یک کتک حسابی به من زد.
• چرا با کارکردن شما مخالف بودن؟
خوب، هم مادرم به من پول می داد و هم پدرم پول توجیبی می داد. می گفتند چرا تو میری این کارها را می کنی؟ آبرومون می ره. همین الان هم خیلی از همین کارهایی رو که می گم، نمی دونن.
• حالا من هم این سوال را دارم که چرا شما کار می کردید؟
خوب مزه می داد بهم که پول دربیارم. دوست داشتم.
• پول را دوست داشتید؟
من هیچ وقت پول جمع کن نبودم، هنوز هم نیستم. هرچی در میارم رو، زود خرج می کنم.
• بعد چه اتفاقی افتاد؟
مثل اینکه! باز هم حالا می گم مثل اینکه! چون انگار که من اون زمان های خیلی به خانواده فشار می آرم که برگردیم اهواز. خانواده پدری ام را دوست داشتم و دلم می خواست برگردم.
• واقعا به خاطر ندارید که به خانواده فشار می آوردید یا خیر؟
خوب درست یادم نیست اما دوست داشتم برگردم. دلم می خواست پیش خانواده پدری باشم.
• بالاخره تصمیم گرفتید برگردید؟
بله. تصمیم گرفتن که برگردیم و دوباره راهی اهواز شدیم. البته زندگی در تنکابن دوره خوبی بود. دوره نوجوانی من بود. آن موقع خیلی ورزش می کردم. حرفه ای تنیس و والیبال بازی می کردم. این کار تا برگشتن به اهواز ادامه داشت.
• وقتی برگشتید اهواز جنگ تمام شده بود؟
نه! هنوز جنگ بود، یک سال بعد جنگ تمام شد. آن بستنی فروشی که می گویید، همان زمان راه انداختم.
• گفتید که همه چیز را فروختید و خوردید، حالا توی چه شرایطی برگشتید، موقعیت مالی خانواده چطور بود؟
حالا که برگشتیم عموی من در مغازه ای که از پدرم خریده بود، کار می کرد و من یک گوشه کوچک از آن مغازه را جدا کردم و بستنی فروشی راه انداختم.
• پدرتان موافق بود؟
نه! پدرم یک کم کلاس می گذاشت. من گفتم کلاس ملاس را بگذار کنار، بگذار کاسبی کنیم.
• چرخ بستنی فروشی چطور می چرخید؟
خیلی خوب. من یادمه جعبه نوشابه را برعکس کردم و گذاشتم جلوی در مغازه و به یک نفر که سینی باقلوا می آورد، گفتم برای من هم بیار و شب به شب بیا پول هرچی فروختم رو حساب کنیم. خوب این برای پدر و مادرم زیاد جذاب نبود اما من این کار رو کردم.
• در مدرسه چه شرایطی داشتید؟ شاگرد درسخوانی بودید؟
زیاد درس نمی خوندم ولی همیشه نمره هام عالی بود، شاگرد اول یا دوم بودم. اصلا یک کاراکتر جالبی داشتم توی مدرسه، شیطون و شاگرد زرنگ و بامزه و شیرین و تخس.
• صبح ها که می رفتید مدرسه، مغازه بسته بود؟
نه شاگرد و کارگر داشتم.
• همکلاسی ها می دانستند شما مغازه دارید؟
می گفتند شهرام بستنی فروشی داره. من سریع می گفتم کی؟ کجا؟ اصلا.
• یعنی تکذیب می کردید؟
آره.
• چرا؟ منظورم این است که شما شخصیت شهرام درسخوان را بیشتر از شهرام کاسب دوست داشتید؟
نمی دانم الان به این سوال چی جواب بدم.
• می خواهم بدانم چرا به همکلاسی ها نمی گفتید که کاسب هستید؟
الان خیلی به اون کارهام، افتخار می کنم اما اون موقع ها دوست نداشتم این موضوع رو بگم. شاید دلم می خواست بیشتر همان شخصیت درسخونم رو بشناسن.
• پس بستنی فروشی اولین کار اقتصادی جدی ات بود؟
بله. البته قبلا می رفتم مغازه پدرم و عموم. اصلا برای اولین بار در مغازه عمو پول در می آوردم. می رفتم مغازه عموم و در نوشابه باز می کردم و پول می گرفتم.
• بیشتر توی مغازه عمو و پدر چکار می کردین؟
پشت دخل می نشستم. از کاسبی خوشم می آمد.
• برگردیم بستنی فروشی، گفتید باقلوا گذاشتید، بستنی فروشی هم داشتید.
بله.
• فضای شهر اهواز جنگی بود، چطور بستنی فروشی رونق داشت؟
بله. فضای جبهه و جنگ همه را تحت تاثیر قرار داده بود. من هم تحت تاثیر بودم. اما بالاخره زندگی جریان داشت.
• با بچه های جبهه هم برخوردی داشتید؟
ببینید من جایی کاسبی می کردم که برای آب خوردن باید پول می دادی. مغازه ها آب خوردن را هم پولی می دادند. همین بچه های جبهه و جنگ می آمدند و من هم ازشون دعوت می کردم و می خواستم بیان بستنی بخورند. خوب باهاشون دوست هم می شدم. کلی از همون دوست های صمیمی شهید شدند، من هم تحت تاثیر بودم. شاید الان بعضی ها به این حرف خرده بگیرند که آره این می خواد خودش را بچسبونه به جبهه و جنگ، اما من وسط این ماجرا بودم. داشتم توی شهری زندگی می کردم که درگیر جنگ بود، مگه می شه تحت تاثیر نباشم. همه آمده بودن از کشور دفاع کنن. از اصفهان و مشهد و تهران و شمال و همه شهرها آمدن، ما هم که اهل آنجا بودیم، دست اون ها را می بوسیدیم که دارن از ناموس ما دفاع می کنن. این از فضای شهر، اما من موقعیت خوبی بین کسبه پیدا کردم، تقریبا امین مغازه داران منطقه شده بودم. سال اول یا دوم دبیرستان، رشته ریاضی بودم. خیلی از کاسب های اطراف سواد نداشتند. شب به شب دخلشون را جمع می کردم و صبح می بردم. یکی پول نداشت چک پاس کنه و من از همون پولی که مال کسبه نزد من بود بهش می دادم و بعد دوباره می گرفتم. همه هم راضی بودند.
• از بابت این کار پول می گرفتید؟
اصلا.
• چکار کردید که امین اینها شدید؟
این بر می گشت به اعتبار پدرم. پدرم معتبر بود و می گفتند بدیم پسر منصور حساب و کتابمون رو نگه داره.
• شما که اینقدر پول براتون مهم بود چطور حاضر بودید بدون دریافت پول این کار را بکنید؟
خوب آنها اعتماد می کردند و نیاز داشتند کسی این کار را براشون انجام بده. من هم این کار را می کردم. همین کار برایم کلی اعتبار درست کرد چون بانک من را شناخته بود. یادمه یک بار عموم چک داشت من رفتم بانک و گفتم وام نمی دین؟ وقتی یه خرده ناز کرد من هم گفتم دیگه پول ها رو نمی آرم بانک شما. بردم یک بانک دیگه. اون بانک قبلیه هم کلی به التماس افتاد. خلاصه فضا برای کسب و کار خرد، برای من باز بود.
• وام هم گرفتید؟
بله برای کسبه می گرفتم.
• برای خودتان هم وام گرفتید؟
پدرم موافق وام گرفتن نبود اما راضی اش کردم که وام بگیره و بده برای خرید دستگاه بستنی.
• چقدر بود؟
360 هزار تومان. همه اقساطش را هم سرموقع پرداخت کردم.
• بلندپروازی از کی آمد سراغ شما؟
از همون وقت دایم فکر می کردم چطور می شه که من کارهای بزرگ کنم. همون موقع، دستگاه شربتی بود که یخ دربهشت و شربت می داد. من یکی به قیمت 70 هزار تومن خریدم و گذاشتم رو به روی مغازه ام. یعنی ماهی صددرصد سود می داد. من بعد از این، یک دستگاه دیگه خریدم گذاشتم جلوی مغازه دوستانم. کم کم تعداد دستگاه های شربتی شد 12 تا. این را نه پدرم می دونه و نه مادرم. من یک موتور گازی خریده بودم و شب به شب می رفتم پول ها را جمع می کردم.
• پس اولین فروشگاه زنجیره ای را همان سال ها با راه اندازی انبوهی دستگاه شربتی تجربه کردید.
دقیقا
• دخل شما آن سال ها چقدر بود؟
وقتی یک دستگاه شربتی داشتم از آن ماهی 70 هزار تومان درمی آوردم. بعد که تعدادشون زیاد شد، هر دستگاه ماهی 50 هزار تومان درآمد داشت. آن سال ها باید به هر مغازه ای که دستگاه را جلویش می ذاشتم، ماهی 10 هزار تومان می دادم. خود دستگاه ها را هم قسطی خریده بودم، با این حساب پس از پرداخت اقساط و پول کارگرها حدودی ماهی 200 تا 300 هزار تومانی برایم می ماند.
• با کارگرها چطور رایزنی می کردید که برای تان کار کنند؟
برادرهای شاگردم و همون کسانی که دنبال کار می گشتند رو می گذاشتم پای هر دستگاه شربتی.
• این دویست- سیصد هزار تومان با دخل مغازه بود؟
نه با دخل مغازه حدود چهارصد هزار تومانی در می اومد.
• با پول هاتون چکار می کردید؟
همه شو تا قرون آخر خرج می کردم. خرج خانه، دوست، آشنا و…
• برای خودتان هم چیزهایی می خریدید؟
هرچی می خواستم می خریدم ولی کلا پول نگه دار نبودم.
• بالاخره در آن شرایط با مساله دانشگاه چکار کردید؟
سال اول کنکور قبول نشدم. آن قدر درگیر کار شده بودم که نرسیدم درست درس بخوانم. به همین خاطر قبول نشدم. خانواده خیلی از این موضوع ناراحت شدند. مادر و پدرم دوست داشتند من دانشگاه برم اما خوب آن سال نشد و سال بعد هم رفتم سربازی.
• پس کلا بی خیال دانشگاه شدید؟
نه، دنبال فرصتی بودم که بتونم درس بخونم. توی سربازی حس کردم کم کم این فضا درست بشه.
• چه سالی بود؟
سال 69 دیپلم گرفتم و بعد سال هفتاد و یک رفتم سربازی.
• همه چیز را گذاشتید کنار؟
دیگه مغازه ام که کار می کرد و پدرم هم بود و شاگرد هم داشتم. جنگ تموم شده بود، رفتم سربازی و دنبال فراغت بودم.
• توی سربازی کار اقتصادی نمی کردید؟
نه فقط سرباز بودم.
• من نمی توانم باور کنم که کسی با مشغله فکری شما، وقتی رویای دانشگاه را برای کار کنار گذاشته است، برود سربازی و اصلا کار اقتصادی نکند.
واقعا کار نمی کردم. دوست پیدا کرده بودم و سعی می کردم اونجا کار بچه ها را راه بیندازم. مثلا پدر یکی از سربازهای زیردست من رییس بانک بود. هرکسی دنبال وام بود من وصلش می کردم به این پسره. اون هم معرفی می کرد به پدرش و وام می گرفتند. سرم درد می کرد برای اینکه کار مردم رو راه بندازم. فضا جوری شد بعضی از افراد هم برای گرفتن وام می آمدن پیش من.
• بعدها هم همین سردرد کار دستتون داد؟
من کلا به «مانی منیجمنت» (مدیریت مالی) علاقه دارم.
• پس کار اقتصادی را تعطیل کردید؟
اره. به آن شکل کار نمی کردم تا اینکه شش ماه اومدم مرخصی و خودم را حبس کردم توی اتاق و درس خوندم.
• شش ماه توی دوره سربازی به شما مرخصی دادند؟
نه شش ماه، اینقدر مرخصی ندادند. من اومدم مرخصی و دیگه برنگشتم. نشستم به درس خواندن.
• می خواستید چه رشته ای قبول شوید؟
دندانپزشکی، شش ماه درس خوندم. شیمی و ادبیات را در کنکور خیلی عالی زدم و با رتبه خوب در رشته دندانپزشکی قبول شدم.
• سربازی چی شد؟
وقتی دانشگاه رشته مهمی قبول شدم بهم مرخصی تشویقی دادن. من رفتم دانشکده دندانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی کرمان و شروع کردم درس خوندن. قول دادم به پدرم که به هیچ عنوان کار اقتصادی انجام ندم و فقط درس بخونم. واقعا هم چند ماهی این طور بود.
• آن موقع چقدر سرمایه داشتید؟
داستان داره. من تو بحبوحه جنگ عراق و کویت که دینار کویت از 850 تومان شد 27 تا یک تومانی، 10 هزار دینار کویت به قیمت 270 هزار تومن خریدم. بعد از چند ماه شیخ کویت که فرار کرده بود، گفت به هر کویتی در هر جای دنیا باشه پول می دیم، دینار کویت یه دفعه شد 150 تومان اما من نفروختم. وقتی آمریکا حمله کرد به کویت و جنگ تموم شد، دینار کویت دوباره شد 850 تومان و من سود عجیبی بردم. حدود 8.5 میلیون تومان.
• چه کسی به شما پیشنهاد این سرمایه گذاری را داد؟
هیچ کس، خودم به این نتیجه رسیدم که نمی شه یک کشور از نقشه کره زمین حذف بشه، برای همین خریدم.
• واقعا؟ اما بعضی از کشورها از نقشه حذف شدند؟
کدوم کشور؟!
• یوگسلاوی یا اتحاد جماهیر شوروی.
حالا تصورم این بود که یا این 270 هزار تومان از بین می ره یا سود می کنم. برایم پول زیادی نبود.
• با آن 8.5 میلیون تومان چکار کردید؟
ازش در حد یه خونه در آمد و بقیه رو هم خرج کردم. کلا وقتی رفتم کرمان پولی دستم نبود. پدرم برای هزینه های من در کرمان چند باری از طریق بانک ملی پول فرستاد. همین باعث شد کم کم با رییس شعبه دوست بشم. خودش زنگ می زد اهواز و می گفت برای این جوون رعنا حواله فرستادین؟ بعد به من پیشنهاد داد که می خواهی کار کنی؟ گفتم آره می خواهم. معرفی ام کرد به یک شرکت و رفتم آنجا.
• چکاره شدید؟
آبدارچی.
• پس شهرام جزایری که فروشگاه زنجیره ای شربتی داشت و مغازه بستنی فروشی و حالا به عشق دکترشدن به کرمان آمده است، یک دفعه تبدیل به آبدارچی یک شرکت می شود؟
بله دیگه.
• کدام شرکت بود؟
دوست ندارم اسمش را بگم.
• حوزه فعالیتش چه بود؟
واردات و صادرات می کردن. خوب من رفتم اونجا به عنوان آبدارچی اما وقتی وارد شدم از دنیای جدید تجارت خیلی خوشم اومد. از ال سی و واردات و صادرات و…
• با این مفاهیم چطور آشنا شدید؟
همان رییس بانک که دوستم شده بود مثل یک معلم خصوصی به من یاد داد که الی سی چیه و تامین منابع یعنی چی و… وقتی همه می رفتند، می نشستم و این مفاهیم و اسناد آنها را مرور می کردم، یادمه کم کم کارو یاد گرفتم و یک روز که مدیر بازرگانی اون شرکت تاقچه بالا گذاشته بود، من به مدیرعامل شون گفتم می خواین من کارش رو انجام بدم؟ گفت بلدی؟! گفتم بله. این طور شد که تبدیل شدم به کارمند مهم شرکت.
• پس قول به پدر را شکستید؟
پیش اومد دیگه.
• دانشگاه را چکار می کردید؟
سرم داشت شلوغ می شد اما کلاس ها را می رفتم.
• انگار جادوی پول رویای دکتر جزایری شدن را دوباره کمرنگ کرد؟
آره شش ماه تا یک سال خیلی مسحور دکترشدن بودم اما بعد افتادم توی کار و دیگه کار برایم اولویت شد.
• همان کرمان بودید که دانشگاه را رها کردید؟
نه. من خیلی واحد پاس کردم. حتی وقتی تهران بودم هم برای امتحاناتم می رفتم کرمان اما نشد مدرک دکترا بگیرم. لذا اکنون دیپلمه هستم، چون خیلی سرم شلوغ شد.
• کار اقتصادی کرمان به همان شرکت محدود بود؟
نه. دیگه کسب و کار خودم را راه انداختم. فروپاشی شوروی اتفاق افتاده بود. من «شرکت بذر کویر کرمان» را ثبت کردم. یک فاکس گذاشتم و یک کارمند. گفتم شماره همه سفارتخانه ها را از 118تهران بگیر و فاکس بفرست که ما پرتقال و خرما و زعفران مشهد و… برای صادرات داریم. کار این طور شروع شد. الان که فکر می کنم می بینم خیلی ریسک پذیر و جسور بودم. الان دیگه چنین جراتی ندارم.
• صادرات هم داشتید؟
بله بیسکویت و پرتقال و خرما صادر و از روسیه آهن آلات وارد می کردم. بازار آسیای میانه جذاب بود. ما همه چیز می فرستادیم و آهن می آوردیم.
• منظورتان از همه چیز چیست؟
همین خرما و بیسکویت و…
• همین شما بی برنامه همه چیز فرستادید که بازار آسیای میانه از دست رفت؟
اتفاقا بازار آسیای میانه را سیاست های دولت از بین برد. دولت ترکیه با قدرت وارد میدان شده بود و از تجارتش حمایت های بی حد و اندازه می کرد و بالاخره بازار را از دست ما گرفت.
• مشتریان تان را چطور پیدا می کردید؟
از طریق همین رابطه ها. از طریق آشناهایی که به واسطه کار توی آن شرکت پیدا کرده بودم. من آن موقع یک شرکت بسته بندی خرما راه انداختم. سال اول 50 تن سفارش خرما داشتیم اما سال دوم پنج هزار تن سفارش داشیتم. اصلا دعوا بود سر ما. همه خرماکارها می خواستند خرما رو به ما بفروشند. بقیه می خواستند از ما بخرن چون من به بالاترین قیمت خرما رو می خریدم، بسته بندی می کردم و کیلویی 10 تومان کارمزد می گرفتم. کم کم «سیر» هم اضافه شد به داستان و «رب گوجه فرنگی» و این طور کار گسترش پیدا کرد.
• با افراد ذی نفوذ آشنا شده بودید؟
همیشه دوستای زیادی داشتم اما این دوره دوستانم کمکم می کردند. چند تا از بچه های دانشگاه رو آورده بودم توی شرکت و با هم کار می کردیم. فضا خوب بود.
• سوال من این بود که آیا دوستان ذی نفوذی هم داشتید؟
گفتم که منظورتان چیست؟
• دوستان سیاسی.
خیر
• پس در این دوره هنوز با سیاسی ها آشنا نشده اید. با چه جمع بندی راهی تهران شدید؟ بالاخره کارتان آن دوره خوب بود، چرا تصمیم گرفتید به تهران بیایید؟
دیگه فکر کردم کارم را توسعه بدهم. شرکت پدیده تجارت افشان که مشهورترین شرکت من هست را راه انداختم و کم کم راهی تهران شدم اما به کرمان رفت و آمد داشتم.
• چرا پدیده؟ این اسم انگار خیلی طرفدار دارد.
بقیه از ما برداشتند. من اسم پدیده تجارت را انتخاب کردم اما گفتند یک اسم دیگه بگذار سه قسمتی بشه من هم گذاشتم پدیده تجارت افشان.
• چه سالی بود؟
74 یا 75.
• کلا چقدر درآمد داشتید؟
سال اول پنج میلیون دلار صادر کردم و سال دوم 50 میلیون دلار. فکر کنم سال 76 بود.
• پس افزایش درآمد شما را به این نتیجه رساند که بیایید تهران؟
(سر تکان می دهد) آخه نمی دونید که من با یک سری آدم کار می کردم بعد متمرکز شده بودم روی یک نفر، کلی کالا صادر کردم اما دیدم پول نیامد.
• طرف شما پول را برداشت و فرار کرد؟
نه. بعدها فهمیدم مافیا توی سیبری کشته بودنش. من یک دفعه همه چیزم رو از دست دادم. شدم منفی 25 میلیون تومن.
• این اولین تجربه شکست شما بود؟
شکست اصلا معنی نداره. برای من شکست خوردن مهم نیست. بلند شدن مهمه.
• راستی بیشترین ثروتی که داشتید چقدر بود؟
روزنامه ها نوشته بودن 160 میلیارد تومان.
• واقعا این طور بود؟
سرمایه خالص (نت است ولیو) خیلی زیاد نبود. وقتی دستگیر شدم حدود پنج میلیون دلار بود.
• گردش مالی مجموعه شما چقدر بود؟
خیلی زیاد.
• چقدر را از دست دادید؟
مطلقا صفر شدم.
• در دوران زندان چقدر جریمه پرداخت کردید؟
48.5 میلیون دلار. به سختی این رقم را تسویه کردم.
• حالا برگردیم به همان دوران کرمان. در این دوره هنوز ازدواج نکرده بودید؟
نه. اون موقع عاشق دختر استادم شده بودم. می رفتم خونه استادم توی تهران جزوه می گرفتم و با دخترش آشنا شدم.
• استادتان تهران زندگی می کرد؟ در جریان این رابطه بود؟
رابطه ما مشروع بود. ما به هم علاقه داشتیم. استادم هم پروازی می آمد کرمان درس می داد و می رفت. در جریان هم بود. بعد که من به دخترش پیشنهاد دادم که بیا بدون اذن پدر بریم با هم زندگی کنیم، گفت نه پدرت باید بیاید خواستگاری و شما جنوب شهری و بی کلاس هستید و خلاصه از این جور حرف ها. گفتم نمی یاد. گفت من هم قبول نمی کنم.
• چرا پدرتان مخالف بود؟
می گفت مثل عرب ها باید با دخترعمویت ازدواج کنی. وقتی دختر استادم قبول نکرد من هم رفتم اهواز و شب رفتیم خانه عمویم. من از بچگی عاشق دخترعموم بودم اما وقتی دانشگاه قبول نشدم به زن عموم گفتم نگار رو به من بده، گفت تا دانشگاه قبول نشی نمی دم. بعد که قبول شدم گفت بیا زنت رو ببر اما من بهم برخورده بود. وقتی برگشتم اهواز شب رفتیم خانه عموم و همون فرداش رفتیم عقد کردیم. حالا تا قبل از این همدیگر رو می دیدم اما بعد از عقد خانواده هامون نمی گذاشتن زنم رو ببینم. من هم یه بار مامور بردم دم خونه شون و گفتم اینها نمی گذارن زنم رو ببینم. این طور شد که دیگه عروسی کردیم تا مشکل برطرف بشه. من نگار، دختر عمویم رو خیلی زیاد دوست داشته، دارم و خواهم داشت. اون طفلک توی این ماجرا از همه بیشتر آسیب دید.
• با همسرتان آمدید تهران؟
بله آمدیم تهران. یک دفتر داشتم در خیابان آرژانتین که هم محل کار و هم خانه ام بود. دیگه کار را شروع کردم. کم کم کار گسترش پیدا کرد، من هم وارد «تردیدینگ مانلی منیجمنت» (مدیریت مالی تجارت) شدم. به صادرکننده ها و واردکننده ها سرویس و خدمات مورد نیازشون رو می دادم. آن زمان پیمان سپاری ارزی هنزو بود. یعنی وقتی کالایی را صادر می کردید تا یک زمان فرصت داشتید تسویه کنید. من زودتر از موعد پیمان را تسویه می کردم و جایزه می گرفت. به ازای کالای صادراتی، شما می توانستید واریزنامه بگیرید. امکان فروش واریزنامه های صادراتی در بورس بود اما اغلب صادرکننده ها واریزنامه ها رو به بازار آزاد می فروختن چون تفاوت قیمت بالایی داشت. خلاصه من هم افتادم در کار صادرات فرش، چون می شد پیمان فرش را 9 ماهه تسویه کرد.
• فقط در کار تجارت فرش بودید یا شرکت شما در تولید هم نقشی داشت؟
من تاجر بودم. صادرات کالاها به نام شرکت من انجام می شد و من پیمان را زودتر از موعد تسویه می کردم و میلیون ها دلار ارز تشویقی جایزه خوش حسابی می گرفتم و بعد هم برای این بخش خدمات مورد نیازشون رو ارایه می کردم، از طرف دیگه با واریزنامه های صادراتی کالا وارد می کردیم. کار اصلی من این بود. البته بعضی ها می گفتند پیمان فروش اما من پیمان فروش نبودم. پیمان فروشی یک کار نادرستی بود. آنها می آمدند کالا را صادر می کردن و بعد هم جیم می شدن و پیمان را تسویه نمی کردن، خب ما خیلی در این حوزه خوش حساب بودیم. دیگه کار من راه افتاده بود. رفتم دوبی و دفتر زدم. از آنجا کارهای بزرگ تری انجام دادم. من 50 نمایشگاه در آفریقا برگزار کردم.
• چقدر کالا در بازار آفریقا فروختید؟
فروش کالا در بازار آفریقا راحت نیست چون این بازار در اختیار اسراییلی هاست اما من مقدماتی چیده بودم برای ورود به این بازار. هر نمایشگاه حدود چهار تا پنج میلیون دلار فروش داشت. در کل حدود 200 میلیون دلار کالا فروختیم. آخری ها هم نزدیک بندر در دوبی به نمایشگاه فروش کالاهای ایرانی زدیم.
• این مقدمات چه بود؟
در فرانسه شرکت ثبت کرده بودم و کالاها را با برند شرکت فرانسوی در بازار آفریقایی می فروختم.
• تا چه زمانی در بازار آفریقا فعالیت داشتید؟
تا وقتی که دستگیر شدم. البته بازار آفریقا بازار خاصی بود. کالا را می فروختی اما یک دفعه بخشنامه می زدند و خروج ارز را ممنوع می کردند، حالا باید کاری می کردی کارستون. من خیلی مواقع مجبور می شدم که با پولم، الماس بخرم تا از بازار آفریقا خارج کنم.
• سررشته ای در کار الماس داشتید؟
من اولین سال ها پنج شرکت ثبت کردم و کم کم شمار شرکت ها شد 50 شرکت.
• چرا؟ به افزایش شمار شرکت ها معتاد شده بودید؟
واقعا معتاد! فکر کردم با یک شرکت مقدار کمتری می توانم کالا صادر کنم و اگر شمار شرکت ها زیاد باشه می شه کار را گسترش داد.
• از این همه شرکت گیج نمی شدید؟
من حساب و کتاب همه شرکت ها رو کامل توی ذهنم داشتم، کامله کامل. حتی هنوز هم یادمه، با ریز جزییاتشون.
• این تجربه را از اون میرزابنویسی برای کاسب های محله در اهواز به دست آوردید؟
کلا به این کار علاقه داشتم. از همان زمان که شما می گین، دفترچه ای داشتم که جزء به جزء همه چیز را در آن یادداشت می کردم. این رویه ادامه داشت. من توی دوبی کلی کار می کردم یکی از پروژه هام احداث یک راه بود توی یمن، یکی احداث یک شهرک دیپلماتیک بود توی آلماتی پایتخت آن موقع قزاقستان. راستش را بخواهید نمی توانم باور کنم کسی بدون نزدیکی به منبعی، رانتی یا چیزی در این حد بتواند به این بزرگی کار بکند.
• به نظر من بدون رانت انجام این کارها غیرممکنه.
ای بابا من خودم یه رانتم. خارج از شوخی واقعا شبانه روز، بی وقفه کار می کردم. هر یک دقیقه کار من اندازه 10 دقیقه کار آدم های عادی بود و هست. خیلی زحمت می کشیدم.
• همه اینها را به حساب نبوغ و هوش خودتان می گذارید؟
من اصلا نابعه نیستم. اگر اندازه یک دم میمون توی کلم عقل بود که 13 سال زندان نمی افتادم! گاهی آن قدر احمق بودم که وقتی می رفتم آفریقا نمایشگاه برگزار کنم، چک نمی کردم چطور پولش را باید بیاورم. کالا را می فروختم آن وقت می موندم چطور پول دربیارم. به نظر شما اینها نبوغه واقعا. البته گاهی کارهایی انجام داده و می دم که به قول معروف عقل جن هم بهش نمی رسه و مدعی هستم نابغه ترین آدم دنیا هم به من نمی رسه.
• حالا شهرام جزایری چه اشتباهی کرد که کار به اینجا رسید؟
به کجا؟ به اینجا؟
• بله. به اینجا. چنددرصد کارهای تان اشتباه بود؟
99درصد. من در 99 صدرد تلاش هایم اشتباه کردم تا بتوانم در یک درصد تلاش هایم به نتیجه برسم. این حرف نابغه قرن ژاپن «سوئیچیرو هوندا» است. من کتاب خاطراتش را خوندم و دوست داشتم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *