سایت خبری پیام ما آنلاین | از پرورشگاه صنعتی تا اداره پست و تلگراف با شادروان عصمت صابری؛ نگاه تو بر من چه آشناست!

از پرورشگاه صنعتی تا اداره پست و تلگراف با شادروان عصمت صابری؛ نگاه تو بر من چه آشناست!





۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۲۱:۳۰

از پرورشگاه صنعتی تا اداره پست و تلگراف با شادروان عصمت صابری؛
نگاه تو بر من چه آشناست!

شیرین سخن می گفت. شعر می خواند و شعر می سرود. گلستان می خواند و حافظ. خاطره تعریف می کرد. مثل همه مادربزرگ های کرمانی. از آن دسته مادربزرگ هایی که در کنارشان گذشت زمان را احساس نمی کنی. گر چه امروز اینترنت و اندروید و… جای آدم ها را گرفته و همه مان را به تنهایانی در جمع تبدیل کرده؛ اما هنوز نشستن پای حرف مادر بزرگ ها صفایی دارد. هنوز هم هستند کسانی که اگر گوش شنوایی داشته باشی، حرف هایی برای گفتن دارند.
شادروان بانو عصمت صابری(خضرایی) همسر مرحوم سید جواد خضرایی – که از شاعران بنام کرمان بوده و دکتر بهزادی اندوهجردی نام و اشعارش را در کتاب «تذکره الشعرای کرمان» آورده است- در سال های دور، یک سال از دوران جوانی اش را در خدمت ایتام پرورشگاه صنعتی گذرانده است.
بانو صابری با اشعاری از سعدی باب هم صحبتی با من را کشود. غزلی که شاه بیت معروفش زینت بخش بسیاری از دیوارهاست.« خدا را بر آن بنده بخشایش است/ که خلق از وجودش در آسایش است».
تقریبا دو سال پیش بود که «حدیث کریمی» از بانویی خبر داد که روزگاری در پرورشگاه صنعتی به ایتام این خیریه خدمت می کرده است. شبانگاهی به خانه اش رفتیم و هر کدام مان از ظن خود یار او شدیم. او در فکر ساختن فیلم خود بود و من در پی گفت و گویی که بتوانم در نشریه به چاپ برسانم. گفت و گوی من اما همان روزها به چاپ رسید و فیلم حدیث کریمی همین روزها آماده شده است. الآن بانو صابری دیگر در میان ما نیست. یار دیرین پرورشگاه صنعتی و قدیمی ترین کارمند اداره پست کرمان تنها خاطره ای از خود به جا گذاشته است. شیرین سخنی مادربزرگ مهربان کرمانی هرگز کهنه شدنی نیست. شادروان صابری آن روز از هر دری سخن گفت و ساختار مصاحبه های خشک و رسمی را در هم شکست. نوشته های زیر، گفته های آن شب مادر بزرگ مهربان مان است؛
1
عصمت صابری درباره حضور خود در پرورشگاه صنعتی می گوید:«در آن سال ها آموزگار پرورشگاه بودم. ما چهار خانم بودیم که به بچه ها درس می دادیم. آن روز هم یک آموزگار همه درس ها را می داد و این طور نبود که هر درس معلم جداگانه ای داشته باشد. دروس آن زمان، علم الاشیاء بود و اقسام قضایای ریاضی و… یک سال تمام، صبح و عصر در پرورشگاه تدریس کردم.»
2
مرحوم احمد اوحدی رییس پرورشگاه بود. دکتر دینیار زردشتی هم پزشک بچه ها بود. حاج اکبر صنعتی بنیانگذار پرورشگاه هم به پرورشگاه سر کشی می کرد. به آشپزخانه سر می زد. ما را هم دلداری می داد و می گفت:«ناراحت نباشید. حقوق هم انشاء الله زیاد می شود و روزگار سختی می گذرد!»
آن روزها هر ماه 10 تومان حقوق به ما می دادند. اعضای هیأت امنا تا جایی که خاطرم هست آقایان ارباب شهریار بود و دیلمقانی، هرندی، ارجمند، آگاه و…
3
خاطرم هست زمانی که حاج اکبر صنعتی فوت کرد، او را در همان پرورشگاه ( کتابخانه فعلی) به خاک سپردند. بعد از مرگ او، بچه ها همه رنگ پریده و ناراحت بودند. واقعاً گرد یتیمی بر چهره بچه های بی کس و کار دیده می شد. وقتی حاج اکبر فوت کرد من برای مراسم ختم او کلّه های قند را خرد می کردم.
4
مرحوم اوحدی از دوستان خانوادگی ما بود. بسیار مدیر قابلی بود. روی درس بچه ها حساسیت نشان می داد. آن روزها تا کلاس ششم درس می خواندند که برای ورود به جامعه کافی به نظر می رسید. پسرها در بازار کار به جوشکاری و دختران هم به کارهای دستی از جمله بافندگی و… می پرداختند. بچه های خوب و آرامی بودند. بی کس و کار بودند و کسی سراغی از آن ها نمی گرفت. محال بود کسی از کار کردن و درس دادن به آن ها پشیمان شود.
5
در بدو ورودمان به اداره پست، وزیر پست و تلگراف از ما امتحان حسابداری، کارگزینی، فروش تمبر، امانات و… گرفت و در همان اداره مشغول کار شدم. اداره پست کرمان هم در محل قبلی اداره کل(خیابان عدالت) بود. ماهانه 30 تومان حقوق می گرفتم. با حقوق اولم یک دوچرخه رالی خریدم که با آن به اداره می رفتم.
6
کارمند خوب، کارمندی است که بتواند پول خودش را حلال کند. اخلاق من به گونه ای بود که اگر صبح دیر سر کار می رفتم، عصر بیش تر سر کار می ماندم تا جبران شود و پولم حلال شود. کارمندان و نامه رسان های پست هم بسیار زحمت می کشیدند. پستچی ها نامه ها را با دوچرخه و یا پیاده به مقصد می رساندند.
7
سال های زیادی از عمرم را در اداره پست کرمان گذراندم. مرحوم همایون کرمانی شعری هم درباره ارتباطات تلگرافی سروده است که آن را حفظ هستم.
میان ما و تو یک تلگراف و بی سیمی است/ که سیم کات مس و استوانه لازم نیست/ بکُش، بسوزان، تاراج کن به یغما بر/ برای قطع محبت بهانه لازم نیست/ بگو به مفتی شرع نبی که مستی ما/ ز حد گذشت دگر تازیانه لازم نیست
8
هر جایی که کار کرده ام، اگر در بین همکارانم اختلافی پیش می آمد و می خواستند به رییس مراجعه کنند. من مانع می شدم و اختلاف شان را فیصله می دادم. اصلا نمی گذاشتم اختلافات، بیخ پیدا کند.
9
دکتر بهزادی اندوهجردی کتابی نوشته اند به نام «تذکره الشعرای کرمان». در آن کتاب اشعاری از همسر مرحومم سید جواد خضرایی چاپ کرده است و در مقدمه بخشی که به مرحوم خضرایی مربوط می شود نام مرا هم برده است. یک بار به او گفتم:«استاد! با اسم من کتاب خود را خراب کرده اید.» ایشان در پاسخ گفتند:« نام شما زینت کتاب من است.»
10
خدا رحمت کند مرحوم حاج اکبر صنعتی را. مرد بسیار مهربان و خیرخواهی بود. در همان سال ها شعری برای ایشان سروده ام:
«چشمم چو روی ماه تو را دید با صفاست
چون آینه نگاه تو با من چه آشناست
سر تا به پای وجود عزیزت، عتیقه است
این هدیه تحفه ای به من از جانب خداست
چون آسمان سیمگون پر از اختران بود
این روشنی که در جمال تو می بینم از کجاست؟
مهتاب لؤلؤیی که نور خدا در اوست
این نور در دو چشم تو آری چه دلرباست
اندیشه کرده ام تو گل ناز کیستی؟
اینک ندا رسید که این گل از آن ماست
فصل بهار می گذرد گل شود تمام
آن گل که تازه تازه بماند حدیث ماست
با عشق صاف و صادق خود زندگی کنم
باور کنم که شهد لبت داروی شفاست
چون صابری که عشق و محبت شعار اوست
کشکول مهربانی من شاهد و گواست

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *