پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهل روز حیرانی

چهل روز از حادثه واژگونی اتوبوس خبرنگاران محیط زیست و درگذشت مهشاد کریمی و ریحانه یاسینی گذشت

چهل روز حیرانی





چهل روز حیرانی

۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۲۳:۲۰

پیام ما- دوم تیرماه 1400، اتوبوس حامل 21 خبرنگار محیط زیست در جاده روستای بیگم قلعه نقده واژگون شد و در این حادثه «مهشاد کریمی» خبرنگار ایسنا و «ریحانه یاسینی» خبرنگار ایرنا جانشان را از دست دادند و دیگر خبرنگاران با مصدومیت‌های کم و زیاد از مرگ جان به در بردند. این سفر که برای پوشش خبری وضعیت احیای دریاچه ارومیه انجام گرفته بود، ناتمام ماند و غم از دست دادن دو دوست و همکار را بر قلب بازماندگان گذاشت. حالا که چهل روز از آن حادثه می‌گذرد چند تن از حاضران در اتوبوس و دیگرانی که در این غم شریکند، شرحی از اتفاق افتاده و روزهای رفته نوشته‌اند.

| حمیدرضا میرزاده |

«مسئولیت‌پذیری» باید تمرین شود

چهل روز از ماجرای واژگونی اتوبوس خبرنگاران و از دست دادن دو جوان پر امید کشور، یعنی «مهشاد کریمی» و «ریحانه یاسینی» گذشته است. با این حال، گذشت این روزها باعث نشد تا داغ از دست رفتن این دو عزیز و آسیب‌های جسمی و روحی سایر دوستان فراموش شود. در این مدت اگر چه پیگیری‌هایی برای درمان آسیب‌ها و جبران لطمات اقتصادی از سوی سازمان حفاظت محیط زیست انجام شد (که البته برخی لطمات غیرقابل جبرانند) اما تاکنون هیچ مقامی به طور رسمی مسئولیت انجام این سفر مطبوعاتی و کاستی‌های آن را نپذیرفته است. هنوز دقیقا مشخص نیست که این برنامه با هزینه و مسئولیت ستاد احیای دریاچه ارومیه انجام شده یا سازمان حفاظت محیط زیست و ما خبرنگاران حوزه محیط زیست هنوز به درستی نمی‌دانیم که برای پیگیری حقوق عزیزان‌مان با کدام شخصیت حقوقی روبه‌روییم. کماکان هیچ مقام ارشدی از این دو نهاد درباره مسئولیت حقوقی خود کلامی به زبان نمی‌آورد؛ حال آن‌که این روزها بازار گفت‌وگوها و اظهار نظرها درباره موفقیت‌های ستاد احیای دریاچه ارومیه داغ است!سوالات و ابهام‌ها بسیارند: از چرایی اجرای این تور مطبوعاتی گرفته، تا نحوه برنامه‌ریزی برای انجام سفر و امکانات اقامتی و حمل‌ونقل تا مسائل پس از بروز سانحه و برخی اظهار نظرها چه از زبان مسئولان سازمان حفاظت محیط زیست و چه از زبان مسئولان سایر دستگاه‌های مرتبط و مسئولان استانی هنوز عجیب و گیج‌کننده هستند. پیگیری قضایی خبرنگاران حاضر در سانحه ابعاد موضوع را روشن می‌کند.
اما نکته مهم این واقعه تلخ، عادی جلوه کردن فوت هموطنان در سوانح رانندگی و سوانح دیگر است. در این واقعه دو خبرنگار جان خود را از دست دادند، کمی بعد سرباز معلمان و تقریبا هر روز، افراد مختلف از اقشار مختلف قربانی سوانحی می‌شوند که محصول مجموعه‌ای از سهل‌انگاری‌ها، بی‌توجهی‌ها به قوانین و استانداردها هستند. مقصر چنین حوادثی قطعا یک فرد یا یک نهاد نیست اما نباید فراموش کنیم که مسئولیت همه افراد و نهادهای مرتبط هم یکسان نیست. از همه مهم‌تر از دست رفتن جان افراد و آسیب‌های سنگین به سلامت جسمانی و روحی آنها نیز به هیچ وجه طبیعی و عادی نیست. همین مجموعه سهل‌انگاری‌ها و بی‌توجهی‌ها نه فقط سوانح رانندگی که مسائل بزرگی همچون فرونشست زمین، بی‌آبی و مسایل محیط ‌زیستی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی کوچک و بزرگ را رقم زده است و امروز شاهد تبعات تلخ آن هستیم. شاید اگر از همین حوادث به ظاهر کوچک که ابعاد فاجعه‌آمیزی در زندگی افراد درگیر آن دارند، آغاز کنیم و تمرین مسئولیت‌پذیری در جامعه را به اجرا بگذاریم، شاهد بسیاری از سهل‌انگاری‌ها و بی‌توجهی‌های رایج نباشیم. اما متاسفانه در همین اتفاقات هم کمتر کسی قبول مسئولیت می‌کند و گاه، مسئولانی هم که قصد دارند برخلاف رویه موجود مسئولیت خود را به گردن بگیرند و آن را اعلام کنند، توسط اطرافیان و مدیران بالادستی منع می‌شوند. در همین موضوع واژگونی اتوبوس خبرنگاران، حالا که چهل روز از وداع‌مان با مهشاد کریمی و ریحانه یاسینی گذشته، نه مسئولی استعفا کرده و نه کسی از مسئولان مستقیم برگزاری این سفر نافرجام مطبوعاتی عذرخواهی کرده است. کاش امیدی به مسئولیت‌پذیری مسئولان بازنشسته‌ای که همچنان در دستگاه‌های مختلف اجرایی و نظارتی بر سر کارند داشتیم! اما تنها امیدمان دستگاه قضایی و شکایتی است که به پیشگاه عدالت رفته است. کاش مسئولیت‌پذیری را تمرین می‌کردیم.

| فاطمه باباخانی |

زنده‌ام که روایت کنم

با هم حساب و کتاب می‌کنیم که از زمانی که اتوبوس واژگون شده تا امروز چند بار درباره‌اش نوشته‌ام، از همان جمعه شروع می‌شود و به همین نوشته می‌رسد. می‌گوید به نظرت زیاد نیست این همه نوشتن؟ می‌گویم کار من نوشتن است دیگر. می‌شود نوشت و حرف زد به ویژه درباره پرونده‌ای که هنوز باز است و ابعاد مختلفی دارد که جای بحث درباره آن زیاد است، حال من که تنها به روایت شاهدان و نزدیکان‌شان بسنده کرده‌ام. تصمیم به نوشتن این یادداشت که می‌گیرم یاد کتاب مارکز «زنده‌ام که روایت کنم» می‌افتم. در آن اتوبوس ما 21 خبرنگار بودیم که 19 نفر بازگشتیم، ما دو دوست و همکار عزیز را از دست دادیم. از این 19 نفر بیشتر جمع زخمی و صدمه دیده بودند و تعداد کمی جراحتی بر تن نداشتند. من یکی از آنها بودم که نمی‌دانم با چه محاسبه‌ای نه زخمی شده‌ام، نه کبود، نه شکستگی دارم و نه کوفتگی، تنها چند روز کمردرد و دیگر تمام. همین مولفه باعث شد چه در زمان تصادف و چه پس از آن در بیمارستان و بعد در هتل و در ادامه در فرودگاه و بهشت زهرا شاهد باشم‌، شاهد درد و رنج و غمی که بر دوستانم وارد شد‌، بر خانواده‌هایی که فرزندان‌شان را از دست دادند و مادران و پدرانی که ساعت‌هایی پراضطراب را گذارندند. از این روست که همچنان درباره‌اش می‌نویسم و تلاش می‌کنم روایت کنم آن روز و روزهای بعد را!‌ روز و ساعتی را که زندگی جمعی را تغییر داد،‌ امیدهایی را به خاک سپرد و خانواده‌هایی را تا پایان عمر داغ‌دار کرد.

| فروغ فکری |

روزهای تکرار ترس

سه شب بعد از دوم تیرماه بود که برای اولین بار لحظه به لحظه آن عصر تابستان را مرور کردم. از زمانی که در اتوبوس خوابم برد تا لحظه‌ای که چشم در چشم مضطرب راننده شدم که دستش به فرمان ماشینی ترمزبریده، از آینه عقب را نگاه می‌کرد و مهشاد بالای سرم ایستاده و با ترس خیره به جلو بود. سه شب بعد از آن عصر بود که لحظه‌ها را مرور کردم و کار هر شبم تکرار آن ترس شد. برای من که یک بار در کودکی و با پیکان بابا چپ شدن را تجربه کرده بودم، این ماجرا فرق داشت. بیست سال قبل وقتی ماشینمان چپ شد، همه سالم ماندیم. اما اینجا مهشاد زیر پاهایم جان داده بود و لحظه‌ای که من هنوز کمربندم را باز نکرده بودم، جسمش را دیده بودم که چون ماهی بیرون افتاده از آب می‌پرد. آن جسم آرام را. آن دست و پاها را که صاف در کنار تنش آرام گرفته بودند. من سه شب بعد از آن عصر یادم افتاد وقتی به کوه خوردیم و تمام شیشه‌های سمت چپ اتوبوس ترکید هنوز کمربندم را نبسته بودم و چشمانم هنوز می‌سوزد وقتی یادم می‌آید سنگ و شیشه چطور راهش را به اتوبوس باز کرد و یادم می‌آید وقتی خاک‌ها خوابید صدای فریادها چطور در کوه‌های پرپیچ پیچید و خبر مرگ مهشاد و ریحانه را به روستای بیگم‌قلعه نقده، به پیرانشهر و ارومیه و همه کشور برد.
اما بگذارید آنچه در این چهل روز بارها گفته شده را هم یک بار دیگر مرور کنیم. اینکه ستاد احیای دریاچه ارومیه و مدیران استانی این ستاد و سازمان محیط زیست بعد از حادثه چون غباری در هوا گم شدند و مسئولیتی نپذیرفتند. حتی یکی از دوستان آسیب‌دیده که چند روزی در بیمارستان ارومیه بستری بود دیروز برایمان گفت که کسی از دفتر این ستاد در استان حتی برای عیادت به سراغش در بیمارستان نرفته‌ است.بگذارید مرور کنیم که بی‌توجهی مسئولان برگزاری این تور برای امنیت اجرای برنامه و نبود پروتکلی برای تورهای کاری چه بلایی بر سرمان آورد و این بی‌توجهی را کنار قصور وزارت راه و حمل و نقل جاده‌ای بگذارید و در کنار همه اینها قصور راننده را و بعد هم در کنارش وجود جاده‌های ناایمن و اتوبوس‌هایی که معلوم نیست بر چه اساسی معاینه فنی گرفته‌اند را قرار دهید. آن وقت چشمانتان را ببندید و به همه آنها که هر روز عزیزی را در جاده‌ها از دست می‌دهند و صدایی از آنها نمی‌شنویم فکر کنید. به خانواده مهشاد و ریحانه و به ما فکر کنید که چهل روز است مدام حس می‌کنیم قرار است چپ شویم و زندگی باز هم روی وارونه‌اش را نشانمان دهد.

| آیسان زرفام |

چیزهایی که هرگز برای کسی نگفتیم

چیزهایی هست که هرگز برای کسی نگفتیم. چیزهایی که شاید بعضی از ما، آنها را با خود به گور ببریم. مثلا هرگز تعریف نکردیم که در آن لحظات که در آن قوطی آهنی به این سمت و آن سمت پرت می‌شدیم هرکدام با خودمان به چه چیزهایی فکر می‌کردیم. تعریف نکردیم از لحظه‌ای که اتوبوس واژگون شد تا زمانی که خودمان را از آن بیرون کشیدیم چه چیزهایی دیدیم. معمولا نمی‌گوییم از آن روز به بعد، به یک نقطه محو که خیره می‌شویم در حال دیدن صدباره و هزار باره چه صحنه‌ای هستیم. یا مثلا نمی‌توانیم از همه شایدها و اگرهای وسواس‌گونه‌ای که به مغزمان چسبیده زیاد حرفی بزنیم؛ اگر او جای من نشسته بود و من جای او، اگر در آن لحظه با یک دست او را نگه می‌داشتم، اگر آهن را با یک چیزی سریع می‌بریدیم و… .
بعضی اگرها هم وسواسی نیستند و واقعا برای آنها به دنبال جواب می‌گردیم، اگر به جای اتوبوس ون بود، اگر به ما می‌گفتند جاده امن دیگری هم وجود دارد، اگر می‌دانستیم اتوبوس سالم نیست، اگر میزبان سهل‌انگاری نمی‌کرد، اگر آمار تصادفات جاده‌ای در ایران اینقدر بالا نبود، اگر بخش گسترده‌ای از دلیل این تصادفات انقدر ساده و احمقانه نبود و … .
من نمی‌دانم همکاران دیگرم از آنچه در آن لحظات در ذهنشان گذشته حرف می‌زنند یا نه. اما من می‌خواهم آن را به شما بگویم. من در آن لحظات تنها به این فکر می‌کردم: «نمی‌خواهم اینقدر ارزان بمیرم.»

| زهرا رفیعی |

ما حیرانیم

نشسته‌ایم به کناری و نگاهمان خیره به دوردست است؛ اما روانمان در میانه اتوبوسی است که به ناگهان می‌کوبد به دیواره کوهی در جاده‌ای روستایی حوالی نقده. در کسری از ثانیه حادثه رخ می‌دهد. هیچ‌کسی روی صندلی‌اش نیست. خاک‌ها که فرو می‌نشیند، همه مهشاد را صدا می‌کنند که سه روز دیگر عروسی‌اش است. دست‌هایمان توان بلند کردن اتوبوسی را ندارد که نه تنها مهشاد که ریحانه را هم بلعیده است؛ حتی نمی‌توانیم مرتضی را از زیر اتوبوس گیر کرده بیرون بیاوریم. حیران در میان جاده از دوستانی که آسیب دیده‌اند مراقبت می‌کنیم و زار می‌زنیم تا نیروهای امدادی از راه برسند. چقدر آن دقایق طولانی است. کشاورزی با تراکتورش از راه می‌رسد و فریاد میزند: «اتوبوس بیردا نه‌ الیر؟» و ما هم نمی‌دانیم اتوبوسی که ترمز ثانویه‌اش قبل از سفر هم خراب بوده، در این جاده کوهستانی و پر پیچ و خم چه می‌کند؟ بدون مهشاد و ریحانه راهی بیمارستانی در نقده و سپس ارومیه می‌شویم. صبح روز بعد چهار نفرمان را که آسیبشان جدی است، شکستگی و خونریزی داخلی دارند در ارومیه می‌گذاریم و با تابوت‌های عزیزانمان برمی‌گردیم به تهران.روزگارمان از آن عصر چهارشنبه تا امروز که چهلمین روز خاکسپاری مهشاد کریمی و ریحانه یاسینی است همین است، تاریک و تباه. چشم‌هامان خیره به دوردست است و آرزو به دل داریم که ای کاش دچار بی‌تدبیری و اهمال مسئولینی نمی‌شدیم که در این چهل روز حتی حاضر به عذر خواهی و استعفا نشدند. این حادثه نیز به مانند بسیاری از حوادث مشابه در حال پیگیری حقوقی در دستگاه قضایی است اما امیدواریم کسی از مسئولان صدای مسافران اتوبوس‌های فرسوده را پیش از حادثه بشنود و مجوزهای تردد این ارابه‌های مرگ سختگیرانه تمدید کند.

| آسیه اسحاقی |

داغی که سرد نمی‌شود

می‌گویند هرجا که انسان باشد رنج هم وجود دارد؛ اما چه رنجی، رنجی که چهل روز است طعم آن را چشیده‌ام. چهل روز است که عصر چهارشنبه دوم تیر را هر لحظه مرور کرده‌ام. چهل روز است که چشمانِ گیرا و لبخند زیبای مهشاد و نگاه مهربان ریحانه، از پیش چشمانم کنار نمی‌رود. چهل روز است که هر شب کابوس می‌بینم و هر صبح با یاد دوستان از دست رفته، از خواب بیدار می‌شوم. هر چند دردِ گردن امان از من گرفته اما با خود می‌گویم کاش آنها هم بودند و مثل من فقط درد داشتند. به خانواده‌هایشان که فکر می‌کنم تنم می‌لرزد و خشمی فروخورده تمام وجودم را فرا می‌گیرد. مگر خشم و عصبانیت دردی را دوا می‌کند. مگر خشم و ضجه‌های خبرنگاران در بیمارستان، در لابی هتل ارومیه و در فرودگاه مهرآباد تاثیری داشته! به روز حادثه فکر می‌کنم، غم عالم به سراغم می‌آید. مگر می‌شود. ما همه خندان بودیم، شوخی کردیم. شادی کردیم اما روزگار توان شادی ما را نداشت که اینگونه آوار غم بر سرمان ریخت و روحمان را مچاله کرد و در همان اتوبوس جا گذاشت. حالا و در چهل روزگی نبود مهشاد و ریحانه همچنان با خود تکرار می‌کنم که چرا کسی پاسخگو نیست؟ چرا اتوبوس امن نبود؟ چرا اتوبوس ترمز نداشت؟ چرا خودروی امن‌تری در اختیار ما نبود؟ چرا هیچ‌کدام از مسئولان ستاد احیای دریاچه ارومیه و محیط زیست درباره این حادثه عذرخواهی نکرد؟ چرا کسی استعفا نداد و ده‌ها چرای دیگر، اما دریغ از پاسخ. این داغ سرد نمی‌شود. ما همچنان طلبکاریم. طلبکار عزیزانی که جانشان را به آسانی و با سهل‌انگاری و مدیریت غلط گرفتند. حالا که مسببان حادثه قصور خود را نپذیرفته‌اند و حتی حاضر به عذرخواهی نشده‌اند،‌ بدانند خبرنگاران حادثه‌دیده نسبت به موضوع بی‌تفاوت نیستند و پیگیر مطالبات خود از مقصران هستند تا حادثه‌ دیگری تکرار نشود. شاید این غصه را مرهمی باشد…

| مهتاب جودکی |

یک تلخی بی‌نهایت

روایت ما را کمتر کسی شنیده است. ما چهار آدم منتظر بودیم. من، سوگل دانائی، یاسمن طاهریان – که اولین روز کار ثابتش در تحریریه پیام‌ما بود- و امین شول، سردبیر روزنامه. انتظار کشنده است. ما چهار آدم منتظر بودیم که یک عصر چهارشنبه، واقعه‌ای سهمگین، کیلومتر‌ها دورتر از ما، آفتاب را از ما گرفت. تلفن زنگ خورده بود و من شنیدم که کسی آن طرف خط چند کلمه را بریده‌بریده می‌گوید؛ تصادف، کوه، کمک. صدای آیسان بود. بعدش را دیگر نشنیده بودم. فریاد زده بودم. گل‌های روی میز را پرت کرده بودم و دویده بودم دوباره سمت تلفن. دو نفر از ما توی آن اتوبوس بود. تمام دوستانم در آن هیولای آهنی بودند، تمام دوستانم.
گفته بودم فروغ به آن سفر برود که بعد از درگیری تلخ و طولانی خانواده‌اش با کرونا، کمی حالش خوب شود. با خبرنگاران اخت بگیرد، دریاچه ارومیه را دوباره از نزدیک ببیند، شاید که امید برگردد. خودم دلم به رفتن نبود. اضطراب هزار جاده‌ پیچ‌درپیچ در من تاب می‌خورد. تصویر جاده ایلام در سفر چند ماه قبل، پیش چشمم بود. راننده، خم جاده‌ها را تند و تیز رد می‌کرد، دلم به هم ریخته بود و دست مهشاد را سفت گرفته بودم و گفته بودم: «می‌ترسم». زده بودم زیر گریه. او هم ترسیده بود. با چشم‌هایش به من گفت.
آن عصر چهارشنبه که حالا چهل و دو روز از آن گذشته، ما چند ساعت منتظر مانده بودیم؟ انگار که هزار سال. ما از سرما یخ زده بودیم. فاطمه، مثل خبرنگاران جنگ، جزئیات حادثه را گفته بود. مثلا گفته بود که شانه زهرا آسیب دیده، نگار زنده است، هلی‌کوپتر رسیده و تنِ نازکِ مهشاد و ریحانه «هنوز» زیر آن هیولای سنگین است. تصویر نادیده آن همه تلخی، ما را کشته بود. شاید هزار سال بعد بود که کسی از گروه روابط عمومی سازمان حفاظت محیط زیست پای تلفن فقط گفته بود «مهشاد» و با صدای بلند گریسته بود و ما چهار نفر، کیلومترها دورتر، از حال رفته بودیم.
شب را چطور به صبح رسانده بودم؟ با چه جانی خودم را به فرودگاه رساندم و میان جمع عزاداران دنبال آشنا گشتم؟ در پاویون ریاست جمهوری، گفته بودند انتخاب کن: دوستان مرده؟ یا دوستان زنده؟ سر دو راهی مانده بودم و آخر خودم را انداخته بودم در آغوش دوستان بازمانده‌ام. و فرداروز، که مهشاد و ریحانه در خاک آرام‌ می‌گرفتند، دوباره از حال می‌رفتم.
همه این تلخی را ضرب‌ در تعداد بازمانده‌های حادثه اتوبوس خبرنگاران محیط زیست کنید، ضرب در همه بازماندگان حادثه اتوبوس سربازمعلم‌ها که درست یک روز بعد، ترمز برید و پنج نفرشان را کشت، ضرب‌ در همه جاده‌ها و اتوبوس‌هایی که آدم می‌کشند و کسی نمی‌گوید بس است و نمی‌پرسد چرا. انتظار سخت است. این تلخی بی‌نهایت، هر روز در ما تکرار می‌شود و ما را منتظر می‌گذارد.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *