پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۹ دی ۱۳۹۴، ۲۳:۲۹

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش نهم
… با سابقه ای که از طرز سوالات رفقا داشتم یقین حاصل کردم که مرده ام و اکنون این صحرا، صحرای محشر است. از رفقا هیچ کدام نبودند و این من بودم که آن حمال مرا در پشت داشت. بعد از مدتی به خود جرأت داده به آن حمالی که مرا به پشت کرده بود و تند می رفت گفتم ای برادر مرا کجا می بری؟ این جا کجاست؟ رفقای من در کجا هستند؟ اما آن حمال یک کلمه پاسخ نگفت. باز هم تکرار کردم. گفتم ای برادر مرا کجا می بری؟ این جا کجاست؟ چرا جواب مرا نمی دهی؟ باز او کلمه ای اظهار نکرد.
دیگر حرف زدن را بی فایده دانستم و یقین کردم که مرده ام و اینک این همان برزخی است که گفته اند و حرف زدن هم فایده ای ندارد و چون مسافتی دیگر حمال مرا برد. از دور مختصر آبادی و چند نخل خرما به نظرم آمد. با خود گفتم لابد در این جا که آخرین مرحله مرگ است. باید صدها هزار سال تا قیامت به سر ببرم. حمال مرا به چهاردیواری که درب کوتاهی داشت داخل کرد و در وسط آن جا به زمین گذارد و دیگر چیزی نگفت و رفت. به زحمت به هر طرفی نگریستم. چند نفر زن دیدم با روبندهایی که معمولا زن های بندرعباس به سر می زنند.
صورت شان را پوشانده و فقط سوراخ برای چشم های شان باز بود. آن ها به جلوی من آمدند و مثل این بود که مرا تماشا می کنند. با خود گفتم خواهرها این جا کجاست؟ مرا چرا به این جا آورده اند؟ رفقای من کجا هستند؟ یک نفر از آن ها چندین دفعه سرش را تکان داده و ابداً جوابی نداد. مجدداً گفتم خواهر من مسافر هستم. سه نفر رفیق داشتم. با من از کرمان به این جا آمدند. آن ها کجا رفتند؟ چرا مرا این جا آوردند؟ در این دفعه هم این زن چندین بار سرش را تکان داده و حرفی نزد. لحظه به لحظه هر چه می گذشت این جواب ندادن ها موضوعی را که در خاطرم نقش بسته بود. یعنی مردنم را تقویت می کرد. به نوعی که از ترس و وحشت از حال رفتم و به پشت افتادم. در این ضمن کربلایی اکبر دایی تو پیدا شد. از دیدار او جانی گرفتم.
گفتم ای آقا کربلایی اکبر این جا کجاست؟ مرا چرا این جا آورده اند؟ رفقای دیگر ما کجا هستند؟ کربلایی اکبر هم جلو آمده چندین دفعه سرش را تکان داد و حرفی نزد. در این دفعه صدای نحیف و ناتوان خود را بلند کرده گفتم چرا جواب حرف های مرا نمی دهی؟ می گویم این جا کجاست؟ چرا مرا این جا آورده اید؟ باز کربلایی اکبر سرش را جنبانید و رفت و مرا تنها گذارد. نه قوه و طاقت آن که برخاسته دنبال او بروم در من وجود داشت و نه می توانستم صدای خود را بلند کرده و او را بخوانم. خلاصه پس از مدتی کربلایی اکبر آمد و کاغذپاره ای به دستش بود و با زغال کلماتی روی آن نوشته و به دستم داد و به زحمت توانستم آن را بخوانم. نوشته بود ما جواب سوالات تو را می دهیم و معلوم می شود گوش شما کر شده و نمی شنوید.
آن وقت دانستم که کر شده ام. سایر رفقا هم رسیدند و از این که گوشم کر شده و نمی توانم صدای آن ها را بشنوم متاسف شدند و این واضح بود همان موقعی که من زیر بالاپوش ها و خورجین های رفقا دست و پا زده و برای آن که تنفس کنم تکان های شدیدی داده بودم. پرده های گوشم پاره گشته و کر شده بودم. دیگر صدایی نمی شنیدم و به خاطرم آمد که چگونه در شب اول مسافرت برای آن که به آزادی فکر کنم از خدا می خواستم که کر باشم و اینک دعایم مستجاب شد و کر شده بودم.
همان شب در خواب شخصی را دیدم که به من خطاب کرد پرسید می خواهی کر باشی یا نجس. فکر کردم این چه سوالی است که از من این شخص می کند و می پرسد می خواهی کر باشی یا نجس. نجس بودن که خوب نیست. پس بهتر است که بگویم می خواهم کر باشم. در جواب این پاسخ گفت:«کر هستی!» و از نظرم غایب گردید.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:

،





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *