پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت بخش هفتم عبد الحسین صنعتی زاده

روزگاری که گذشت بخش هفتم عبد الحسین صنعتی زاده





۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۲۲:۴۴

روزگاری که گذشت
بخش هفتم
عبد الحسین صنعتی زاده
[پدرم] سرش را جنبانیده گفت:«مگر هندوستان و استامبول خانه خاله است؟ من این سه نفر[دوستان تو] را می شناسم. به جز کربلایی اکبر که مختصر سرمایه ای دارد آن دو نفر دیگر آه صفی ا… در بساطشان نیست.» گفتم:«آری هیمنطور است. اما من تعهد کرده ام مخارج شیخ ابوالقاسم و کرمعلی موتاب را بدهم.» باز سرش را جنبانیده گفت:«در این صورت اگر این کار را بکنی، تمام سرمایه و کسب و کارت را باید روی این رفیق بازی بگذاری. دیگر چیزی برایت باقی نمی ماند.» گفتم:«نماند!» گفت:«حاجی حواست کجا رفته؟» گفتم:«حواسم سر جایش است.» گفت:«خدا را خوش می آید که در این سر زمستان مرا با این زن و بچه ات گذارده و با خیالات واهی مجنون وار سر در بیابان ها گذاری؟ آخر بگو ببینم چه چیز سبب شده که تو این طور از خانه و زندگی دل کنده و به جاهایی که نمی دانی کجاست و چه خواهد شد می خواهی بروی؟»
گفتم:«اگر سبب را بگویم به فکرم نمی خندی؟» گفت:«به خدا قسم اگر بدانم واقعاً از روی عقل و حواس جمع این مسافرت ها را می نمایی خودم هم با تو همراهی می کنم.»
گفتم:«هیچ خاطرت می آید که روزی مقداری نان از دکان خبازی خریدی و نان ها را زیر بغل من دادی در جلوی دکان نانوایی زنی رنگ و رو رفته زار و ناتوان ایستاده بود و از مردم استمداد می طلبید. با چشم های حسرت باری به نان هایی که خریده بودم می نگریست. وقتی که ما به راه افتادیم او هم به راه افتاد. همه جا از عقب ما می آمد و التماس می کرد. ما آمدیم به خانه. درب را بستیم و آن زن مدتی در پشت در خانه ماند و شما عمامه از سر برداشته و می خواستی وضو بگیری. من این مشغولیت تو را فوزی عظیم دانسته و فوری خودم را به نان ها رسانیده چند قرص نان برداشته و برای آن که نان ها را به آن زن بدهم از خانه بیرون آمدم؛ اما او رفته بود. من با سرعت و عجله به همه کوچه ها سر زدم و عاقبت او را دیدم که از گرسنگی به زحمت راه می رفت و دست به دیوارهای کوچه می گرفت که نیفتد. شاید شما تصور کرده بودی که او مستحق نیست؛ اما این طور نبود. وقتی که نان ها را به او دادم. آن ها را به سینه خود چسبانیده و سراسیمه داخل ویرانه ای که در آن کوچه بود شد. خواستم ببینم برای چه به آن جا می رود. من هم از عقبش به آن خرابه وارد شدم. چشمم به چند طفل سر و نیمسر افتاد که با وضع بسیار دلخراشی گرسنه در انتظار مادرشان بودند. آن زن آن نان ها را تکه و پاره کرد و جلوی آن ها گذارد و آن ها مثل آن که چندین روز گرسنه مانده بودند، آن نان ها را بلعیدند. بعد که به خانه آمدم، دیگر نمی توانستم آرام بگیرم و بیشتر شب را بیدار بودم و تمام در این فکر بودم که چرا یک عده از مردم باید این قسم بدبخت و پریشان روزگار باشند و از آن شب این خانه و زندگی به نظرم غیر راحت می آمد و دیگر دست و دلم به کار و کسب نمی چسبید و چون با دوستان و رفقا این موضوع را در میان گذاردم همه گفتند که این ما هستیم که این طور پریشان روزگار و در ذلت و پستی به سر می بریم. سایر مردم دنیا بیشترشان در ناز و نعمت به سر برده و از همه این ها بالاتر آزادی کامل دارند که از آن هم محروم هستیم. در ممالک دیگر عدل و انصاف و قانون رایج است و به آن واسطه هر کسی از هر گونه تعرضی مصون است و در ایران و این شهر هیچ کس نه تأمین جان و نه تأمین مال دارد و ای بسا شوهر همین زن که برای چند قرص نان این طور در رنج و زحمت بود گرفتار مأمورین ستمکار دولتی شده و مالش را به تاراج برده و خودش را کشته و زن و اطفالش را به چنین روز سیاهی نشانده اند.»
گفت:«این حرف ها به من و تو نیامده! خداوند به هر کس هر چه بخواهد می دهد و از هر کس هر چه بخواهد می گیرد.» گفتم:«این طور فرض کن و حالا خداوند می خواهد از من بگیرد بگذار بگیرد.»
این مطلب واضح بود که دیگر من به نصایح او ترتیب اثر نمی دادم و بلکه حرف های او مرا به آنچه می خواستم بیشتر ترغیب می کرد. رخت و لباس های خود را در بقچه ای بستم. بعضی لوازم سفر را در خورجینی گذاردم و دم غروبی مکاری، الاغی را به در خانه آورد و بار سفر بستم. برادرت را بوسیدم و به خدا سپردم و از زیر قرآنی که مادرت با چشم گریان در جلوی در گرفته بود گذشته و به عزم بندرعباس بیرون آمدم. از مکاری پرسیدم:«به کجا می رویم؟» گفت:«رفقای شما در کوچه ماهانی هستند و قافله شب گیر کرده به طرف ماهان حرکت می کند. ما هم اکنون به آنجا می رویم.» گفتم:«به چه مناسبت به ماهان می رویم؟» گفت:«ما زمستان ها از راه جیرفت به بندر می رویم. هم خودمان راحتیم و سرما نمی خوریم و هم در این راه علوفه برای الاغ ها زیاد و فراوان به هم می رسد.»
وقتی که به خانه ای که به منزله بارانداز و کاروانسرایی در کوچه ماهانی بود رسیدیم، رفقا جلوتر از من آمده بودند. کتری را روی آتش گذارده پس از صرف شام و چای مختصری تا رسیدن نیمه شب هر کسی در کنار خورجین و بالاپوشی که همراه داشت دراز کشید. اما من به خواب نمی رفتم و آنچه کوشش می کردم به خواب بروم خواب به چشمم نمی آمد. بلکه خیالات گوناگونی از هر طرفی هجوم آورده و آرامم نمی گذارد. از اینکه زن و بچه خود را گذارده و از اینکه دست از کسب و کار کشیده و از این که به نصایح و حرف های پدر گوش نداده ام.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:

، ،





مطالب مرتبط

بارش برف و باران امروز ادامه دارد

بارش برف و باران امروز ادامه دارد

انسداد راه دسترسی ۱۶۰ روستای لرستان

۲۲ استان کشور تا پایان هفته بارش برف و باران سنگین را تجربه می‌کنند

انسداد راه دسترسی ۱۶۰ روستای لرستان

اکوسیستم استارتاپی عامل آشتی کسب‌وکاری مردم و نوآوران

گزارش «پیام ما» از نشست بررسی کاربرد فناوری‌های نوین در صنایع خلاق

اکوسیستم استارتاپی عامل آشتی کسب‌وکاری مردم و نوآوران

مسافران قطار مرگ

گروهی از زنان مکزیک جان خود را برای رساندن غذا به مهاجران به خطر می‌اندازند

مسافران قطار مرگ

چتر سیاه بر آسمان اهواز

دود نیشکرهای سوخته هوای خوزستان را آلوده کرد

چتر سیاه بر آسمان اهواز

مداخلهٔ بی‌نتیجهٔ دولت در بازار شیرخشک

کشمکش‌ بین ارگان‌های دولتی و تولیدکنندگان کمبود شیرخشک را تشدید کرد

مداخلهٔ بی‌نتیجهٔ دولت در بازار شیرخشک

موضع‌گیری دوگانه  دربارهٔ حقابهٔ هیرمند

وزیر نیرو و رئیس سازمان حفاظت محیط زیست با معاون رئیس‌الوزرای طالبان دیدار کردند

موضع‌گیری دوگانه دربارهٔ حقابهٔ هیرمند

میراث «غزه» زیر بمباران

فعالان جهانی هشدار می‌دهند

میراث «غزه» زیر بمباران

فصل انارچینی

پیگیری برای ثبت یک میراث ناملموس ادامه دارد

فصل انارچینی

توزیع قطره‌چکانی دارو‌های بیماران SMA

بیماران «آتروفی عضلانی نخاعی» معطل پاس‌کاری وزارت بهداشت برای تدوین پروتکل‌های توزیع دارو هستند

توزیع قطره‌چکانی دارو‌های بیماران SMA

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *