سایت خبری پیام ما آنلاین | دشت صفر

دشت صفر





۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰:۲۰

دشت صفر
مهرداد بهزادی

از شما می پرسم. تا به حال این گونه بوده اید؟ من این گونه ام. شبیه گُلی در بیابانی سفت و خشن، که با تمام زورِ ریشه های ترد و شکننده اش، با آن سختی مبارزه می کند، شاید که بشکفد.
تاقباز افتاده ام و چشم هایم حریصانه، آخرین ذرات نور خورشیدِ رو به افول را می مکند. حالا نمی دانم؛ این من هستم که در حال غـروبم یا خورشید پیش رویم. هر چه که باشد؛ من از تاریکی نمی ترسم. ترس برای من معنای غریب و دوری دارد که اگر پدرم «آدم» بود؛ از دستم حرصش می گرفت. چون گاهی در تاریکی باغ های روستای مان که همه ی اهالی، شب که می شد، از ترس جن ها می تپیدند توی خانه های شان؛ من تازه داخل باغ مان می رفتم تا شاید پرنده ی اسیر شاخه های در هم تنیده ی لیمویی را آزاد کنم. اگر هم پرنده، خیلی قشنگ بود و پرهای رویایی داشت؛ رهایش نمی کردم؛ می بردم خانه مان و طوری آشتی اش می دادم که بعد از چند روز که پرش می دادم به آسمان؛ به عادت اسیری برمی گشت و از روی حیاط خانه مان؛ دانه چینی می کرد.
حالا این منم! مردی چهل و اندی ساله! با قاب عکسی از خودم بر ویلچری جا مانده!
بیست و یک سالگی ام را که به یاد می آورم، همه ی ذرات تنم پَـر می‌کشند به خیالی ناکجا آباد. منطقه ی صفر. میان اجسادی در حال تجزیه بودم و دشمن و خودی از درک تن ناتجزیه پذیرم، در بی خبری مطلقی به‌سرمی‌بردند.
این منم! در بیست و یک سالگی، با ترکش ریزی در کمر! در دشت صفر…
انگار فلج شده ام که هنوز هم که ساعت هاست همان طور تاقباز افتاده ام بین خودی دشمن، حتی ذره ای تکان نخورده ام. شاید اگر اندکی می توانستم دستم را بالا بیاورم؛ چشم خودی ها می دید مرا و برای نجاتم شتاب می‌گرفتند. ولی نمی شود. نمی توانم. امکانش نیست.
چند پرنده ی مهاجر در آن غروب دل انگیز؛ که یکی شان؛ به تیر نامردیِ – خودی یا دشمن را نمی دانم- ناگهان در آستانه ی سقوط قرار می گیرد؛ جایی در منطقه ی صفر می افتد؛ بی صدا رد چشمانم را می گیرند و می گذرند. خیلی از لحظات نزدیک به غروب گذشته است. اما انگار در آسمان شکلی مبهم از ایستایی، غالب شده باشد؛ قلبم از دلتنگی، تندی می زند. دیگر فهمیده‌ام که من هم به غروب زندگی ام نزدیکم. چرا که صداها را مبهم می‌شنوم؛ حرکات را محو می بینم و نفس گرم و بد بوی زمین را پشت گوش هایم گنگ می شنوم. کمی که از هاله ی تنهایی تنم می گذرم، همه چیز ایهام دارد. جز همان نفس گرمی که دانستن معنایش، لحظه ها طول می کشد تا سرچشمه‌اش را بدانم. در بالای سرم کسی یا چیزی وول می خورد. نمی دانم که چرا صدایم نمی زند. شاید او هم مثل من، قطع نخاع شده است.
کوچک ترین کلامی از من بر نمی آید. دلم از درد بی کسی، غنج می خورد. حالا چه شد که در آن لحظه، بوی قورمه سبزی های مادرم، پخش می شود توی دشت صفر، الله اعلم. خودی، دشمن یا دستان مهربان مادرم از خانه، دراز شده اند به این دشت؛ تا لذیذترین خوراک زندگی ام را پخت و پز کنند؛ چه می دانم… این منم که در برهوتی از قلاب های نمی دانم ها، مانده ام. شاید هم این قلندر همشهری ام است که سفارش قورمه سبزی را برای روح سفرکرده‌ام، داده است به آشپزخانه ی خط. او خوب می دانست که من چقدر عاشق این خوراکم. شاید می خواهند برای روح از دست رفته ام، خیرات پخش‌کنند. کسی چه می داند؟ هیچ کس، هیچی نمی داند. هیچ وقت هیچ کس چیزی ندانسته.
بعد از بیست و پنج روز آموزشی فشرده؛ کلانش در دست، شدم کمک آر.پی.جی. کوروش آر.پی.جی زنم بود. کله اش را شلیک تیر مستقیمی، ترکانده بود. درست وسط پیشانی اش گل انداخته بود. فرصت شلیک گلوله ی آر.پی.جی اش را هم پیدا نکرده بود. قبضه ی آر.پی.جی و گلوله اش، مثل دماغ بچه فیلی افتاده اند یک متر آن طرف تر. با کونه ی چشم سعی دارم کوروش را پیدا کنم. لختی گمان می برم که نکند آن گرمی نفس ها از شش های کوروش بوده… نه امکان ندارد!!! خودم دیدم که مثل درختی از ریشه کنده شده؛ درامبی افتاد زمین… آخ هم نگفت… شتاب کردم بروم طرفش که همه چیز برق آسا اتفاق افتاد. صدای ترکیدن مهیبی، مرا چند متر آن طرف تر؛ کنار دماغ بچه فیل انداخت. من هم آخ نگفتم. نه این که دردم نیامد، نه… فرصت نکردم. اولین درد که حس شد؛ ناگهان همه چیز مبهم و غبارآلوده، اطرافم را فرا گرفت. آنی بدنم لمس شد. می دانم که زنده ام؛ ولی بی حرکتی و بی دردی، قاعده ای ست که آرزو می کنم هیچ کس تجربه شان نکند. نه خودی، نه دشمن. دور از هـر بشری. اولش کیف عجیبی دارد. معلق در هوا و زندگانی در خلاء. یک لحظه…دو لحظه…سه لحظه… گاه ممکن است تا پنج هم طول بکشد. آخرش چی؟ این جسم سنگین و بی مصرف، آنی ست که سقوط کند. خوشی اش بدون کیف، رها می شود. بی تکانی. تنها و تنها و تنها، کرختی مداومی ست که انگار پیکر لاک پشتی عظیم الجثه؛ افتاده باشد روی تن نحیفت. حالا تکان بخورد، بعد تکان بخورد. ولی هرگز تکان نمی خورد. وزنی ست ابدی؛ که بی وزنی ات را خنج مدام می کشد. هیچِ لابدی ست برای عذاب دادنت. با آن نگاه عهد دایناسوری اش؛ وق بزند به چشم های رو به احتضارت. و چه خوب است وقتی این حس زمخت و پلشت، ارباب مخاطی ات را چنگ انداخته است.
چیزی نرم و لطیف، به آرامی با سرم تماس می گیرد. وقتی جنبندک کوچک به پیشانی ام می رسد، حالا کیفور شده ام. ذوقی ماورایی ست که حریر وار، نوازش ات می کند. می بینی اش. کله ی بیضی شکل دارد، با زائده ای در جلو. درست که کشان کشان آمده است روی صورتم نشسته است، خاریِ پنجه هایش به لطافت همان حریر نسیم دم صبح است. کله ی بیضی، یکی از همان پرنده های مهاجری ست که رد نگاهم را به خود کشانده بودند. نوک دراز خاکستری اش و زیر گلوی برفی اش، شوق و سرخوشی به جانم می آورد. خودش را مثل جانوری اهلی، می سراند به روی سینه ام. بال سمت راستش که بال بالک می زند؛ پر از خون است. بال زخمی، ناکارآمد و بد ریخت، افتاده است روی دنده ی چپم. خوب که روی جناق سینه ام، جا گیر می شود، زل می زند به چشم هایم و زمان درازی، در همان وضعیت مهربانی می ماند. حالش را که می بینم، اشک از چشم هایم می لغزد روی گونه هایم. حال نزارش از من بدتر است. غم عارفانه ای در چشم های اطلسی اش، نشسته است. می دانم تنها خون ریزی بال نیست، بلکه بدتر از آن، دردی ست که به جانش خلیده. بی‌خود و بی جهت یاد لحظه ی تلخ سقوطش از آسمان می افتم. وقتی تیر خورد و افتاد؛ هیچ کدام از هم پروازی هایش، وقعی بهش نگذاشتند و مثل شهابی در حال سقوط، نگاهش هم نکردند. ایرادی نیست. این قانون ذاتی همه ی حیوانات است. ولی دوستان من چه؟ اصلا به فکرشان هم می رسد که در میان این هایی که در دشت صفر مانده اند؛ یکی هم شاید زنده باشد؟ می‌خواهم دستم را بلند کنم تا نوازشش کنم؛ نمی شود. نمی توانم. دلم می‌گیرد. لج‌می‌کنم. به دست هایم فشار می آوردم. به آن ها قول می دهم که هر کدام زودتر پرنده ی زخمی را نوازش کند؛ هدیه ای بدهم در خور شایستگی عمل شان. آن هم اینکه استراحتی جاودانه بدهم به دست نوازشگر. نه؛ بی‌فایده‌است. بی تکانند هر دو. ولی بدجور دلم هوای نوازش کرده است. میلی ذاتی و اثیری. فکر می کنم، فکر می کنم تا ایده ای به ذهنم می رسد. توی ذهنی می گویم: خب چه اشکال دارد که من با دستان فرضی، نوازشش کنم. باشد تا ابد این دست ها دیگر کاری نکنند. این همه سال های عمرم کار ازشان کشیده ام؛ بگذارم این دم آخر استراحت شان را کنند. با حرکت مردمک های چشم ها، می روم سمت دست راست. آن را می آورم بالا. رفتاری که اگر کسی دیگر در کنارم بود؛ هیچ نمی فهمید چه می کنم. دستی که تا آرنج بالا آمده است را می کشم روی بال زخمی. پرنده تندی نگاهم می کند. خدای من! دارد اثر می کند. آرام خون گرم و لزجش را حس می کنم. پرنده، همان طور وق زده اند چشم های نخودی اش. می رسم به جایی که حفره ای، انگشت اشاره ام می رود در آن. پرنده انگار دردش گرفته باشد؛ بال را در جا می آورد بالا. من انگشت را ثابت نگه می دارم. به آرامی، انگار کودک ترسیده ای را نوازش کنم؛ دست روی زخمش می کشم. قصد دارد بلند شود. با چشم التماسش می کنم. می ماند. ولی مردد. با دست فرضی، کمی خاک شهید کوروش را که به خون آغشته ست برمی‌دارم، می‌گذارم روی زخمش. انگار اثر کرده باشد، با حس خوشایند اهلی‌گری‌اش، قرار می‌گیرد و صدای ضعیفی از گلو بیرون می دهد. بعد با دست دیگر، بال چپش را نوازش می کنم. زیر گلو؛ روی کله ی تخم مرغی اش؛ از سر تا روی دمش را. پلک هایش به آرامی می افتند و پرده می شوند جلوی چشم ها یش. پلک های من هم.
صدای مهیب تبادل آتش سنگین های خودی و دشمن، امانم را بریده است. حس شنوایی چیز خوبی ست. نعمتی خدادادی. ولی در این لحظه هاست که دوست دارم هیچ صدایی را نشنوم. همه چیز آزار دهنده ست. پرنده ی بی پناه، عین جوجه ی اسیر توی تخمی، کز کرده است و جثه ی نحیفش را انداخته کنج هشتی بازو و پهلوی راستم. نوکش می خورد به زیر بغلم و یک طوری ام می شود. بر خلافِ گوش ها، در چنین آتش بازی یی، چشم ها خوبند. مهربان اند. زیبا بینند. دل آرامی یی به آدم دست می دهد که حضرت پدرم در خانه ی بهشتی اش، نصیبش نشده. تیرهای رسام. این خط قرمزی ها به مانند آذرخش های زودگذر؛ در رفت و برگشت های شتابان خودی- دشمن شان؛ چنان چشم‌نوازی می کنند که انگار آدم در تاج بهشت نشسته است.
حالا که بدون شک، پاسی از شب گذشته است؛ دشت صفر، همچنان صفر است. تهی. نه دست خودی ست؛ نه دشمن. گاه البته چندان خوشایند هم نیست. رسام ها زاویه شان تغییر می کند. افقی و گاهی شیطنت آمیزتر، به سمت خاک سرخ دشت. چندتایی از بغل گوشم صفیرکشان می گذرند. گاه به خاک های شهیدان می خورند و گاه پیکری را می خراشند. اما چه کیفی می برند، سربازان دو جناح دشت. هر کس در جای خود میخ می شود و رسام بازی اش را انجام می دهد. من هم نظاره گری ام در دشت صفر که با پرنده ام، مینیاتورهای آتشین را به تماشا نشسته ایم.
دم دمای صبح که صداها می خوابند و دیگر از خط خطی های رسامی خبری نیست، اوج زیبایی اثیری یی را می بینم که هرگز در عمر چهل و اندی ساله ام ندیده ام. خطی روشن و شیری رنگ، در عمق کبودی خاکستری شفق؛ منتهای زیبایی و اعجاب دل انگیز هستی چند پاره را به رخ می کشاند. انگار این من هستم و پرنده و آسمان. آسمانی که تا طلوع کامل خورشید، چنان می‌درخشد و رخ می نماید که فکر کنم از روز ازل نبوده است این چنین. گویی زمین از نو به زایش نشسته است نوزاد هستی اش را. هر کجا که چشم های من می رود، چشم های دکمه ای پرنده هم به همان راه می روند. با حسرتی غریب از آشفتگی جسارت آمیزی که انگار می گوید کاش می توانست به آسمان، سرپناه همیشگی اش باز می گردد. خوب که هوا روشن می شود؛ صدای تک تیری می آید که از خودی ست. از نو نگاهم می افتد به آسمان. چند تکه ابر سفید؛ روشن تر از آب، دنبال هم می دوند. بازی کودکانه ای را به راه انداخته اند. با دیدن شان ناگهان تشنگی عجبیبی به سراغم می آید. حس می کنم که زبانم شبیه یک چوب خشک شور هشت سانتی در دهانم، شده است. آرزو می کنم کاش ابرها هماندم باران می‌شدند و هـر چند قطره ای ریز؛ در دهان نمک زاری ام می افتادند. پرنده اما سرحال تر از من است. حرکتی به خودش می دهد. ولی زبان کوچکش از نوک‌ها افتاده است بیرون. باید کاری می کردم. زور زیادی زدم تا زبانم را از دهان بیاورم بیرون. فهمید. باهوش بود پرنده ام آخر. گردن کشید و نوک زد به زبانم. زبانم پس رفت. درد رسید به قلبم. دیدم این طور نمی شود. دوباره حسی فرضی گرفتم. زبانم را به قدرت تخیل خیس کردم؛ فرضی دادم بیرون و حیوونی نوک چسباند به خیسی خیالی زبانم و برای لحظه ای نگاه داشت. شادی حریصانه ای پیکرم را انباشت. شبیه گنجشک های راه آب های باغ مان که نوک می زدند به آب زلال و روان، بعد کله می دادند بالا تا از راه باریک گلوی شان آب خنک را به داخل جثه ی کوچک شان سر ریز کنند؛ آب نداشته ی دهانم را سر ریز کرد به گلوی باریکش. رگ باریک صورتی رنگی زیر گلوی برفی اش نظرم را جلب کرد. همراه سیخک گلویش تکان می خورد و به لرزش خفیفی دچار می شد. نقطه ی عطف معرکه ای بود. به رفتار عاطفی نهنگ و یونس می مانست.
چند روزی گذشته بود، ولی انگار هیچ جبهه ای در قید حمله نبود. اینجا دیگر دشت صفری برای من نبود. بلکه برزخی بود که با این پرنده؛ مرا به بهشت نزدیک تر می کرد. پرنده که هنوز مراقب بال آسیب دیده اش بود، با کمک بال سالم می پرید به اطراف و بی تعارف و بی مقدمه، ملخ و جانوران موذی فراوانی را می چپاند در دهانم. ملخ ها خوب بودند. ولی موذی ها طعم نفرین شده ی جن های باغ ولایتم را داشتند. هیچ راهی برای پس انداختن آن خوراک های بیابانی وجود نداشت. ولی گذشت زمان این ضیافت دشتستانی را عادت هر روزه ام کرد. حداقلش این بود که برای مدتی مرا زنده نگه می داشت. گاهی هم وقتی می آمد؛ در منقارش قطره ی آبی بود که روی لب های خشکیده ام می ریخت. به جانوران تعلیمی می مانست. همه چیز بلد بود، پرنده ام. و در این برزخ بهشتی بود که بوی گند اجساد، چنان هوا را سنگین کرده بود که مشامم دیگر خو گرفته بود به آن ها. ریه هایم چنان به این هوای سنگین و نمناک، خو گرفته بود، که اگر از آن رهایی پیدا می کردم، دچار دلتنگی چسبنده ای می شدم.
شبی پرنده، رفتار عجیبی کرد. شب عبوسی از نیمه گذشته بود که هول هولکی و بی قرار آمد توی هشتی پاهایم کز کرد. دست فرضی را بر سر بیضی اش کشیدم. ولی چاره ای نکرد. ترسی به جان حیوانکی اش افتاده بود که برای اولین بار در زندگی، من هم ترسیدم. خوب که گوش دادم، پچ پچه هایی را شنیدم. از زبان عربی شان مشهود بود که عراقی هستند. دشمنان. این جا بود که هیچ دلم نمی خواست آن ها پی به زنده بودنم ببرند. بخز بخز دوری در اطراف زدند. گفت وگپی کردند و نیم ساعت نشده، برگشتند به خط خودی شان. جالب این که در آن تاریکی شبانه های پر از سکوت؛ صدای آشنای خودی هایمان را شنیدم که هر چقدر فرضی صدای شان کردم، نشنیدند که نشنیدند. این ها هم جلو رفتند. چیزهایی در گوش یکدیگر زمزمه کردند و برگشتند به خانه های سنگربندی شده شان. بازی رفت و برگشتی شان چه شب هایی که تکرار نشد. هیچ یک حتی نیم نگاهی به من نینداختند. چه جای گله ای؟ ولی از خودی ها انتظار می رفت لااقل از بوی عرق تنم می‌دانستند که زنده ام. یا شهیدی ام که بعد روزها رها شدگی، هنوز بوی مردگی نگرفته‌ام. شاید همین ها بود که پرنده‌ام، در یک روز پر از دلتنگی و غریبی؛ دل از من کند و بال گرفت و رفت. اولش که بال ها را تکانکی می داد به هوای اوج گرفتن، هنوز فاصله ای نگرفته، تالاپی می افتاد زمین. ولی آخرش رفت. بی خداحافظی. مسافتی را پرواز کرد و اوج گرفت به سمت ابرهای پنبه‌ای بازیگوش و دیگر ندیدمش.
از گشنگی و تشنگی هلاک بودم که یک ماهی به اندازه ی انگشت اشاره ام افتاد روی لب هایم. خیس بود و لیز. با همان استخوان های ترد و احشاء لزج، بلعیدمش. آن هم چه بلعیدنی. انگار بار سنگین زنده ماندن در بلاتکلیفی مداوم، انرژی مافوق زندگانی را از وجودم ریشه سوز کرده بود. در ضد نور آفتاب، جثه ی کوچکی را دیدم، که ذره ذره ریز شد و بعد نقطه ای مبهم و کم کمک ناپیدا. قاطی ابرهای آسمان شده بود.
خوراک رسانی اش کار هر روزش شده بود. ماهی های انگشتی را که برایم می آورد، بخاطر تردی و تازگی شان، هم سیرابم می کرد و هم از گشنگی می‌رهاند مرا. تا اینکه در روشنای روزی تابستانه، ناگهان غریو شادمانه ای از هر دو سو، در دشت صفر، با هم تلاقی کرد. این شادی از جانب دشمنان با ترانه های شاد عربی و از سوی دوستان، نسیم گریه های دلتنگی یاران سفر کرده. درست همان روز بود که تا غروب، یکی یکی آمدند؛ هر طرف، جنازه های خودی های شان را برداشتند و بردند. یاران من، وقتی که آمدند تا پیکر متلاشی نشده‌ام را با اشک و آه ببرند؛ یک ماهی انگشتی از آسمان خدا افتاد روی لب هایم. رزمنده ها پرنده ام را ندیدند؛ ولی از روشنی پوستم و بوی عرق تنم و حتی برق جهنده ی چشم هایم، دانستند که من زنده ام. همان طور خیره به صورتم؛ نحوه ی بلعیدن ماهی تازه را شهادت دادند به جمعی که بعد دیدند.
اکنون که بعد از بیست و اندی سال شهید شده ام و همه ی اهل روستا جمع‌شده‌اند تا پیکر پاک و مطهر و قطع نخاعی‌ام را، دور از چشم دشمنان آن روزگاران، به خاک ابدیت بسپارند؛ هنوز در خیال آن پرنده ای هستم که به دور از چشم دوست و دشمن؛ مثل یک سرباز الهی، مرا تیمار می کرد.
و قاب عکسی از پیرسالی ام، بر ویلچر همیشگی ام جا خوش کرده است.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *