پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | کرمان بر پشت اسب

کرمان بر پشت اسب





۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۲۱:۰۰

کرمان بر پشت اسب
بخش 42
سفرنامه«سراسر ایران بر پشت اسب» نوشته الا سایکس خواهر «سرپرسی سایکس» است. ترجمه این سفرنامه محمد علی مختاری اردکانی است، الا به همراه برادرش به جهانگردی پرداخت و اوقات زیادی را در ایران گذراند. یکی از مقاصد این سفر کرمان بود و صفحات قابل ملاحظه ای از این سفرنامه به کرمان گزیده ای از اختصاص یافته است. صفحه کرمون خلاصه این بخش را با عنوان «کرمان بر پشت اسب» به صورت دنباله دار به شما علاقه مندان تقدیم می کند؛
سه زن دست بند، انگشتر و گردنبند داشتند. چادرهای خود را پس زدند. قلیان می کشیدند که جوانان دم در برای آن ها آماده می کردند و می گفتند بسیار ناراحت هستند که من در این لذت شرکت نمی کنم. به بچه ها که خیلی گریه می کردند چای و کیک می دادند تا آن ها را آرام کنند و مادرها گاهی آن ها را از کلفت ها می گرفتند تا به من نشان دهند.
طبق عادت کلفت ها خیلی وارد صحبت می شدند. مثل خانم هایشان چای می خوردند؛ اما به وضوح تا حدی به خوراکی های من مشکوک بودند و وقتی بسته ای روزنامه های مصور در آوردم، دور من جمع شدند تا تماشا کنند. نمایش عکس ها تا حدی برای من ناراحت کننده بود. چون هر وقت در ورق زدن صفحات به هیکل زنانه خودم برمی خوردم، با دقت نگاه می کردند و بعد به من خیره می شدند. انگار مرا خصیصه به خصیصه با عکس مقایسه می کردند و مرا به اشتباه می انداختند با نوعی فریاد جمعی «زیباست اما شما! شما خیلی زیباتر هستید» از آن جایی که بدون کوچکترین تشخیصی همچو حرفی می زدند غیرممکن بود خیلی خوشحال شوم.
نمی دانستم مهمانان چه موقع خواهند رفت. چون دو ساعت دیدار آن ها تمام موضوعاتی که می توانستم به فارسی بیان کنم به تحلیل برده بود. صحبت به نحوی رقت انگیز ته کشیده بود که سر و کله بارجی پیدا شد و با لبخندی بسیار گیرا به جمع گفت که به زودی صاحب می آید.
این خبر، فرار عام را دامن زد: چادرهای کتانی خود را با شتاب مرتب کردند. کفش های بی پاشنه خود را پوشیدند. بچه ها و قلیان ها را برداشتند و با دست دادن های گرم و «خداحافظ های شما» به عجله رفتند. هاشم خندید و قاطی کرد؛ اما سرانجام اعتراف کرد که چون دید مهمان ها زیاد مانده اند به این وسیله تمسک جسته تا آن ها را دست به سر کند. احساس کردم که باید برای این رفتار که برای پیشخدمت اروپایی کاری مذموم است با او دعوا کنم. اما سپاسگزار او شدم که مرا از دست سیزده، چهارده نفر که در اتاق کوچک من تجمع کرده بودند، خلاص کرد.
رابر را ترک کردیم. به منطقه ناشناخته ساردو(که مارکوپولو در قرن سیزدهم از آن گذشته بود) رسیدیم.
نسیم ملایمی می وزید و دسته کوچکی از سوسک های طلایی بزرگ را به خیمه های ما آورد. سپیدی کرباس آن ها را جلب کرده بود. چون فوراً فرود می آمدند و به ما حمله می کردند و با شاخک های بلند پرآسای خود به این طرف و آن طرف وزوز می کردند و روی همه میزها و صندلی ها می خزیدند. حتی وارد رختخواب ها می شدند. دیرگاه آن شب مردان ایلیاتی به صورت جمع بیرون اردویشان نشستند و با برگزاری عزاداری محرم با نوحه و همراهی ضربات بر زمین وقتی به همخوانی مکرر «حسین! حسین! حسین!» می رسیدند. همه را بی خواب کردند. آهنگ، عجیب غریب و حزین بود. با یکنواختی که از موسیقی شرقی جدایی ناپذیر است و همه با شور و حرارت بدان می پیوستند و در پایان هر شعر با شدت سینه می زدند.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *