سایت خبری پیام ما آنلاین | دو خاطره از ایام جوانی از تلویزیون کنترل دار تا بلیت هواپیما*

دو خاطره از ایام جوانی از تلویزیون کنترل دار تا بلیت هواپیما*





۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۲۱:۰۶

دو خاطره از ایام جوانی
از تلویزیون کنترل دار تا بلیت هواپیما*

علیجان غضنفری

1
یادش بخیر! روزهای اول انقلاب را می گویم. هم شور داشتیم هم مسوولیت و شعور! حیف پیر شدیم رفت. آری همین ماها، همین پیرو پاتال ها که حالا دیگه، جوان های امروزی حتی فرمان ماشین را هم در اختیارمان نمی گذارند. شوخی و جدی، سویچ را از دستمان می کشند و دستور می دهند:«بدین به من آقا جون، شما بفرما سمت شاگرد، ترافیک و چشمای توام ضعیف، خدای نکرده کار دستمون میدی ها!» آره همین مایی که حالا به چشم کسی نمی آییم برای خودمان برو بیایی داشتیم. من بودم، عمو رضا بود که بچه ها بهش می گفتن سوپر انقلابی. «حسین چشم شور» که یه روز تو راه راور-کرمان، با آن که ما عجله داشتیم و با پیکان جوانان سرعت 120تا می رفتیم، یک دفعه یک پژوی 504سبز رنگ به سرعت جت از کنارمون سبقت گرفت. شاید حدوداً ۱۵۰تا می رفت! رد که شد حسین روی صندلی جلو، بغل دست من نشسته بود. گفت:این ماشین به گدار خراسانی نخواهد رسید؛ اما من گوش راننده شو، برای یادگاری و عبرت می خواهم که آویزان کنم جلوی شیشه ماشینم!
باور کنید، حرفش قلم خدا شد! 5دقیقه بعد، ماشین از جاده خارج شده بود و سه چهار تا سرنشین پژو زخمی و دست و پا شکسته داشتند ناله می کردند. فقط استحکام پژوی 504جانشان را از مرگ نجات داده بود. راننده هم گوش چپش کنده شده بود و زیر خون ناله می کرد!
حالا حسین آقا رو می گید، هر کار می کردیم از روی منبر پایین نمی آمد. رو کرده بود به سمت راننده که از درد گوش ناله می کرد:«آخه مرد ناحسابی، تو این کله مخه یا گچ؟! کدوم راننده عاقلی رو جاده پر پیچ و خم راور-کرمان که تا حالا صد نفر را فرستاده اون دنیا، روی این آسفالت سرد کنده شده، پاشو میگذاره رو گاز و 450 تا می ره؟! اگر خدا بهت رحم نکرده بود، خودت و همراهی هایت الآن آن دنیا بودین! هر چند وجدانت داره داد می زنه که تو از اون آدم های رحم به خود نکرده ای، ولی برو ممنون عزرائیل باش که لابد تو این لحظه مشغول قصابی یکی دیگه بود و تو رو از قلم انداخت. به خاطر همین پیش بینی هایش، بچه ها اسمشو گذاشته بودند چشم شور! همین طور شش هفت تا دیگه از جوان های اون دوره که هر کدام یه اسمی داشتن. احمد شمر که تو شبیه خوانی ها شمر می شد و حسن جوش که هر چی زمین می خورد آخ نمی گفت. انگار یک زره آهنی پوشیده و علی بلف و چند تایی دیگه هم رزمی بودن هم بزمی، و تا دلت بخواد ساده و صمیمی! ذره ای شیله پیله تو کارشان نبود.
این گروه هفت هشت تایی هر کدوم به یک شهر وصل بودند. شور انقلابی ام تا دلت بخواهد موجود بود. قرار می گذاشتیم مثلاً این دوشنبه بریم بافت خونه بنی اسد، دعای توسل برگزار کنیم. یا پنجشنبه سیرجان خونه حمید شول دعای کمیل! زنگ می زنیم و راه می افتادیم. هم فال بود هم تماشا، هم تفریح می کردیم هم از حال یکدیگر باخبر می شدیم و هم روحمون رو صفایی می دادیم. اما در میان این گروه رفقای همدل، مجید چارخط از همه باحال تر بود. بچه ای به ظاهر ساده و خل وضع که چشم چپش هم کمی تاب برمی داشت و حالت پخمه ای به چهره اش می داد. مخصوصاً موقعی خودش را به نفهمی می زد، حتی نزدیک ترین دوستان رو به اشتباه می انداخت. حسین چشم شور درباره اش می گفت:«این مجید ما آدم هفت خطیه که فقط چهارتا شو جلوی ما رو می کنه و بهش اجازه می ده که طرف خیال کنه یه تخته اش کمه، ولی امان از لحظه ای که طرف متوجه می شد آقا مجید ما رو چارخط بیش و از اون هفت خط های روزگار و فقط خودشو به سادگی و موش مردگی زده، از خجالت آب می شه، سکته میزنه و می میره!»
این مجید چارخط در عین حال، بسیار بچه با ایمانی بود و هنوزم هست. نمازشو اول وقت می خوند. صله رحم می کرد. ذره ای هم اهل نفاق و دورویی و ریا نبود. اصلاً ایده اولیه این جلسات از او بود. اون روزا استاد مطهری رو تازه ترور کرده بودن و امام مطالعه همه آثار او را تایید کرده بود. جلسات ما هم کم کم از برگزاری مراسم دعاهای کمیل و توسل وسعت بیشتری گرفت و تبدیل شد به جلسات مطالعه و تبیین آثار شهید مرتضی مطهری!
حالا دیگر برای خودمون شهرتی به هم زده بودیم و دعوتنامه هایی از خارج از استان هم داشتیم. یک شب تو خونه نشسته بودیم و شیر یا خط می کردیم که کجا بریم که یکی از دوستان اصفهانی من زنگ زد. حال و احوالی کرده و نکرده، اشاره ای به بچه ها کردم و آهسته پراندم که بچه ها با اصفهان چطورین؟
همه ذوق کردند که:«آره چرا که نه؟»
خلاصه برنامه مسافرت جور شد و 8 نفری عازم اصفهان شدیم. شب مراسم خوبی برگزار کردیم. پس از مراسم، چهار نفر از بچه ها در خانه دوست من ماندند و من و احمد شمر و حسین چشم شور و مجید چار خط برای خواب رفتیم منزل پسرخاله دوستم که همان نزدیکی هم بود. اون سال ها تلویزیون رنگی کنترل دار بود؛ اما همه گیر نشده بود. خوشامدگویی ها که تمام شد، یک دفعه تلویزیون هال تلقی روشن شد. مجید چهارخط با چشم باباقوری و نگاه ابلهانه همیشگی اش خیره شد به تلویزیون و درآمد که:«لعنت بر شیطان رجیم، بچه ها این تلویزیون چطوری روشن شد؟!»
اصفهانی رند که به سوژه داغی دست پیدا کرده بود با لهجه مخصوصش رو به مجید کرد و گفت:«داش مجید اینا که کاری ندارس، بیا، الان من خاموش روشنش می کنم، یاد بگیر!»
رو کرد به تلویزیون و لهجه اش را غلیظ تر کرد و گفت: «خاموش» تلویزیون خاموش شد.
دوباره گفت: «روشن» تلویزیون روشن شد.
مجید هاج و واج شد. یکی دو تا اصفهانی دیگه هم اونجا بودند و آدم خنگی به دامشان افتاده بود پقی زدند زیرخنده، اما مجید اصلاً از بهت و حیرت بیرون نیامد. پس از چند بار خاموش روشن پرسید:«حالا میشه من بگم؟!»
-«آره چرا نمیشه؟»
مجید بلند گفت:«خاموش!» اما تلویزیون خاموش نشد!
گفت:«روشن!» بازهم روشن نشد.
در همین حال اصفهانی رو کرد به همشهری دیگه اش که از خنده روده برشده بود. گفت به نظرم یواش می گد،باید محکم بگد:«خاموش!» تا خاموش شه، نه غلام؟!
دوست اصفهانی او هم در حالی ازخنده ریسه می رفت تایید کرد!
مجید هم با همان خنگی همیشگی محکم داد زد:«خاموش!» اما تلویزیون خاموش نشد. پسر خاله دوست من با گفتن«خاموش» تلویزیون را خاموش کرد و رو به مجید گفت:«داش مجید گل، حالو اگه ممکنه س، همچین قبراق بگین:«روشن!» حتما روشن میشه مگه نه غلام؟! مجید هم همانند یک ابله کامل و ساده لوح تمام زورش را به گلو آورد و فریاد زد:«روشن!» خانه را غش غش خنده به لرزه درآورد. اصفهانیا به یک دلیل می خندیدند و همراهیان ما به دلیل دیگر! اصفهانیه اما دست بردار نبود. ساده لوحی مجید طوری اونو شارژ کرده بود که یادش رفته بود ما مهمون او هستیم. مجید هم به نظر می رسید راست راستی اون سه تا شاخکش از کار افتاده و به کلی سر کار گذاشته شده!
اصفهانی دوباره گفت:«آها، حالا فهمیدم. فک کنم این تلویزیون حسگراش رو لهجه اصفهانی تنظیم شده و شوما بایس با لهجه اصفهانی بگید خاموش! این دفعه حتما خاموش می شود.» یه مرتبه حسین چشم شور پرید وسط معرکه:«راستی مجید، اون تلویزیون رنگی سه سال قبل خریدی، «بلر» بود؟چی بود؟ انداختیش دور یا هنوز داریش؟!»
«دارمش! اما کنترلش خراب شده بود. همین دیروز دادمش واسه تعمیر.»
اصفهانیا هاج و واج شدند. وا رفتند. سرخ و سبز شدن. آدمی را که خیال می کردن سر کار گذاشتن یک ساعت آن ها را سر کار گذاشته بود. این دفعه نوبت ما بود که به آن ها بخندیدیم. اما اصفهانی ها زود خودشون رو جم جور کردن و صورت مجید چارخط را حالا نبوس،کی ببوس که بله ما داشتیم شوخی می کردیم.
2
مورد دیگری در مشهد اتفاق افتاد. من با پدر مادر و داداش رضا با ماشین من، احمد شمر و خانواده اش با ماشین خودش از راور عازم مشهد شدیم. اون سالها جاده راور مشهد وحشتناک بود. برگشتنی تصمیم گرفتیم از جاده کنار دریا و تهران برگردیم کرمان. پدرم گفت:«بابا من کار و زندگی دارم. منو با اتوبوس بفرستید راور و مادرتون را با خودتان ببرید.»
از خدا خواسته، بابا رو همان روز فرستادیم و من فورا زنگ زدم کرمان به مجید چارخط که ما داریم از جاده کنار دریا بر می گردیم ! امشب پرواز به مشهد داره و میدونم اگه تو بخوای بلیط از زیر سنگ هم شده جور می کنی. خودتو برسون تا پس فردا راه بیفتیم.» فردا صبح با مجید چار خط
نزدیک حرم داشتیم صبحانه می خوردیم. بابا که رفت مادرم ناگهان از این رو به اون رو شد. یک هفت هشت ساعتی سکوت مطلق کرد. سپس به شدت مریض شد که دو علت داشت. یکی اینکه مادرم فقط در کنار بابا احساس خوشی و لذت می‌کرد و ما ندانسته آن‌ها را از هم جدا کرده بودیم و دوم این که از زن احمد شمر خوشش نمی آمد! و اصرار که من را برگردانین کرمان!
حیران شدیم یک پیرزال مریض رو با اتوبوس تنها نمی توانستیم بفرستیم. اوضاع پرواز هم توی اون سال ها به قدری سخت بود که از یک ماه جلو تر باید بلیط تهیه می کردیم.
یک مرتبه مجید گفت:«بریم دفتر هواپیمایی!»
هر کس نظری داد:«نه بابا الکی بریم چی؟!»
-«اونش با من، شما راه بیفتین!»
جلوی دفتر هواپیمایی مادر رو پیاده کرد و به ما اخطار داد:« تا وقتی ما داخل هستیم، هیچکدوم وارد نشین!»
بیست دقیقه ای طول کشید. ما دیگه طاقتمون طاق شد. به رضا گفتم:«به بهانه آب خوردن از آب سرد کن برو داخل ببین چه خبره!؟»
چند دقیقه بعد رضا برگشت و گفت:«بابا این دوست تو اعجوبه ایه، همه کارکنان کارهایشان را رها کردن و جمع شدند دور مادر و آن، معلوم نیست چی بهشون می گه که غش غش دارن ریسه میرن؟!
بی سر و صدا داخل شدیم. دیدیم همه دورشان حلقه زدند و مجید با همان قیافه احمقانه همیشگی پرده باز کرده می گه:«بله خانوم، گفتم که شما بلیط بدهید من، صندلی نمی خواد که، یک ساعت راه بیشتر نیست یک پیتی، یک 20لیتری، یک حلبی، چهارپایه ای چیزی بذارین بغل دست خلبان تا این بیچاره هم به نفس شوهرش برسه، خیلی ام از هم خوششان نمی آمد، اما این دم آخری می خواهند حلالیتی از هم بطلبند!»
ناکس داشت از مرگ بابای من مایه می گذاشت! دو ساعت به پرواز هواپیما بیشتر نمانده بود و فرودگاه هم دور بود. مادر هنوز دمپایی پاش بود. ناچار دیگه هتل نرفتیم و یک راست خودمان را به فرودگاه رساندیم.
3
دور گردون گشت و گشت. سال ها از روزگار ما گذشت. جمع ما اندک اندک پراکنده شد. اما امروز که یادی از آن روزگاران می کنم، نمی توانم به خودمان افتخار نکنم. حتی یک نفر از ما اختلاس نکرد. پول شویی نکرد و حق مردم را بالا نکشید. برگشتیم سر کاری که داشتیم. من و دو سه تا از بچه ها که معلم بودیم برگشتیم سر کلاس درسمان. مجید هم شغل آزاد داشت و رفت سر کار خودش. هیچ کدام از ما بیش از یک خانه نداریم. مجید چهار بچه دارد. یک پسر و سه دختر. پسرش به شغل پدر سرگرم است.
ازدواج کرده و با همسرش در طبقه بالای منزل مجید که جدیداً ساخته اند، سکونت دارد. دخترها هم ازدواج کرده و سر خانه و زندگی خود رفته اند. اما با همه نداری ها، شخصاً افرادی را می شناسم که مجید و دیگر بچه ها در حال تأمین احتیاجات آن ها هستند و هیچ چشم داشتی از کسی غیر از خدا ندارند. امروز حیفم آمد که از صداقت، صمیمیت و انسان دوستی آن ها چیزی ننویسم.
* بر اساس خاطراتی از مسعود نژاد زمانی

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *