پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۱:۴۱

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی
بخش 3
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
وقتی مشغول ساختن دنیای گلی خود می شد، نه احساس گرسنگی می کرد و نه گذشت زمان را می فهمد. ناگهان صدای بی‌بی، او را از بهشت خیالاتش بیرون می آورد. می دانست که با آمدن بی بی مجبور است همه آن مجسمه ها را که ساعت ها آرام و با حوصله ساخته بودشان، در آن جویبار بریزد. خشم بی بی زلزله ای بود که دنیای گلی او را ویران می کرد و آب جویبار را تا دقایقی گل آلود می ساخت. بی بی؛ دست کوچک او را می گرفت و دنبال خود به طرف خانه می کشید. به اتاق که پا می گذاشتند، بقچه خالی شده و کوه سفید پنبه ای به دوک های نخ تبدیل شده بود. حاصل آن همه تلاش بی بی، کفی نان بود و ظرفی ماست. گردش چرخ نخ ریسی دیگر کفاف خرج آن ها را نمی کرد. چرخ هم مثل بی بی پیر شده بود.
هنوز هشت سالش نشده بود که بی بی چشم می دوزد به دست های کوچک علی اکبر؛ به دست هایی که هنوز شوق گل بازی داشتند. به فکر می افتد که از او نان آوری کوچک بسازد.
«یک روز صبح، آفتاب نزده بی بی آمد بالای سرم. بیدارم کرد، لباسم را پوشاند. قطعه ای نان در جیبم گذاشت و مشتی مویز و کشمش کف دستم و مرا که تا آن لحظه حیران و نگران رفتارش بودم، از اتاق بیرون برد. از محله گل بازخان دور کرد، از خودش جدا نمود؛ مرا برد و به یک کارگاه قالی بافی سپرد.»
کرمان از زمان های قدیم به خاطر قالی های هزار رنگ و نقش معروف بوده است. حتی امروز هم مردم به کسانی که سن زیادی داشته باشند؛ اما هنوز جوان و سرحال باشند، به کنایه می گویند:«انگار قالی کرمان است. هرچه می گذرد جوان تر می شود!» این قالی های چشم نواز باعث می شد که سوداگران داخلی و خارجی، کرمان را شهری برای پر کردن جیب های خود بدانند و مشتری قالی هایی باشند که هر گل و گیاهش با کم سو شدن چشم ها و زخمی شدن انگشت های ظریف کودکان فقیر و تهی دستی مثل علی اکبر بافته می شود. «خوب به یاد دارم که میان راه رسیدن به کارگاه قالی بافی، یک بند گریه می کردم. اما بی بی که با همه دلتنگی، خود را ناچار از این کار می دید، به گریه های کودکانه من اعتنایی نمی کرد و مرا کشان کشان می برد.» عاقبت به کارگاه قالی بافی رسیدند. دخمه ای تاریک و پر از گرد و غبار. بیشتر بافندگان، هم سن و سال علی اکبر بودند. با صورت هایی رنگ پریده و چشم هایی که از گرسنگی و خستگی گود افتاده بود. دست های کوچکشان اما مثل پرنده ای که برای رهایی به میله های قفس بال و پر بکوبد، دائم به تارهای قالی می خورد و برمی گشت و هر بار قسمتی از یک گل و گیاه را بر تن قالی می نشاند.
انگار میله های قفس بود که از خون پرندگان رنگین می شد. با ورود علی اکبر و بی بی، حرکت دست بچه ها کندتر شد و مدتی با کنجکاوی نگاهشان کردند. اما فریاد صاحب کارگاه، ناگهان تمامی آن نگاه ها را به تارهای قالی دوخت و همه از ترس برگشتند و تند و تند به بافتن مشغول شدند.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *