پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۲۳:۵۴

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی
بخش 2
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
باز هم در آسمان، جنگ در گرفته بود. ابرهای سیاه و سفید غرش کنان به یکدیگر حمله ور می شدند و از برخورد شمشیرهایشان، رعد و برق پدید می آمد و شب تیره را پی در پی تاریک و روشن می کرد. صدای شرشر بارانی که از تن ابرهای زخم خورده بر دشت می بارید، با صدای چرخ نخ ریسی کهنه و فرسوده درآمیخته بود و علی اکبر مثل همیشه تا دیر وقت شب در اتاق کاهگلی خانه شان، کنار مادرش، بی بی، نشسته بود و گوش سپرده بود به این صداها. چرخ نخ ریسی با هر گردش، ناله ای می کرد و صدای یک نواخت آن در گوش علی اکبر لالایی می خواند و گاهی حتی گرسنگی را از یادش می برد.
کم کم پلک هایش سنگین شد و در حالی که سر بر زانوی بی بی گذاشته بود، به خواب رفت.
بی بی، با مهربانی دستی بر موهای او کشید و به کارش ادامه داد. باید تمام پنبه را تا صبح می ریسید. امید او به علی اکبر هشت ساله اش بود. دل بسته بود به این که روزی علی اکبر برای خودش مردی شود و عصای دست او. برای بی بی، علی اکبر تنها بهانه زنده ماندن بود. وقتی دید علی اکبر به خواب خوش فرو رفته، کم کم پلک های خودش هم سنگین شد، آرام به بقچه پر از پنبه تکیه داد و همان جا نشسته به خواب رفت.
صبح روز بعد با صدای آواز خروس ها از خواب پرید. خروس هایی که گذشت شبی دیگر از شب های سکوت و تنهایی این مادر و پسر را مژده می دادند. جنگ در آسمان تمام شده بود. دیگر خبری از ابرها نبود؛ اما بر زمین و در آن خانه کاهگلی، جنگ نیمه کاره رها شده بود. طولی نکشید که چرخ ریسی شروع کرد به نواختن آهنگ همیشگی جنگ، نبردی بی امان با فقر و تنگدستی که پایانی نداشت.
علی اکبر، بچه سر به راهی بود؛ اما گاهی که بی بی برای خرید نان از خانه بیرون می رفت. هوس ساختن چیزهایی به سرش می زد. آن وقت، گره بقچه را باز می کرد و با پنبه ها کوهی بلند می ساخت. کوهی که در نظرش زیباترین و بلندترین قله دنیا بود؛ کوهی شبیه بی بی.
وقتی بی بی برمی گشت با دیدن وضع به هم ریخته اتاق، صدای داد و فریادش بلند می شد. این جور وقت ها، علی اکبر در یک چشم به هم زدن، سینه آن کوه پنبه ای را می شکافت و پا به فرار می گذاشت. می رفت به محله فقیرنشین «گل بازخان» که پر از آدم های مهربان و با صفا بود. کنار جوی پر آب محله می نشست و تکیه می داد به درخت چنار پیری که آن جا بود. مدتی چشم هایش را می بست، نفسی تازه می کرد و آرام و قرار می گرفت. بعد، دست های کوچکش را فرو می برد در آب زلال جویبار و از کناره های آن مشتی گل برمی داشت. انگشت هایش را در آن فرو می برد. دانه های شن و سنگ را از درونش بیرون می کشید و شروع می کرد به ساختن گل ها و آدم ها و حیوانات. آدم هایی که چشم هایشان را با فشار نوک انگشت درست می کرد و به جای بینی یک تکه چوب خشک روی صورتشان می کاشت. در خیال علی اکبر اما آن مجسمه های گلی، زیباترین گل ها و بهترین آدم ها و گریزپاترین حیوانات دنیا بودند.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *