سایت خبری پیام ما آنلاین | نحوه ورود پلیس جنوب به کرمان

نحوه ورود پلیس جنوب به کرمان





۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۲۲:۴۵

نحوه ورود پلیس جنوب به کرمان

سردبیر: آنچه در ادامه می‌خوانید یادداشت دنباله‌داری است از فردی به نام مهندس ملکوتی که سال‌ها پیش و در اولین انتخابات پس از کودتای 28 مرداد 1332 در هفته‌نامه معروف «خواندنیها» به چاپ رسیده است. در این یادداشت‌ها به بهانه انتخابات کرمان، به وضعیت اجتماعی و فرهنگی و اختلاف طبقاتی در کرمان به بیانی صریح و شفاف «خاص» روزنامه‌نگاری آن دوران به‌تفصیل پرداخته‌شده است. این یادداشت علاوه بر اینکه شرایط آن دوران را با شفافیت برای مخاطبان (فارغ از زمان انتشار مطلب) توضیح می‌دهد، برای عموم کرمانی‌ها و علی‌الخصوص روزنامه‌نگاران و محققین می‌تواند بسیار جذاب باشد. بسیار سپاس گذاریم از آقای محمد صنعتی که دسترسی ما را به آرشیو منحصربه‌فردی که از مطبوعات 70 سال گذشته در اختیاردارند، فراهم آوردند تا بتوانیم قسمت‌هایی جذاب از این مطالب را برای شما بازنشر کنیم.

اینها تصادف نیست قتل عمد است
دیروز صبح زود جوانی از کوچه باغ انگوری عبور می کرد پایش به سیم برق گرفت و جابه جا مرد. معلوم شد سیستم برق بی روپوش بوده و پاره شده و روی زمین افتاده و باعث مرگ ناگهانی آن جوان شده است- اطلاعات مورخ شنبه دوم آذر»
این یکی از تلفات تازه در آمد است که باعث بدبختی خانواده ها می شود. نمونه دیگر این تلفات موضوع ترکیدن چراغ های پریوس است که بدون اغراق در تهران تنها ماهی ده بیست نفر را به گورستان می فرستد. باز هم نمونه دیگر تلفات دو چرخه سواران پیاده رو است که نسبت با آن دو تای دیگر سنگین تر است و اتفاقاً شکارهای گرانبهایی را می رباید. اهل تهران بلکه سراسر ایران نام مرحوم دکتر ولی الله خان نصر را شنیده اند و او را به خوبی می شاسند این مرد دانشمند پرهیزکار که از خدمتگذاران واقعی فرهنگ این مملکت بود شهید دوچرخه سواران پیاده رو شد و آن مرحوم از کنار پیاده رو با احتیاط تمام عبور می کرد. دو چرخه سوار افسار گسیخته سواره توی پیاده رو آمد. دکتر نصر را زمین انداخت. ستون فقراتش شکست و با درد و رنج بسیار از دنیا رفت.
مرحوم میرزا محمدعلی خان بامداد که یکی از رجال دانشمند متقی ایران بود، مثل مرحوم دکتر نصر در اثر خودسری دوچرخه سوار در پیاده رو وفات کرد. این آقایان چون مردمان مشهوری بودند علت وفات آن ها به خوبی معین شده و چه بسا پیرمردان، بچه ها شاگرد مدرسه های گمنام که دوچرخه سوار پیاده رو آن ها را کشته و یا ناقص کرده و اسمشان هم توی روزنامه نیامده است، چند روز پیش یکی از سناتورها از دولت سوالی شبیه استیضاح کرده بود که چرا تلفن در تهران کم است. البته سناتور اشراقی که همه چیزش آماده است دنبال تجمل می گردد و تلویزیون و تلفون می خواهد نه پیاده رو راه می رود که پایش به سیم برق برهنه بخورد و نه پای پریموس می نشیند که طعمه حریق شود. نه به کنار خیابان کار دارد که دوچرخه زمینش بزند. اما این ملت بدبخت است که به هزار زحمت پنج سیر زغال تهیه می کند و زیر کرسی می گذارد و فردا صبح از گاز زغال می میرد و بر نمونه تلفات تازه درآمد می افزاید.
این جوان کارگری که پریروز صبح زود دنبال کار می رفته لابد مادر و خواهری داشته که نان خور او بودند. جوانک به هیچ و پوچ کشته شد و خانواده ای را به روز گدایی انداخت. چون در این شهر، در این کشور کسی به کسی نیست. این ها تصادف نیست. این ها قتل عمد است. پیاده با اطمینان اداره راهنمائی از کنار پیاده رو می رود اما دوچرخه سوار که می‌داند اداره راهنمائی اداره گمراهی است برای تفریح برای راحتی برای سرعت وسط خیابان را ترک می کند از کنار می آید. مرحوم دکتر نصر و مرحوم بامداد را می کشد، آب از آب تکان نمی خورد.
اداره برق روزی چند هزار تومان درآمد دارد. صدها مامور و متخصص و کارشناس استخدام کرده و با این طول و تفصیل نصف تهران تاریک است. اما سیم بی روپوش همین اداره برق پاره می شود. روی زمین میفتد. پیر و جوان را می کشد و صدا از کسی در نمی آید. چون این جا هر که هر که است.
شاید شنیده اید که روزی بعد از باران زنی با لباس شیک در شهر مارسی (فرانسه) از خانه بیرون آمد و در اثر وزیدن باد قطرات باران را که روی سیم های برق و تلفون مانده بود روی لباس شیک خانم ریخت و لباسش را خراب کرد. خانم به شهرداری شکایت کرد. هم غرامت گرفت و هم در نتیجه آن پیش آمد. مقرر شد سیم ها زیر زمین بروند تا لباس کسی را خراب نکند.
ما نمی گوییم شما آن طور رفتار کنید. البته صد سال دیگر هم تهران مارسی نمی شود. اما لااقل از این کشتارهای بی رحمانه جلوگیری کنید.
کسانی که از خیابان های پر جمعیت تهران می گذرند، غالباً صدای مهیبی را می شنوند که با بلندگو جملات ادیبانه ای پرتاب می کند که ای عابرین محترم در خط مشی یمین و یسار را مراقبت و رعایت فرمایید. اما یک دفعه ندیده اید و نشنیده اید که یک دوچرخه سوار پیاده رو را گوشمالی بدهند.
اخیراً بعضی از سماورسازها پریموس هم می سازند و از نقطه نظر ظاهر خوب هم می سازند و ارزان تر از پریموس های خارجی می فروشند؛ اما عیب کار در آنجاست که قوه مقاومت و فشار پریموس باید از روی اصول عملی و ریاضی تعیین گردد و پریموس های داخلی با آن اصول ساخته نشده است. از آن رو به جای این که آلت طبخ باشد آلت قتاله می شود. بعضی از پریموس های خارجی هم ساخت اسراییل است که سر تا تهش تقلب و دغل کاری می باشد. تشکیلات مملکتی ما برای ول خرجی هزار جور اسم و رسم دارد. اما معلوم نیست که بلای پریموس کش را کدام اداره رفع می کند. آن بلایی هم که مثل سیم برق و دوچرخه پیاده رو مسوول مستقیم و معین دارد اعتنا به این حرف ها نمی کنند. شما امروز یا فردا همه روزه بروید اداره راهنمایی ببینید حرفی که نیست از پاره شدن سیم برق و تلفات پیاده رو است و آن چه که می شنوید مربوط به اوضاع و احوال شخصی و خصوصی می باشد و از منافع و مصالح عمومی صحبت نمی شود. بدبختانه از باب تا محراب همه جا اداره برق و رانندگی است و هر شعبه ای به اندازه کافی تلفات و خسارات وارد می آورد. هیچ کس هم به فکر اصلاح نیست.
انتخابات دیلمقانی و قتل او
یک روز در اوایل فروردین ماه در کرمان شایع شد که آقای کاظمی استاندار کرمان شده است و … روزها به طرف این شهر حرکت خواهد کرد. این خبر به همان اندازه که برای یزدی ها و اطرافیان آن ها و دار و دسته دکتر بقایی رضایت بخش و مسرت آمیز بود. خانواده های ابراهیمی و اسفندیاری و هوا خواهان آنها را ناراضی و مشوش کرد.
البته آن ها که فقط به ظاهر حکم می کردند و از باطن کار چندان خبری نداشتند. با محبت ها و دوستی هایی که این آقای کاظمی از طرف ابراهیمی ها دیده بود ممکن بود تصور کنند که آن ها از این انتصاب ناراضی نیستند و استاندار جدید مورد تمایل هر دو دسته است. ولی حقیقت امر غیر از این تصور بود. زیرا این آقای کاظمی که خیلی هم مرد سرسخت و لجوجی است درست است که خیلی خوبی ها از طرف این آقای ابراهیمی فعلی و پدر او دید ولی از همان سالی که دیلمقانی را کشتند و خود داستان مفصل و جداگانه ای دارد و شاید تا حالا ده سال از آن تاریخ گذشته باشد این آقا یک دفعه روی کار را برگرداند و به شدت با آقای ابوالقاسم خان ابراهیمی که به او «سرکار آقا» خطاب می کنند بنای عداوت و دشمنی را گذاشت و به حدی از او دوری گرفت که در تمام مسافرت های متعددی که آقای ابراهیمی در این ده سال اخیر به تهران کرد حتی یک بار هم به دیدن او نرفت و از او احوالی نپرسید.
حتی شنیدم که در یکی از این مسافرت ها یک روز اتومبیل آقای ابراهمیی در راه شمران خراب و مجبور به توقف شد. شوفر پایین آمده بود که اتومبیل را مرمت کند. یک آقای دیگری هم با آقای ابراهیمی همسفر بود که او هم در آن موقع پایین آمده و کنار جا ایستاده بود. در این موقع اتفاقا اتومبیلی رسید که آقای کاظمی توی آن نشسته بود. آقای کاظمی چشمش به آن آقا که همسفر آقای ابراهیمی بود و کنار جاده ایستاده بود افتاد و چون او را می شناخت به تصور آن که تنها و بی ماشین است اتومبیل را نگهداشتند و فوری پیاده شد و پس از سلام و علیک از آن آقا دعوت کرد که سوار ماشین او بشود. ولی به محض آن که می فهمد که آقای ابراهیمی توی ماشین است و آن جاست بدون آن که یک کلمه حرف بزند یا سلامی بکند به عجله سوار ماشین خود شد و به راه افتاد و رفت و این عمل البته با آن سوابقی که این ها با هم داشتند می رساند که آقای کاظمی تا چه اندازه از آقای ابراهیمی گریزان بود. حالا لابد خواهید پرسید آقای ابراهیمی با این مرد چه کرده است که تا این اندازه از او گریزان است. بد نیست سوابق این ها را از ریشه برایت بگویم.
تقریباً در حدود سی و هفت هشت سال قبل بود که آقای کاظمی رییس فرهنگ کرمان شد. در آن موقع جنگ بین المللی اول در دنیا بی داد می کرد و مملکت ما هم مثل این دفعه مورد هجوم قشون های دول مختلف مثل روس و انگلیس واقع شده بود و با آن که آن دفعه هم ایران اعلان بی طرفی داده بود، علاوه بر روس ها و انگلیس ها آلمان ها و ترک ها هم به طور جنگ و گریز در ایران فعالیت می کردند.
در همان موقع هم باز مانند این دفعه در گوشه و کنار ایران عده ای به هواخواهی این و جماعتی به طرفداری آن دار و دسته ای علم کرده احزاب و اتحادیه هایی به راه انداخته و هر کدام از راهی سنگ ملت را به سینه می زدند و از آن جمله این آقای کاظمی هم در کرمان علم آزادی خواهی بلند کرد و یک شعبه از حزب دمکرات را در این شهر تشکیل داد مردم هم در آن ایام ساده تر از حالا بودند و حرف های وطن‌خواهی زودتر باورشان می‌شد و اغلب از روی ایمان فداکاری می کردند و اگر حرفی می زدند به آن عقیده داشتند و این بود که عده ای هم دور و بر این آقای کاظمی را گرفتند و با سری پرشور داخل کارهای پر شر و شور این آقا شدند. او هم مرتبا در جلسات حزبی خودش گاهی به انگلیس ها فحش می داد و گاهی با دندان به جنگ روس ها می رفت و یک روز هم یک دفعه احساساتش به غلیان آمد و بدون آن که قبلا با کمیته مرکزی حزب مشورت کرده باشد بلند شد و توی جماعت گفت که باید قنسول های روس و انگلیس را گرفت و دست و پای شان را بست و آنها را از حوالی خلیج فارس بیرون کرد. درست مثل همان حرفی که این دفعه دکتر بقایی زده بود که باید بوزینگان دریایی را به دریا ریخت: باری از این حرف، مردم به هیجان آمدند و شور و نشوری تولید شد و با آن که یکی دو نفر از اعضای کمیته که آن جا بودند به شدت با این پیشنهاد مخالفت کردند. معهذا چون احساسات مردم تحریک شده بود دیگر نمی شد جلوی آن ها را گرفت و یک دفعه همگی راه افتادند و رفتند ژاندارمری یک عده ژاندارم تحت سرپرستی سلطان محمدخان (که بعدها سرتیپ درگاهی و رییس شهربانی شد) برداشتند و یک راست رفتند به قنسولگری ها و قنسول ها را وادار کردند که بار و بندیل خود را ببندند و از شهر کرمان بروند و آن ها هم ناچار اطاعت کردند و هر دو را تحت الحفظ از کرمان بیرون بردند. اما طولی نکشید یک دفعه سردار ظفر بختیاری به طرف کرمان آمد و زد و خوردی بین قوای او و این آقایان دموکرات ها رخ داد و چند نفری از مردم بیچاره کرمان زیر دست و پا از بین رفته سران دموکرات ها هم که هوا را پس دیدند به خیال فرار به شیراز افتادند تا با عشایر آن جا روی هم بریزند. ولی بختیاری ها زود رسیدند و همه آن ها را گرفتند و زدند و در باغ نظر توقیف کردند و بعدهم همه آن ها را از کرمان بیرون کردند.
و در وسط راه اغلب آن بیچاره ها را لخت کرده و عده ای را هم مدت ها در حبس انداختند. ولی نمی دانم چطور شد که دست به ترکیب این آقای کاظمی نزدند و از همان روز اول که همه را گرفته بودند او را مرخص کردند که با کمال راحت و خیال فارغ به دنبال کار خود رفت.
و بعد هم این واقعه یک بهانه به دست انگلیس ها داد که دولت ایران قادر به حفظ جان و مال اتباع ما نیست و به این بهانه مقدار زیادی قشون وارد ایران کردند و از آن هم بالاتر یک پلیس از طرف خودش در آنجاها گذاشت که مدت ها به نام پلیس جنوب اداره امور انتظامات مملکتی را در جنوب ایران به عهده داشت و بعدها چقدر اولیای امور جان کندند تا توانستند کلک آن ها را از ایران بکنند.
با این همه این احوال ما کرمانی های زود باور خیال کردم کاظمی مبارزه کرده و از آن جا که اخلاقاً خیلی زود دوست می شویم و خیلی دیر قطع علاقه می کنیم. فوری او را آدم وطنخواه و مبارزی دانستیم و این خاطره از او در میان ما باقی بود.
اما خود آقای کاظمی مثل ما زیاد خوش باور نبود و با این طرز دوستی و علاقه کرمانی ها زیاد اطمینان نداشت. لذا همان موقع ها بعد از بروز این غائله غیبش زد و دیگر کسی او را در کرمان ندید. تا اینکه در زمان سلطنت شاهنشاه سابق یک دفعه استاندار کرمان شد و باز به این شهر آمد و از قضا در این دفعه هم باز اوضاع به نفع او شد واسمی در کرد. آن هم این جور بود که خودت می دانی. زمان شاه سابق[رضا خان میرپنج] اوضاع جور دیگر بود. یک قدرت حسابی در مرکز بود که همه را به جای خودشان می نشاند و هیچ کس جرأت دم زدن نداشت و زیاد نر و مادگی اشخاص معین و مشخص نمی شد. همه کس از قدرت مرکزی می ترسیدند و هر طوری بود حفظ حدود می کرد. البته چون همه از یک مرکز حساب می بردند در نتیجه اوضاع کرمان صورت مطلوب و عادی داشت و آقای کاظمی هم در آن موقع توانست چند صباحی به راحتی و فراغت در کرمان حکومت کند و بعدهم که رفت زیاد از او ناراضی نبودند تا آن که باز یک دفعه به اشاره دولت قرار شد آقای کاظمی از کرمان وکیل بشود.
در آن موقع مرحوم حاج زین العابدین خان ابراهیمی پدر همین آقای ابوالقاسم خان حیات داشت و روی سوابق آزادی خواهی و مبارزه با بیگانگان خیلی به این آقای کاظمی اظهار لطف و مرحمت می کرد.
انتخابات هم در آن موقع خودت می دانی که جریان منظم و مرتبی داشت و عامه مردم از شر این های و هو و جنجال های مزاحم و بی فایده انتخابات راحت بودند و به جان تو با این مردم و با این قانون انتخابات بهترین راهش همان بود که زمان شاه سابق عمل می شد به هر حال یک روز گفتند آقای کاظمی کاندیداست و کرمانی ها هم بدشان نیامد و البته اگر هم بدشان می آمد چاره ای نداشتند ولی بالاخره عده ای از روی صدق نیت کمک کردند و آرایی به نام آقای کاظمی در صندوق ریخته شد.
ولی در این جا نمی دانم چه طور شد یک روز آقای کاظمی عشقش کشید که برای موکلین خود صحبت کند و با آن که برای این کار اجباری نداشت هوس آمدن کرمان را کرد که خودش را به موکلینش نشان بدهد.
ادامه دارد …

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *