سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ۲:۳۴

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش شصت و نه
[پس از این که حاکم کرمان با ساخت پرورشگاه در کرمان موافقت نکرد. عبدالحسین صنعتی زاده فرزند حاج اکبر که در سنین نوجوانی به سر می برد تصمیم می گیرد که برای دادخواهی به تهران برود.]
چنان سراسیمه بودم که اگر وسیله ای داشتم زودتر سفر می کردم. یک ساعت بعد خورجینی را با لوازم مختصری که در آن مسافرت لازم می شد آوردند. پدرم الاغی را از شترداری که مخصوص سواری خودش بود به دوازده تومان تا یزد کرایه کرد. سپس روی مرا بوسیده و به خدا سپرد. ای بسا اگر برای خداحافظی به نزد مادرم می رفتم. او مرا از این مسافرت ممانعت می کرد و به همین ملاحظه به خانه نرفتم. در این مسافرت دیگر به فاصله بین دهات و طول راه آشنایی داشتم. الاغی را که سوار بودم از الاغ های معروف بندری بود. احتیاجی به زدن و راندن نداشت. به قول صاحبش مانند کشتی همه جا از قافله و شترانی که آهسته طی طریق می کردند جلوتر می رفت.
متأسفانه از اثرات شوم جنگ که یکی مجاعه بود همه جا را فرا گرفته، در بعضی دهات و قراء اگر چندین تومان هم کسی می داد نمی توانست یک قرص نان به دست بیاورد. علت هم همین بود که تمام گندم و جو و حتی کاه های بی قابلیت را هم برای احتیاط پلیس جنوب انبار کرده بودند. چون مختصر آذوقه ای که داشتم از یک منزل به بیاز مانده تمام شده بود. همین که به بیاز رسیده و وارد کاروان سرای شاه عباسی شدم از بوی نان های تازه که زن سرایدار مشغول پختن بود رمقی گرفتم. نخست به جلوی مطبخی که در آن جا نان می پختند رفته و تقاضای خرید چند قرص نان کردم. آن زن گفت: این نان ها از ما نیست. استاد بنایی که در جلوی راهی که آمدی مشغول کار بود مقداری آرد داده برایش نان بپزم. ولی ممکن است است فقط یک قرص از آن نان ها را به تو بفروشم. در حقیقت این زن به واسطه گرانی قیمت نان می خواست نان دیگری را به من بفروشد. به او گفتم ممکن است از کس دیگری برایم نان بخری؟ گفت: خیر نان در نزد کسی پیدا نمی شود. نمی دانستم چه بکنم. اگر خودم برای پیدا کردن نان می رفتم خورجین و اثاثه سفرم را می بردند و اگر نان آن بنا را می خریدم کاری خلاف بود و چنان چه می نشستم و اهمیت نمی دادم گرسنه مانده و رمق از دست و پایم می رفت. عاقبت عقلم به این جا رسید که خورجین و بالاپوش های خود را به پشت بام برده در جلوی بالاخانه کاروان سرا به نوعی که از مسافرت دوری دیده شود گذارده سپس به نزد استاد بنا روان شدم. فاصله محلی که استاد بنا مشغول کار بود تا کاروان سرا به چند کیلومتر می رسید. گاهی عقب عقب از پشت سر می رفتم و متوجه خورجین بودم و گاهی تند می دویدم و باز در هر مسافتی ایستاده خورجین را می دیدم. همین که به نزد استاد بنا رسیدم کمی آرام گرفته به او گفتم آمده ام از تو اجازه بگیرم. چند قرصی از نان هایی که برای شما زن سرایدار می پزد خرید کنم. آن مرد با آن که شاید خود و کارگرانش از من بیش تر به نان احتیاج داشتند با گشاده رویی گفت هر مقدار می خواهی برو از قول من به او بگو و بگیر و پول هم نمی خواهم. گفتم این کار را نمی کنم. فقط دو قرص نان اگر به دو تومان به من بفروشی تا فردا که به قریه انار می رسیم کافی است. او هم قبول کرد. روز دیگر در انار و سایر منازل هم به همین اشکال گرفتار بودم و تا شهر یزد این تنگی و سختی برقرار بود. پس از چند روز توقف در یزد و رفع خستگی وسیله ای به جز آن که بر روی شتری یک پالکی ببندند و من در آن بنشینم و در مقابل آن نیز عدل قماشی هم لنگ پالکی قرار دهند دیگر پیدا نشد و با قافله شترداران عازم تهران شدم.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *