سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰:۵۳

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش پنجاه و شش
من همیشه مایل بودم یک نفر از وزرا را ملاقات کنم. با خودم گفتم حالا که برای من ممکن نیست یکی از وزرای حاضر را که مصدر کار است ملاقات کنم، چه ضرر دارد به سراغ وزیر قدیمی[صدرالسلطنه] رفته و او را ملاقات کنم.
عبدالله خان هم که مانند من از ملاقات وزیری بدش نمی آمد با هم توافق کردیم و داخل سالن سرپوشیده و راهروی وسیع و عریضی شدیم. دربان و حاجبی نبود. جلوتر رفتم. پیرمرد باغبانی مشغول هرس کردن اشجار بود. او را صدا زده گفتیم جناب آقای صدرالسلطنه تشریف دارند؟ با سر اشاره ای کرد و گفت:بلی! گفتیم: خدمت‌شان عرض کنید دو نفر از ارادتمندان مایل اند شرفیاب شوند. پیرمرد به اندرون رفت و پس از لحظه ای مراجعت کرده ما را از پلکانی بالا برده و درب اتاق بزرگی را به روی ما بگشود. با آن که سال ها از زمان وزارت آقای صدرالسلطنه می‌گذشت هنوز هم از در خانه و باغبان و خانه و سالن بوی وزارت و عالی جنابی می آمد. در آن اتاق صندلی‌های قدیمی دسته داری برای نشستن مهمانان گذارده شده بود. یک بخاری سیاه آهنی به چشم می‌خورد. بزرگی این اتاق کمی موجب نگرانی ما شد. زیرا می ترسیدیم که جناب وزیر از اینکه بدون سابقه موجب اتلاف وقت شریف او شده ایم رنجیده خاطر گشته و بدون معطلی ما را به دست پلیس داده و شکایت نماید. اما این طور نبود. بلکه بر خلاف آنقدر مردم دروغگو و ریاکار متملق که در ایام وزارت آن عالی جناب در آن اتاق گوش تا گوشش نشسته و از او هزار گونه تملق و تمجید می گفتند فراموش کار و کم به آن اتاق پا گذارده بودند که جناب صدرالسلطنه از دیدار دو پسر بچه ای که به ملاقاتش آمده بودند خوشحال شد و ما را به بالای سالن برد و دستور چای داد.
برعکس آنچه انتظار داشتیم که جناب آقای وزیر تنومند بوده و فرقی با مردم عادی داشته باشد، مردی کوتاه و خیلی ریز بود. روزگار کار خودش را نسبت به او کرده و بر تمام سر و صورت او برف پیری نشسته بود. با همه این ها سعی می کرد آن جربزه وزارت مالی و فرمانفرمایی را ابراز دارد. من که هر روز با عده ای از سیاسیون و کله گنده ها در خانه شیخ مانوس شده و رویم باز بود و از هر گونه سوال و جوابی باک نداشتم با لهجه کرمانی گفتم مدت ها بود که آرزوی بنده و دوستم این بود که با یکی از رجال قدیمی مملکت ملاقات کرده و از محضر ایشان استفاده کنیم. صدرالسلطنه از لهجه من دانست که تهرانی نیستم. همان قسمی که در روی صندلی نشسته بود دست در جیب شلوارش برده گفت بلی ما از خدمتگذاران دولت ابد مدت بوده ایم. در زمان وزارت من همیشه این سالن از کثرت حضور رجال معتبر و معاریف تهران و مأمورین خارجه جای خالی برای نشستن نداشت. سپس برای آن که نشان دهد که زبان فرانسه هم می داند بی مقدمه شروع به صحبت داشتن به فرانسه کرد و چنان با سرعت و عجله جملات و لغات فرانسه را بر زبان می آورد که من مات و مبهوت مانده و با خود می گفتم واقعاً ما ایرانی ها چه قدر قدر ناشناس هستیم. یک همچنین رجال با کفایت و درایتی را داریم و قدر آن ها را نمی دانیم. اما متوجه دوستم عبدالله خان شدم. از قیافه او استهزا نمایان بود و هر لحظه می خواست خندیدن را سر دهد؛ اما خودداری کرده و در مقابل فرانسه دانی آقای وزیر سر را تکان داده جملاتی را که به فرانسه آقای صدرالسلطه بر زبان می آورد تصدیق می کرد.
همین که پیشخدمت چای آورد ما به جناب آقای وزیر احترام گذارده و استدعا کردیم، ایشان اول میل نمایند و سپس تغییر صحبت داده و موضوع گفتگو بر سر اشعار و ادبیات کشید و آقای صدرالسلطنه رباعی را که موضوع آن توحید و خداشناسی بود و از تراوشات افکارشان بود بر زبان آوردند و دستور دادند که قلم ها را در آورده آن را یادداشت کنم. و چنین گفتند من یک فرد از این رباعی را برای شما می خوانم و شما بنویس و بعداً خودتان می توانید آن را به چهار قسم تغییر دهید. فرمودند:«خدایا تو آنی توانی….. به ته استکانی جهانی»
وقتی که متوجه به نکات و دقایق این هنر نمایی شدیم. با خودشان مدتی خندیدیم و چون وقت می گذشت و شب می رسید و سالن تاریک می شد اجازه مرخصی خواستیم و از خدمت آقای وزیر مرخص شدیم.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *