پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۱:۴۹

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش چهل و هفت
حاجی ملااحمد قاری همه ساله استخوان‌های شش هفت نفر مرده را بکربلای معلا می‌برد و گاهی هم از کسانی که متمول بودند و خودشان قادر برفتن مکه و زیارت خانه خدا نبودند مبالغی می‌گرفت و حجی می‌فروخت و یا کسانی که نتوانسته بودند اعمال حج را بجا بیاورند و فوت کرده بودند بستگانشان مبلغی بحاجی فوق الذکر می دادند و او به جای آنها به مکه معظمه می‌رفت و اعمال حج را بجا می‌آورد.
چون نحسی شب گذشت و اولاغ‌ها بار شد و کیسه های سربسته را روی اولاغ ها گذارده و تنگ اولاغ‌ها را محکم کشیدند بامید خدا از درب کاروانسرا خارج شدیم حاج ملا احمد عیالش را با چادر و دولاغ (چاقچور) روی یکی از اولاغ‌ها سوار کرد و مرا نیز روی یکی از اولاغ‌ها که بر رویش چندین گونی سر دوخته گذارده شده و نمی‌دانستم که در جوف آنها چیست نشانید و یک اولاغ دیگر را هم برای این که گاهی خودش و گاهی دامادش سوار شوند اختصاص داد.
در تمام عمرم کمتر وقتی باین اندازه و این لحظه و این ساعت سرور و خوشحالی را احساس کرده ام هر چه بخواهم توصیفی از اولین سفری که می‌نمودم بنمایم کم است و برای آنکه هر چه زودتر این مسافرت دور و دراز را تا یزد طی کنم پاهای کوچک خود را متصل به کیسه و گونی هائی که در زیر پایم بود می‌زدم و بدین نحو می خواستم اولاغ تندتر برود در صورتی که از اینکار بپاهای خودم صدمه می‌رسید و این دست و پا زدن‌ها در روی آن اولاغ بی فایده بود.
شبی طولانی و خسته کننده بگذشت آن قدر خسته و مانده شده بودم که در روی اولاغ به خواب رفتم چون صبح هنگام طلوع آفتاب بیدار شدم کاروانسرای شاه عباسی باغین و دیوارهای خانه های گلی آنجا نمودار بود همین که چشم اولاغ‌ها بآبادی و کاروانسرا افتاد و دانستند بآخور کاه و جو نزدیک شده‌اند در رفتن سرعت کردند و بقسمی از یکدیگر سبقت می‌جستند که چون سه اولاغ یکدفعه با هم خواستند بکاروانسرا وارد شوند گوشه یکی از کیسه های کرباسی که در آنها استخوان‌های مردگان بود بگل میخی که از در کاروانسرا بیرون آمده بود گرفت و یکی از کیسه ها پاره شد و مقداری استخوان مرده از قبیل جمجمه و استخوان‌های پا و دست بیرون ریخت حاج ملا احمد و دامادش از این پیش آمد عصبانی شده و بجلو اولاغی که من رویش سوار بودم دویده و او را نگاهداشته پائینم آوردند سپس مشغول جمع آوری استخوان‌ها شدند تا این ساعت نمیدانستم که شب قبل من روی استخوان‌های مردگان نشسته و سفر میکرده ام و بدون شک اگر از اول این مطلب را می‌دانستم چنین جرئت و جسارتی را که سوار چنین مر کوبی باشم نداشتم وقتیکه باین مطلب آگاه گردیدم چنان ناراحت شدم که بوصف درنیامد حتی با آنکه روز بود وعده ای در اطراف ما بودند از مشاهده آن استخوان‌ها بوحشت افتادم نمی‌دانستم چه بکنم و چه قسم خود را از آن ناراحتی نجات دهم حاج ملااحمد استخوان‌ها را در یکی از کیسه‌ها جا داده و مجدداً آن کیسه را در یکی از گونی‌ها گذارد و سر آن را دوخت و از این به بعد من دانستم که غیر از ما چهار نفر و سه اولاغ عده ای دیگر در میان آن کیسه و گونی ها همراه داریم نه تنها صبح نتوانستم لقمه نانی بدهان گذارده و ناشتائی کنم بلکه ظهر هم از شدت ناراحتی اشتهائی نداشتم با ساعت و دقیقه شماری روزی طولانی بآخر رسید و همین که باز نحسی شب گذشت بار و بنه را بسته و به راه افتادیم در اول خجالت می‌کشیدم که بگویم روی استخوان مرده ها سوار نمی‌شوم و برای آن که وقفه های در مسافرتم روی ندهد دندان روی جگر گذارده سخنی نگفتم اولاغ‌ها که گویا از رنج سفر و سنگینی بار و طولانی بودن راه باخبر بودند گاهی آه می‌کشیدند حاج ملااحمد برای آنکه قافله اش بی سر و صدا نباشد زنگونه‌ای کوچک به گردن اولاغی بسته بود در تاریکی به جز یک خط راه سفیدی که از اثر کثرت آمد و رفت قوافل پیدا شده بود چیزی دیده نمی‌شد اولاغ‌ها و مسافرین به تاریکی عادت کرده بودند.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *