پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | خاطرات و فعالیت های محمد صنعتی با نظری به تحولات و رخدادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و ورزشی کرمان در هفت دهه اخیر/ سرگرد سخایی؛ سرباز شهید نهضت ملی ایران

خاطرات و فعالیت های محمد صنعتی با نظری به تحولات و رخدادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و ورزشی کرمان در هفت دهه اخیر/ سرگرد سخایی؛ سرباز شهید نهضت ملی ایران





۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۰:۲۳

خاطرات و فعالیت های محمد صنعتی با نظری به تحولات و رخدادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و ورزشی کرمان در هفت دهه اخیر/ سرگرد سخایی؛ سرباز شهید نهضت ملی ایران

بخش یازدهم
در شماره قبل روزنامه به مسایل حادث شده در شهر کرمان از روز 25 مرداد تا روز 28 مرداد سال 1332 اشاره شد. و اینک ادامه وقایع و رویدادهای
روز 28 مرداد ماه از زبان آقای محمد صنعتی.
ادامه وقایع کودتای 28 مرداد 1332 ش و جریانان حادث شده در کرمان
در روز 28 امرداد مانند دیگر روزها به تبلیغ و سخنرانی مشغول بودم، سپس به اتفاق مرحوم دکتر «علی‌اکبر میرحسینی وکیلی» (1) و «مهندس فرهمند رضوی» (2) به شهربانی رفته و تا ساعت 2 بعد از ظهر جهت هماهنگی با سرگرد سخایی جلسه‌ای داشتیم.
پس از ترک شهربانی کرمان به منزل مراجعه نمودم تا پس از استراحت و صرف ناهار، خودم را برای ادامه سخنرانی و تبلیغ علیه شاه و دربار در عصر آماده کنم.
حدود ساعت 4 در بین خواب و بیداری صدای کوبیدن درب منزل مرا متوجه حادث شدن اتفاقی انداخت. به سرعت درب را باز نمودم، پشت درب یکی از دوستانم به نام آقای «محمدحسین ایرانمنش» (3)، با حالتی ترسان، شتاب‌زده و بدون سلام، گفت: «صنعتی، زود برو و در جایی مخفی شو».
قبل از آن که از وی بپرسم به چه دلیل و چرا، او با عجله رفت و من با شنیدن صدای یکی از همسایگان (آقای علی بازرگان) که فریاد می‌زد: «مرگ بر مصدق، زنده باد شاه»، متوجه تغییر اوضاع مملکت شدم.
درنگ را جایز ندانستم، بلافاصله با پوشیدن لباس، از منزل خارج شدم و با گذر از کنار خندق قدیمی شهر که از کنار منزل ما می‌گذشت و تا خیابان ناصریه ادامه داشت، خودم را به دروازه گبری رساندم و در منزل یکی از آشنایان مخفی شدم.
با گذشت ساعاتی، خبرهای وحشتناکی از اوضاع ایران و شهر کرمان به من ‌رسید؛ ساعت 4 بعد از ظهر رادیو تهران به دست کودتاچیان افتاده بود و خبرهای کودتا همگی تلخ بودند. در شهر کرمان نیز اوضاع به یک باره تغییر کرده بود؛ عده‌ای که بیشتر آنان درجه‌داران و استوارهای ارتشی بودند، با لباس شخصی در جلوی دفتر حزب زحمتکشان کرمان در مشتاقیه تجمع نموده و به طرف شهربانی به راه افتاده بودند.
آنان پس از رسیدن به جلوی شهربانی کرمان با تعدادی از نیروهای شهربانی درگیر می‌شوند. سرگرد سخایی در ابتدا جهت جلوگیری از تنش بیشتر، به نیروهای شهربانی دستور می‌دهد تا از تیراندازی به آنان خودداری کنند و از آنان نیز می‌خواهد که متفرق شوند، اما چون با فحاشی و شدت عمل آنان مواجه گردید و متوجه نیت آنان مبنی بر حمله به شهربانی شد، با درک وخامت اوضاع، از پشت بام حمام ارتش خودش را به ستاد لشکر رسانید (4) و از سرتیپ امان‌پور، امان خواست.
سرگرد سخایی در این واقعه همان کاری را انجام داد که خود دکتر مصدق نیز انجام داد، بدین معنی که وقتی مصدق متوجه شد تعدادی اوباش قصد حمله به منزلش را دارند، خود را به ستاد فرماندهی کودتاچیان (باشگاه افسران تهران) رساند و از آنان خواست که مطابق قانون با وی برخورد شود. اما متأسفانه این خواسته‌ی سخایی مورد قبول واقع نگردید و به رغم پناه بردن به ستاد لشکر، امان‌پور که در مدت ریاست سخایی بر شهربانی، محبوبیت سرگرد و تحقیر روزهای گذشته خود را نمی‌توانست فراموش کند، به ظاهر اگر به او پناه داد، اما هنگامی که بالکن ستاد آمد و از مردم خواست تا متفرق شوند، در پی درخواست آن گروه خشمگین که از او تقاضای استرداد سخایی را داشتند، با صدای بلند گفت: «سخایی اینجا نیست» اما نه تنها از ورود آنان به ستاد جلوگیری ننمود، بلکه با اشاره دست به جمعیت نیز رساند که وی در دفتر او پنهان شده است.
تعدادی از آنان به ستاد وارد و پس از دستگیری سرگرد سخایی، او را به بالکن ستاد لشکر آورده و از طبقه دوم به پایین سرنگون ساختند. آن جمعیت به همین بسنده ننمودند و یکی از درجه‌داران با ماشین جیب ارتشی از روی بدن وی عبور نمود و استخوان‌های بدن نیمه جان وی را خرد نمود. سپس جنازه او را با طناب به ماشین بسته و از جلوی ستاد ـ از خیابان کاظمی ـ تا میدان مشتاقیه بر زمین کشانده و در آنجا نیز جسد بی جان و خرد شده او را که به دلیل کشیده شدن بر زمین، گوشت قسمت‌هایی از بدنش ریخته و پوست صورتش کنده شده بود، از تنه درختی آویزان کردند.
به گفته شاهدان و ناظرین در میدان مشتاقیه، شخصی به طرز ناجوانمردانه‌ای اقدام به عملی شنیع کرده و فرد دیگری خود را به بدن مثله شده سخایی رسانده و دست‌های خود را با خون بدن وی آغشته نموده و رو به جمعیت می‌گوید: «ای مردم شهادت بدهید که من با خون دشمن اعلی‌حضرت وضو ساخته و اینک می‌روم تا نماز شکر به جا آورم».
من در مخفیگاه خود با شنیدن خبرهایی که از طریق رادیو پخش می‌گردید و همچنین اخبار شهر کرمان که توسط صاحب‌خانه و دیگران برایم آورده می‌شد، ناراحت و اندوهگین بر حوادث روزگار رسن‌باز و تغییر عقیده به یک باره و نفاق بسیاری از افراد، تلخ‌ترین ایام زندگی را می‌گذراندم. هنوز برخی اوقات که به آن روزها می‌اندیشم و به آن وقایع فکر می‌کنم، بی‌تردید تلخ‌ترین و محنت‌بارترین ایام هشتاد ساله عمرم را همان روزهای بعد از کودتای 28 امرداد سال 1332 می‌دانم.
در این روزها بنده چندین بار از خانه به خانه‌ای دیگر رفتم، تا این که 7 ـ 8 روز بعد، اعلامیه‌ای از طرف فرمانداری نظامی کرمان صادر و از طریق رادیو ارتش که در آن زمان بین ساعت 8 تا 30/8 شب پخش می‌شد، قرائت گردید و در آن 50 نفر از مخالفین شاه را احضار کردند؛ نام من هم جزو همین لیست بود. چند روز بعد نیز اطلاعیه‌ی شماره 17 فرمانداری نظامی کرمان و حومه به شرح زیر منتشر گردید:
«اطلاعات واصله به فرمانداری نظامی شهرستان کرمان حاکی است که آقایان مشروحه پایین (اسامی 51 نفر) این افراد نسبت به حزب منحله‌ی توده تمایلاتی از خود نشان داده‌اند ولی از آن جایی که این موضوع کاملاً روشن و مبرهن نیست و فرمانداری نظامی در برابر اجرای اوامر واصله موظف است در این مورد به پیگیری خود ادامه دهد و نسبت به تشخیص تمایل اشخاص، وظایف نهایی خود را از روی کمال صحت و بی‌طرفی انجام داده باشد، تقاضا دارد که آقایان در صورت اطمینان کامل به اعمال خود و به منظور رفع هر گونه سوءتفاهم، در ساعت 16 روز سه‌شنبه 28 جاری در مسجد جامع حضور به هم رسانیده و مراتب عدم آلودگی خود را به اتهام منتسبه در برابر کلام الله مجید با قید سوگند و تعهد اثبات نمایند».
با دیدن این اطلاعیه و از آنجایی که راضی به نگرانی و ترس میزبان خود در مخفیگاه نبودم، خودم را به فرماندار نظامی معرفی نمودم و پس از بازداشت موقت دو سه روزه در ساختمان حکومت نظامی (7) ، با سپردن کفیل موقتاً آزاد شدم و در روز ذکر شده به اتفاق تعدادی از افراد ذکر شده به مسجد جامع برده شدیم (8).
در مسجد جامع متن ندامت نامه‌ای از طرف ما توسط یکی از روحانیون ـ مرحوم حجت‌الاسلام لبیبی ـ خوانده شد و سپس هر کدام از ما با اعلام برائت از حزب توده و بوسیدن قرآن و کیسه‌ای که محتوی خاک وطن بود، بخشیده شدیم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *