سایت خبری پیام ما آنلاین | آینه تاریخ

آینه تاریخ





۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۵:۴۵

آینه تاریخ

چون روی زشت، زشت نماید در آینه
مرد حکیم خرده نگیرد بر آینه
نقش تو در زمانه بماند، چنانکه هست
تاریخ حکم آینه دارد، هر آینه
عصر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار، عصر تاریک و شرم آوری از تاریخ ایران است. عصری مملو از ظلم و ستم و جنایت و آکنده از جهل و بی خبری. توده های وسیع مردم بی سواد، ساده لوح و زود باور بودند و درباریان از این نادانی و بی خبری حداکثر استفاده را می بردند. میرغضب های شاه نیز آماده بودند تا هر زمان که «قبله عالم!» فرمان دهد، جان انسان هایی را بگیرند و اجساد آنها را «برای عبرت دیگران» جلوی یکی از دروازه های شهر بیاویزند. کار چاپلوسی برای او هم بدانجا رسیده بود که شمس الشعرا در روز عید قصیده ای در مدح او خواند و ادعا کرد:«این که خورشید و سیارات که دور زمین در گردش هستند و بین آنها تصادمی روی نمی دهد و هر یک مدار خود را طی می کنند، از قدرت «قبله عالم» است! خورشید بی اجازه همایونی سر از خاور برنمی آورد. ظلمت شب به خواست اوست تا رعایا در آرامش به دعاگویی ذات همایونی اش مشغول باشند، گندم برای فقرا به امر شاه می روید، هر کس نانی می خورد و آبی می نوشد و در نفس کشیدن آزادی مطلق دارد، مکلف است تمام امور دنیوی و اخروی را کنار گذاشته، در بقای عمر و طول سلطنت این سلطان عادل به دعاگویی اشتغال ورزد.
مورخان عصر قاجار به ویژه تاریخ نویسانی که در زمان سلطنت ناصرالدین شاه زندگی می کردند در آثار خود مکرر «امنیت» زمان این شاه مستبد را به رخ کشیده و از آن سخن ها گفته و نوشته اند در حالی که در آن دوران بیداد و ستمگری، امنیتی اگر وجود داشت، برای زورمندان و غارتگران و اختلاس گران حکومتی بود که بی هیچ دغدغه و اضطرابی به چپاول مردم مشغول بودند و حتی دست تجاوز به نوامیس مردم دراز می کردند، برعکس هیچ امنیتی برای مردم بی پناه وجود نداشت.
میرزا علی خان امین الدوله در خاطرات سیاسی خود از قول میرزا احمدخان علاء الدوله داستانی را نقل می کند که نمونه ای از امنیت!!! عصر ناصرالدین شاهی است وی می گوید: «میرزا احمد خان علاء الدوله می گفت، روزی هنگام چاشت به خانه معین الدوله برادرم رفتم و تا نیم ساعت به غروب آفتاب ماندم. همین که آهنگ برخاستن و بازگشت به خانه خود کردم، برادرم گفت: دیرگاه است و در این شهر پرآشوب رفتن از احتیاط دور می نماید! به حرفش خندیدم که همیشه نیمه شب به هر سمت می رفتیم. اکنون که هنوز شعاع شمس باقی و خورشید بجاست، چرا باید احتیاط کنم! بی خیال بیرون آمدم. اسبم با یک جلودار سواره حاضر بود، سوار شده رو به خانه خود گذاشتم. در انتهای میدان توپخانه و ایستگاه تراموا ازدحامی بی حرکت دیدم که در بادی امر به نظر می رسید، آیندگان و روندگان با تراموا هستند. هنوز به آن طرف میدان نرسیده بودم که یک دسته از آن مردم، منفصل شده رو به خیابان لاله زار گذاشتند و تا من به دهنه خیابان رسیدم، این دسته مسافتی پیموده، از پیش کنتوار فرانسه گذشته بودند. نزدیک شدم، زنی دیدم که در هر چند قدم می ایستاد، استغاثه می کرد و می نالید و بی آن که کسی به حرف او گوش دهد، حرکت می کردند! هوس تفحص و میل تفتیش دامنم گرفت. تا ختم به جماعت روندگان و ضعیفه نالان و گریان رسیدم، پرسیدم چه خبر است، این زن چه می گوید؟ هیچکس به من جواب نداد. ضعیفه ملتفت شد و فریاد کرد که ای جوان! به خاطر رضای خدا به دادم برس. من زن فلان مرد کاسب، ساکن فلان کوچه هستم. با تراموا به محله بیرون دروازه قزوین برای احوالپرسی خواهرم رفته بودم. حالا که برگشتم و این جا پیاده شدم. اسیرم کرده اند. والله من زن بدکاره نیستم. شوهر و اطفالم انتظارم را می کشند، مگر در این شهر مسلمانی نیست؟ این شهر مگر صاحب ندارد؟ یکی نمی پرسد من بدبخت را کجا می برند و چرا می برند؟
دلم سوخت و حیرت کردم که سکوت جماعت از چه رواست و اسیری این زن چه باعث دارد. پیش رفتم، به آهنگ تحکم گفتم: «ضعیفه، بایست ببینم چه می گویی؟ کی تو را می برد؟ سبب چه چیز است؟»
از این جمع سه نفر در زی(تیپ) مشتی شهری با کلاه نمد طاسی و پستک کُردی، بند دست و یقه پیراهن گشاد، پاچه ورمالیده، گیوه ها قبراق، زنخ تراشیده، سبیل تابیده، برگشتند و به من گفتند: «آقا توقع داریم راه خودتان را بگیرید و بروید». بر آشفتم که این چه حرف است؟ زن بیچاره را کجا می برید؟ کی هستید؟ از طرف کی ماموریت دارید؟ یکی از آن سه تن ایستاد و مرا ورانداز کرد و به استهزا در من نگریست و گفت: «آقاجان! حکم شهر با شما نیست. اگر میل داری با این طپانچه، شکمت پردود شود، نزدیک بیا! آقای ما کسی است که ناصر الدین شاه هم نمی تواند به ما حکم کند. ایستادم و جلودارم را آواز دادم برود از خانه من که نزدیک بود، جمعیتی بیاورد و اینها را بگیرند. جلودار من گفت: چرا بیهوده شر به پا می کنید و خود را با دستگاه صدارت طرف قرار می دهید؟ این ها مهتر امین الملک هستند و کار هر روزه آنها همین است. اگر دست بردارند و کسی در میانه کشته شود، گناه را به گردن شما می گذارند و هیچ کس باعث و سبب را نمی پرسد. دیدم راست می گوید. ایستادم و تا مسافتی آه و فغان زن اسیر بدبخت به گوشم می رسید.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *